- مترسک تنها:
کاش مترسکی میشدم
پای جالیز خیالت
اما هر غروب
کلاغ های سمج
نوک میزدند
تنهایی ام را
- زیبایی تو:
با خلق تو
خدا فرمود:
«تبارک الله...»
زیباییت چیزی نیست
که بتوان خلق کرد
دوباره آن را
- خنده هایت:
پاییز باشد یا زمستان
چه فرقی دارد؟
لیلای من
خندههایت
سر تا پای مرا "اردیبهشت" میکند.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_کوتاه
┏
♡ آتش عشق:
▪به شهدای گمنام:
در آتش عشق چنان سوخته ای
کز تو،
دو سه تکه استخوان و
پلاکی
آمده است.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#هاشور
مرا ببخش...
که بیزارم
از خانهای که تو در آن نیستی!
از پنجرههایی که بسته اند
و تو در آن پیدا نیستی!
و دلخوش نمیکند مرا
عطر هیچ یاسی
مرا ببخش...
که هزار تکهام،
و هیچ اتفاقی
بیدار نمیکند
نیمهی در خود فرو رفتهام را
و هیچ دکتری با قرصهای لعنتی اش،
کاری از دستشان بر نمیآید...
مرا ببخش...
که با موسیقی لبخندت
نمیرقصم
و تنها
تکیه میدهم،
به درخت خیالاتم
و فکر میکنم
به تمام روزهایی که
«فانوس» سهم ما از روشنی بود...
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
- دوست داشتن:
زمستان باشد یا پاییز
اگرچه در بهار جوانه می زنند
اما باور کن!
دوست داشتن،
اگر به جان درختها بیفتد
چهار فصل سال شکوفه میدهند.
- عاشق باشی...
درخت که باشی
و بهار نیاید
هیزم میشوی!
فکرش را بکن،
عاشق باشی
و عشقت نیاید...
- عشق:
لیلی و مجنون
شیرین و فرهاد
وامق و عذرا
سعید و لیلا
به نظرت عشاق افسانه ای
تا چند نسل بعد خواهند ماند؟!
- زمستان:
زمستان را دوست دارم
او با سرمایش
تنها فصلی است
که بهانه به دستت میدهد
تا خودت را
بیشتر به من بچسبانی!
- بطلان یک فرضیه:
قبل از تو
از عشق
از شعر
و تمام زنهای جهان بیزار بودم
تو آمدی
و با آمدنت،
تمام فرضیه هایم را
باطل کردی!
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_کوتاه
┏
محبوب من
تن تو دشتی پوشیده از سبزه است
که بر دامنت اطراق کردهاند پروانهها
چشمانت ابری است
پر از ترانهٔ باران
و آغوشت
پنجمین فصل سال است
مطبوع تر از بهار
گرم چون تابستان
رنگین چُنانْ پاییز
و بکر و رویایی همچون زمستان
زیبایی تو
شعری است
از غزلهای حافظ
به تمام لهجه های جهان.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
■
مرا ببوس
و دستهایت را
در کمرگاهم حلقه کن!
تا به محاصره ات در آید
شهرِ تن ام.
#لیلا_طیبی (رها)
#هاشور_در_هاشور
- به امام زمان(عج)
هزار و چهارصد و چندی
گذشت از آمدنت اما
فقط خیال تو با من بود
همیشه منتظرت هستم...
ولی همیشه نمی آیی
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#هاشور_در_هاشور
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolo
http://mikhanehkolop3.blogfa.com
- دوست داشتنت:
دوست داشتنت برایم
مانند دانه های تسبیح است
آه، نشود روزی
که این بند
پاره شود
#لیلا_طیبی(رها)
#هاشور_در_هاشور
❆ بهار:
تو را باید دوست داشت
و به باغ ها
نشانت داد
تا بدانند بی تو
هیچ درختی
بهار نمی شود
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_هاشور
#شعر_هاشور_در_هاشور
- مهر:
با هم بودیم
چند صباحی در مهر
حالا که مهر تمام شد
مبادا بیمهریت گل کند.
#لیلا_طیبی(رها)
#هاشور
❆ گلبوته:
جانم به فدایِ لب و صورت یارم!
مست لعل دهن گلبوته نگارم
او، همچو زلیخا و زانا شده یوسف
افیون نگاهش خمارم که خمارم.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
@mikhanehkolop3
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
زمستان شد
برگرد!
من و گنجشک های ایوان
چشم به راهیم
انارهای روی درخت
بیقرار دستانت هستند
تا چیده شوند!.
...
راستش از تو چه پنهان!
انار بهانه است
میخواهم این شبِ یلدا را
با عطر دستان تو
به صبح برسانم.
لیلا طیبی (رها)
سلام مهربانم،
به لطف حضرت دوست حال ما خوب است، اما امان از دلتنگی که امانمان را بریده است. شاعر گفتنی، حال ما خوب است اما تو باور نکن!!!
اعتراف میکنم که نمیتوان فروغ نگاهت را فراموش کرد. باور داری که من تنها در وجود تو آرامش می یابم.
بی تو در سایه سار کدام درخت بنشینم که طراوت خنکای تو را داشته باشد؟!
این روزها احساس می کنم که در گوشه ای دنج در جنوبی ترین نقطه ی دلم تو حضور داری و این کار را برایم سخت تر می کند. با اینکه عزیزترین و نزدیکترین به منی، اما باز نوشتن از تو برایم سخت است.
حرف های زیادی در گلویم دارم که از توان قامت قلم خالی است که بر صفحه و کاغذ جاری کند. همین بس که منتظرم تا چراغ مهربانی ات را بیفروزی به حضوری، نگاهی و لبخندی.
خبرت هست همهٔ پروانه ها و قناریها مغموم آمدنت هستند و سر از پا نمی شناسند از آن دم که خبر آمدنت را شنیده اند.
دیروز گل آفتابگردان با غنچهٔ خانمان نیز جویای احوالت بود. طفلک دلپریش آفتاب نگاه تو است.
این روزها، پاییز از راه رسیده، اما باور دارم تو بیایی بهار می شود.
کاش زودتر بیایی... منتظرم صدای قدسی قدم های تو را از کوچه های شب بشنوم. لحظه های بی تو بودن عجیب پر درد می گذرند!.
این روزها به شوق آمدنت، کنار پنجره هایی که عطر خوش قدم هایت را میپراکنند، میایستم و با گنجشک ها از روزهای خوب با تو بودن میگویم.
بی تابام آمدنت را، و از خود می پرسم: چند سحر به آمدنت؟! چند ترانه تا رسیدنت؟! و چند گلدان تا بهار حضورت باقی است؟!
می دانم میآیی، آمدنت در کار است و مرا همین امید شیرین، شاعر میکند و وا داشته تا همهٔ کوچه های شهر را برای آمدنت آذین ببندم.
بی شک همین روزهاست دوباره با بهار آمدنت، شکوفهٔ لبخند بر لبهایم شکوفا میشود و فروردین و اردیبهشت های آرامش را به من تعارف میکنی.
همهٔ روزها و ماه های سال را به نام عزیزت میکنم، تا که برگردی. به پای قدمت شعر، غزل و ترانه خواهم کاشت. اصلأ اگر تو بخواهی ماه را آویزان پنجرهٔ اتاقت خواهم کرد و به نسیم میسپارم هر صبح با آواز قناری نوازشگر موهایت باشد.
زودتر بیا! اقاقی های باغچه می گویند که تو حتمأ خواهی آمد.
نمی توانم دلتنگ نباشم، از دوری ات و این فاصله، شکوه نکنم. اما دم نمیزنم که مبادا خاطر عزیزت مکدر شود. اما بدان حال این روزهای من، حال پرنده ای است که نه بال پریدن دارد و نه آشیانی برای پناه بردن.
مرا ببخش اگر طاقتم تمام شده و با زبان دلتنگی ها صدایت میکنم. گمانم که هذیان میگویم اما هذیان های یک مرد عاشق هم خواندنی است.
دستم از همه جا کوتاه است. حتی دستم به ضریح پنجره ها نمیرسد که رو به آمدن تو باز کنم. کاش تو هم میدانستی تحمل این همه انتظار، چه کشنده است.
از گفتگوی جیرجیرک ها با ماه، فهمیده ام آنها هم دلتنگ آمدنت هستند.
ماهترین! این شب ها بدون ماهِ وجودت هیچ لطفی ندارد.
زود تر مهتاب حضورت را بر شب های سیاه تنهایی ام بتابان.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- به امام زمان(عج)
هزار و سیصد و نود و عمری است
که منتظرت نشسته ام
نمی آیی؟!
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#هاشور
سلام...
امیدوارم حالِ تو و گلدانِ شمعدانیها خوب باشد. همینکه تو خوب باشی، حالِ من هم خوب خواهد بود. هر شب با شببوهای باغچه برایت سلامتی آرزو میکنم.
این روزها بیش از هر وقت دیگری، دلِ پر آشوبم بهانهٔ آمدنت را میگیرد.
آمدی آفتاب با خود بیاور که هوای اینجا خیلی سرد است. اینجا قحطی عشق است و خانهٔ یاکریمهای عاشق ویران.
تو بیا تا از این سرگردانی نجات پیدا کنیم.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
♡ پرنده:
▪به آزادگان میهن:
گرچه در قفس نشسته اند
اما از همه پرندگان
رهاتر اند.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#هاشور
″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت.
نمنم بارانِ بهاری، مردمِ عابر را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه میرفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نمنم باران قدم برمیداشتند.
- بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.
و با گفتن این حرفها، ″اوس عزیز″ پنجره را باز کرد. همراه با صدای خشک و گوش خراش باز شدن پنجرهٔ آهنی، زنگ زده، موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد.
″اوس عزیز″ پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیهاش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. دود ضعیف و ملایمی از ته ماندهٔ سیگار له شده در هوا به رقص در آمد و با ناز و به ظرافت خود را بالا کشید و چند ثانیه بعد محو و ناپیدا شد. ″اوس عزیز″ در حالی که دود سیگارش را از بینی خارج میکرد، کنارِ ″فاطمه خانم″(همسرش) نشست. با لبخندی بر لب، دستی بر روی موهای سیاه و ژولیده اش کشید و گفت: هوایه خوبیه! نه!؟
″فاطمه خانم″ با اشارهٔ چشمان اش، به شوهرش پاسخ داد.
″اوس عزیز″ دستی به سبیل کلفت و خوش فرماش آورد و باز گفت: نخواستم هوایِ به این خوبی رو برات خراب کنم! حیفِ این هوا نیس که با دود سیگار خراب شه؟!
و ″فاطمه خانم″ دوباره با چشمان زیبا اما بیروحاش جواباش را داد. مدتها بود که چشماناش وظیفهٔ زبانش را بر عهده گرفته بود!.
″اوس عزیز″ سالها بود به این روش پرسش و پاسخ عادت داشت. دقیقأ شش سال بود که ″فاطمه خانم″ سکته کرده و از سر به پایین فلج شده بود و دیگر توانایی سخن گفتن، نداشت. طی این سالها ″اوس عزیز″ هم عاشقانه، بدون گله و خستگی، از او مراقبت و تیمار میکرد. لباسهایش را عوض میکرد. حمام میبُرد. برایش موسیقی میگذاشت و گاهأ اگر دل و دماغی هم داشت، برای همسرش آواز سر میداد. نهار و شام میپخت و با حوصله به همسرش میداد. هفته ای یکبار در هر عصر جمعه، ناخنهای دست و پایش را با ناخنگیر کوتاه میکرد و اگر حوصله اش را داشت، ناخن های بی رنگاش را لاک، میزد. دو سه روز، یکبار موهایش را شانه میکرد و صورتاش را سرخآب، سفید آب میکرد. شب های پنجشنبه بلااستثنا او را به رستوران میبرد و شام را بیرون میخوردند. همیشه برای همسرش سوپ سفارش میداد. خلاصه چند سالی میشد که تمام وقت و غم و هم ″اوس عزیز″ فقط عشقاش، فاطمه خانم شده بود. عشق به او آموخته بود که صبور باشد. برای اوس عزیز عشقِ فاطمه خانم، بهاری بود که هیچوقت پاییز نمی شد.
سردی هوا سرِ طاس و لخت از مویِ ″اوس عزیز″ را اذیت میکرد و اما بخاطر همسرش پنجره را باز گذاشت. پتو را روی ″فاطمه خانوم″ کشید و خودش کنارش، روی تخت نشست. ″اوس عزیز″ به یادِ روزهای خوشِ گذشته افتاد. به یاد روزی که آخرین بار، همراه ″فاطمه خانم″ برای زیارت ″شاه عبدالعظیم″ رفتند. انگار قرار نیست آن روزها دیگر بار تکرار بشود. چند سال است که همسرش منتظر است که خدا، مرگ را به او ارزانی بدهد. حتی خودش بر خلاف میل باطنیاش، آرزو دارد که خدا این هدیه را به همسرش بدهد تا که از این نوع زندگی پر رنج و مشقت رها گردد. دیگر تحمل غم و غصه خوردن همسرش را نداشت. هر روز جلوی چشمانش ضعیف تر و نحیف تر از روز گذشته میشد. این ماه نسبت به ماهِ قبل حدود چهار کیلو وزن کم کرده بود.
در همین افکار و خیالات، با صدای زنگِ در، یک مرتبه از جا پرید و رفت در را باز کرد. ″حمید″ پشت در بود.
- بهبه! سلام حمید جان! خوبی پسرم؟! بیا تو عزیزم... بفرما!
″حمید″ پسر همسایهٔ قدیمیِ آنها بود که شش سال میشد که از هم دور شده بودند. بعد از سکتهٔ ″فاطمه خانم″، ″اوس عزیز″ ترجیح داده بود که به جای خانهٔ بزرگ و ویلایی به یک آپارتمان کوچک و جمع و جور بروند. ″اوس عزیز″ حاضر نبود برای همسرش پرستار بگیرد و دوست داشت خودش شخصأ کارهای او را انجام بدهد. و به نظرش نظافت و مرتب کردنِ خانهٔ آپارتمانیِ نقلی، راحت تر از یک خانهٔ ویلایی و بزرگ بود.
″حمید″ تقریبأ هر روز به دیدن آنها میآمد و ساعتی در کنارشان بود و اگر کار یا خریدی داشتند انجام میداد، بعد میرفت. دیدار و ملاقات ″حمید″ برای ″اوس عزیز″ هم اهمیت پیدا کرده بود. اگر روزی نمیآمد، شب خواب به چشمان ″اوس عزیز″ نمینشست.
″حمید″ طبق معمول هر روز ″اوس عزیز″ را در نظافت و مرتب کردن خانه کمک کرد و بعد از کمی استراحت از آنها خداحافظی کرد و رفت. با رفتنِ حمید، دوباره ″اوس عزیز″ با ″فاطمه خانم″ تنها ماند. غمی سنگین بر سینه اش نشست و بغضی غریب راهِ گلویش را گرفت. سیگاری روشن کرد و با لبهای قهوهای رنگاش پک عمیقی به آن زد. باورش شده بود که سیگار غم و اندوهاش را کاهش میدهد. اما این تنها یک خوشخیالی محض بود. هرگز با کشیدنش آرامش نیافته بود، تنها برای دقایقی به فراموشی دست مییافت.
با صدای آه و نالهٔ همسرش، توجهاش به او جلب شد و خودش را به او رساند. کنارش نشست و سرش را به معنایِ چیه؟ تکان داد.
- تشنته؟!
با هر حرکت چشمان همسرش، خواسته و منظورش را درک میکرد. از جا بلند شد و سراغ یخچال رفت و پارچِ آب را بیرون آورد و لیوانی پر کرد و به آرامی به او داد.
•••••
نزدیک سحر بود و ″اوس عزیز″ هنوز در رختخواباش بیدار بود و غلط میخورد. گاهی گردن و شانه هایش را می خواراند و گاهی پاهایش را تکان میداد. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود. ساعت چهار و نیم بود. دستش را تکیهگاه گردنش کرد و به سقف نگاهاش را دوخت. با انگشتان پاهایش بازی میکرد. روی سقف را ترکهای ریز و درشت پوشانده بوده، اما به آنها توجهای نداشت، بلکه در فکر و خیالات خود غرق بود. خیالی جز روزهای شیرینِ سلامتی همسرش در ذهن نداشت. آرزو داشت همسرش بهبودی بیابد تا دوباره آن روزهای شاد و شیرین متولد شوند. به یاد گذشتههای دور افتاد. زمانی که برای نخستین بار همسرش را دید و دل به مهرش بسته بود. دخترکی خجالتی با چادری گُلگلی با حیایی پیدا در صورت و چهره اش. آن حیا و شرم را هنوز در چشمان و چهرهٔ همسرش میدید.
آهی بلند از عمق سینه کشید و از رختخواب برخواست و سراغ پاکت سیگارش رفت. گاهی آدمی همهٔ دلتنگی هایش را در یک آه خلاصه می کند. و اوس عزیز بعد از وفات فاطمه خانم بارها این آه را سر کشیده بود. در وجودش یک حسرت همیشگی ریشه دوانده بود که تنها با اندیشه به یادِ مهربان معشوقهٔ سفر کرده اش، از بین میرفت.
سیگارهایش رو به اتمام بود. فندکاش را از روی میز تلفن برداشت و سیگار را به آتش کشید و با سیگارِ روشن، به رختخواب برگشت. دیگر سیگار هم توهمات و افکار مشوشاش را آرام نمیکرد. فکرهای گوناگون به ذهناش خطور میکرد. از تنِ علیل همسرش گرفته تا قسطهای عقب افتادهٔ وام معیشتی بازنشستگان و اینکه فرزندی ندارند در این دوران سخت و تنهایی، عصای دستشان بشود. یادش افتاد که سالهاست به سرِ قبر پدر و مادرش نرفته است. دلتنگشان شد. در دل فاتحهای برای هر دویشان فرستاد و با خود عهد بست که هفتهٔ آینده به اتفاق فاطمه خانم به روستایشان برود سرِ خاک آنها. فکرهای جورواجور دیگری به سراغش میآمد. بدون اینکه به سیگارش پک بزند، سیگار میسوخت و ذره ذره از خاکستر آتشیناش بر روی پتو میافتاد و غافل از آن، در افکار خود غوطهور بود.
با برخاستن بویِ پتویِ سوخته، ″اوس عزیز″ از خیالات پرید و دستپاچه با کف دست، قسمت سوختهٔ پتو را خاموش کرد. سوزش دردناکی در دستش احساس میکرد اما توجه ای به آن نکرد. دیگر بیخیال سیگار شد و پتو را روی خود کشید و خوابید.
چشمانش هنوز گرم نوازش خواب نشده بود که با صدایِ نالههای ″فاطمه خانم″ هوشیار شد. پتو را از روی خود کنار زد و چهار دست و پا به طرف همسرش رفت.
ناله های ضعیف اما دردناکی از فاطمه خانم بلند میشد. ″اوس عزیز″ دست سفید و بیرمق همسرش را در دستاناش گرفت و پرسید: کجات درد میکنه عزیزم؟!
نگاهی به چهرهٔ زیبای همسرش انداخت. صورتاش همچون برف، سفید و سرد شده بود. چشمانِ کم سویش که هر شب با اشک میبست، درشت و گشاد شده بود.
حالت صورتش از وضعیت وخیم درونش حکایت میکرد. ″اوس عزیز″ با ترسی که به درونش راه پیدا کرده بود، سریع سراغ دارو هایش رفت. چند قرص و کپسول مختلف به خوردِ همسرش داد به این امید که معجزه ای بشود و حال وخیم اش، تسکین بیابد اما فایده ای نداشت. ناله های فاطمه خانم بلند و ممتد میشد.
از وضع و احوالش، سردرگم و دیوانه شده بود. عاصی و پریشان دور و بر فاطمه خانم میچرخید. کاری از او ساخته نبود و همسرش همچنان از درد در عذاب بود. شمارهٔ اورژانس را گرفت و از آنها کمک طلبید و خود عاجز از هر کاری، کنار عزیزش نشست. روایت چشماناش، حکایت مرگ و رفتن بود. رفتنی که سال ها فاطمه خانم منتظر پیش آمدش بود. ″اوس عزیز″ با چشمانی اشکبار و دلی اندوهگین، همسرش را در آغوش کشید و به سینه فشرد. نگاه بارانی اش را به چشمان معشوقاش دوخته بود. چشمان پر از اشک ″فاطمه خانم″ خانهٔ مرگ شده بود.
قبل از اینکه اورژانس برسد، ″فاطمه خانم″ با چشمانش از شوهرش خداحافظی کرد و آرام و سر خوش در آغوش یارِ با وفایش آرام گرفت و سالها درد و محنت اش پایان یافت.
با رفتنش، ″اوس عزیز″ دلشکسته ترین مرغِ عاشق شد. همچون مرغِ عشقی که جفتش را از دست داده باشد زبان بست و آرام و بی حرکت خیره به کنجِ اتاق شد.
•••••
در مراسمِ خاکسپاری، بعد از رفتن همهٔ حاضرین، ″آقا رسول″ پدر ″حمید″، ″اوس عزیز″ را از روی قبر بلند کرد و با خود برد و سوار بر ماشین کرد و رفتند.
هر چند همهٔ اطرافیان با ابراز تأسف و ناراحتی، خود را در غمِ ″اوس عزیز″ شریک میدانستند اما غم و غصهٔ درگذشت ″فاطمه خانم″ بر او بسیار سخت و جانگداز بود.
•••••
سیگارها یکی بعد از دیگری دود میشد اما غم و غصهٔ ″اوس عزیز″ همچنان پا بر جا بود. خیالات و خاطرات ″فاطمه خانم″ لحظه ای او را تنها نگذاشته بود.
از غمِ از دست دادن یار و همدم زندگی اش، بسیار بر او سخت رفته بود. هر لحظه همسرش را پیش رویش میدید که دستاش را به طرفش گرفته و او را صدا میزند.
غروب لباس پوشید و آرام و با وقار به طرف پارکِ محله رفت. کمتر از پنج دقیقه با خانهاش فاصله داشت. پارکی خلوت و دنج که بیشتر بچهها در آن به فوتبال می پرداختند.
″اوس عزیز″ بر روی یکی از نیمکتهای سیمانی که دور از هیاهوی بچهها بود، نشست و عصایش را تکیهگاه چانهاش کرد و به فکر فرو رفت.
قلب کوچک و خسته و شکسته اش طاقت و تحمل غم از دست دادن همسرش را نداشت. احساس کرختی در پشت گردناش میکرد. سمت چپ سینه اش تیر میکشید. ″فاطمه خانم″ کنارش بر روی نیمکت نشست و با لبخندی که شش سال میشد از روی صورتش محو شده بود، گفت: پیرمرد! نمیگی میچایی که دم غروب زدی بیرون؟!
باور کردنی نبود، فاطمه خانم حرف می زد!.
″اوس عزیز″ مست از لبخند و حرف های همسرش، بدون اینکه جوابی بدهد عاشقانه به تماشایش ادامه داد.
ساعتی دو نفری آنجا نشستند. بعد هر دو، دست در دست هم، از روی نیمکت برخواستند و رفتند...
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- «بازنویسی بر داستان سفرهٔ عشق»
- به امام زمان(عج)
جمعه گذشت
و تو از نیامدنت نگذشتی
تصدقت
صبح صادق حضورت را
طلوع کن.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#هاشور_در_هاشور
- به امام زمان(عج)
بیا تا صبح هایم را
با تو به خیر کنم،
بگذار صبحِ حضورت را
فرجی شود.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#هاشور