تو،،،
به "دوستت دارمی" گرفتار آمده ای
از جنس نَمُور
که لب های کبودِ مردی مسلول
در پستوئی آفتاب ندیده
بر جانت حواله کرده ست.
شاید
به باورت سخت ست
که با همه دوری وُ،
قِدمَتِ درد
دوستت دارم!
من،،،
در سکوتی "لاجوردی کبود"
به یک تنهایی ضخیم
از غربت گرفتارم!
باور کن هرگز
به خمیازه کسل کننده ی روزهای هفته
اعتنا ندارم
و هر روز مصرانه
مشتاق دیدارت هستم
کاش توان گفتن بود
و میگفتی چگونه است
که دلِ نازدانه یْ تو
سمت و سویم را
مثل یک مادیان می دَوَد؟
تو اما،،،
دل به قاطری لنگ سپرده ای
که هر لحظه
دارد به مسلخ نزدیک می شود
کاش باورت شود
اندوه من،
-- اندوهِ هزار سالهٔ من؛
هنوز قامتی راست دارد.
وَ
امیدم؛
پنجره ای ست در
راستای دیدارِ
مشرقی ی تو!
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
- اسیر:
وقتی که نیستی؛
دلم،،،
اسیر زمستان ست...
♥
کاش ،
با دستهایت،
-- کمی بهار بیاوری!
#لیلا_طیبی (رها)
#هاشور_در_هاشور
ایوب کیانی
دکتر ایوب کیانی هفت لنگ (خوشنویس، شاعر، مدرس زبان و ادبیات فارسی) فرزند آمحمدرضا و از نوادگان میرزا حیدر از شخصیت های بزرگ و بنام بختیاری بوده است. خاندان او هم اکنون، جزو فرهیختگان بختیاری بشمار میروند.
او در سال ۱۳۳۹ در ایذه خوزستان به دنیا آمد و در تیرماه ۱۳۹۹ درگذشت.
- برخی از عناوین و تجربه های کاری و هنری ایشان:
- مدرس زبان و ادبیات فارسی
- سابقه بازیگری و کارگردانی طی سالهای ۱۳۶۱-۱۳۷۲.
- سابقه تدریس در مدارس ابتدایی زبان آموزی طی سال های ۱۳۵۷-۱۳۷۱.
- سابقه تدریس خوشنویسی در مدارس راهنمایی طی سالهای ۱۳۶۲-۱۳۷۲.
- سابقه تدریس ادبیات فارسی در دبیرستان های ایذه، اهواز و قزوین طی سالهای ۱۳۷۰-۱۳۸۷.
- سابقهی تدریس متون نظم و نثر فارسی در دانشگاه های استان قزوین طی سالهای ۱۳۸۱-۱۳۸۷.
- دارای رتبه ممتاز خوشنویسی از انجمن خوشنویسان ایران.
- شرکت در همایش بین المللی ایرانشناسی و ارایه مقاله رنگ آواز و مرگ آواز سال ۱۳۸۴ چاپ شده در مجموعه ایران شناسی و مردم شناسی.
- شرکت در سمینار آیاپیر - ایذه شناسی در سال ۱۳۷۸.
- تالیفات:
- سوگواری در بختیاری انتشارات حدیث قم. (کتاب)
964-5689-00-7 شابک سال1379
- ارزش های بلاغی در نهج البلاغه امام علی(ع).
- غزل معاصر و حسین منزوی کتاب (آماده چاپ)
- شبی با سیاوش. تحلیلی از سیاوش شاهنامه فردوسی رساله.(آماده چاپ)
- مجموعه غزلیات (آماده چاپ)
- مجموعه اشعار سپید (آماده چاپ)
- مقالات:
- سالک و پیر در دیوان حافظ - ۱۳۸۱
- پارادوکس در دیوان سنایی - ۱۳۸۱
- نقد کتب درسی ادبیات فارسی دبیرستان ارایه به وزارت آموزش و پرورش - ۱۳۸۵
- حسن طلب در دیوان حافظ
- اعتقادات کلامی(دیدگاه های اعتقادی) در دیوان حافظ
- نمونه اشعار:
روزهای سیاه
بی خورشید
تب گریه هم در استخوان می سوزد
از آسمان آه
خورشید خانم
روزی که برمی گردی
بردست های کاغذی
روی شانه
بنگر
گرما کجاست
دل،
من این رقیمه برای تو ونه هیچکس دیگر نخواندم
حتی برای خودم
وقتی سراز افق می کشی
خطوط نقاری سینه را
نگاه کن
می بینی
چگونه هنوز شعله می کشد
با این همه برف
با این همه زمستانم چه میکنی
گیرم بهاربیاوری بانو
با نوحه ها ی تابستان چه می کنی
در ین همه پاییز
با این همه
بنشین نگاه کن
دیگر کسی برای تو
آواز نمی خواند
وهردو قناری
بال شان شکست
وهیچکس برایت
از تنهایی حرفی نزد
خورشید سردخانه بی اعتبار.
جمع آوری: سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
منابع
کانال پژوهشکده قوم بختیاری
https://telegram.me/pajuheshkadeh
آشنایی با صابئین
منداییان که با نام صابئین نیز شناخته میشوند، پیروان یحیای تعمید دهنده و یکی از اقلیتهای مذهبی ایران، عراق و سوریه هستند. عدهای آنان را با فرقهٔ مغتسله پیوند دادهاند؛ در حالی که این مکاتب نحلههایی مستقل اما مربوط به هم بهشمار میروند. مغتسله فرقهای مستقل بودند که اساسیترین آیینشان غسل تعمید بود. اما منداییان همانگونه که گفته شد، پیروِ حضرت یحیی بودند که تعمید دهندهٔ مسیح بود. کیش مندایی در شمار مکتبهای گنوسی میباشد. برخی از مسلمانان آنان را به ناروا، ستارهپرست میدانند.
منداییان در کنارههای رودهای دجله، فرات و کارون زندگی میکنند. جمعیت آنها را ۷۰ هزار نفر در عراق و ۲۵ هزار نفر در ایران برآورد میکنند. بنا بر روایات صابئین در حمایت اردوان اشکانی(اردوان سوم) به خاطر آزار رومیان یا یهودیان از مسکن اولیهشان که حدود پالستین (فلسطین امروزی) بوده به مرزهای ایران آورده شدند و برخی در اطراف تیسفون (در عراق کنونی) و برخی در نواحی کرخه و کارون و در شهرهای پارسیان مسکن داده شدند. اینان در شوشتر و دزفول ساکن بودند. در زمان قاجار برخی مبادرت به آزار اینان داشتند که امیرکبیر به نجات اینان همت گماشت. امروزه اینان در سوسنگرد، دزفول، اهواز و آبادان زندگی میکنند.
صابئین اگرچه در قانون اساسی جمهوری اسلامی جزو چهار دین پذیرفته شده نیست اما بنا به فتوای رهبری آنها برای برگزاری آیین خود آزادند. حجت الاسلام یونسی دستیار ویژه رئیس جمهور در امور اقوام در این زمینه می گوید: «با توجه به فتوای راهگشای مقام معظم رهبری در اهل کتاب بودن دین صابئین و حقانیت این دین کهن و یکتاپرست و افزودن نظر فقهای دیگر، می توان آن را به عنوان یک ماده الحاقی به ادیان رسمی دیگر ملحق کرد.»
مَندا واژهای از زبانِ آرامیِ شرقی به معنی «دانش، آگاهی، و معرفت» است؛ و به یک معنا، برابر نهادِ گنوس است. واژه مغتسله نیز به معنی مذهب تعمیدیان گاهی بدیشان اطلاق شدهاست و این سوای از تعمیددهنده بودن یحیی آخرین پیامبر مذهب مندایی به دلیل مراسم همیشگی غسل تعمید است که از آداب و آیینهای منداییان بهشمار رفته و همچنان نیز میرود. گاهی نیز نام منداییان را از ریشه ماد یا مادای که نام سرزمین باستانی شمال غربی ایران بوده دانستهاند، اما این نظر میان پژوهشگران بسیار منفرد بوده و از اقبال چندانی برخوردار نیست. بیشتر همان واژه مندا را که در زبان آرامی برابر عرفان قرار دارد، برای آن فرض نمودهاند. نامهای دینی و مقدس منداییان آرامی است و با اندکی تغییر در زبانهای عبری و عربی نیز همانند است. به عنوان نمونه برای آوردن نام شیث از شیتل و برای نام سام بن نوح از شوم و نیز برای خود نوح از نو استفاده میکنند. منداییان را گاهی با صابئین که ذکر آن در قرآن سه بار آمده، یکی فرض کردهاند از این رو در خوزستان ایشان به صابئین معروفاند که در لفظ محلی صُبّی تلفظ میشود.
آنها به خدا و قیامت اعتقاد دارند. برای خود زبان و خط دارند. اهل نماز و روزه هستند. آنها روزانه پنج بار نماز میخوانند و دارای کتاب هستند و در قرآن نیز نه تنها به اهل کتاب بودن یحیی اشاره شده بلکه در سه آیه نام صابئین همتراز پیروان ادیان آسمانی قرار گرفتهاست.
در قرآن کریم به ترتیب در آیات ذیل اشاره به صابئین گردیده است: «إِنَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالنَّصَارَى وَالصَّابِئِینَ مَنْ آَمَنَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآَخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ» (بقره، 62)، «إِنَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالصَّابِئُونَ وَالنَّصَارَى مَنْ آَمَنَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآَخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ» (مائده، 69) و «إِنَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالصَّابِئِینَ وَالنَّصَارَى وَالْمَجُوسَ وَالَّذِینَ أَشْرَکُوا إِنَّ اللَّهَ یَفْصِلُ بَیْنَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ» (حج، 17). اینکه قرآن کریم به این قوم اهمیت قائل بوده و سه بار نامشان تکرار شده است، دلیل بر این است که آنها در عصر نزول قرآن قومی مشهور و دارای جمعیت زیادی بودهاند وگرنه قرآن اعتنایی به آنها نمیکرد و در ردیف ادیان بزرگ یهود و نصاری نمیشمرد.
بنیاد اندیشهٔ مندایی همان ثنویت، یا دو بننگری است. دو گوهرِ روح و مادّه از آغاز آفرینش با هم در ستیزند. اساطیر مندایی بیشتر دربارهٔ اقلیم ازلیِ نور، آفرینش زمین و انسان، و سفر بازگشتِ روح به سرچشمهٔ سرزمینِ نور است. اصلیترین رکن دینی آنها غسل تعمید در روزهای یکشنبه در آب روان است.
برخی از اصول دین مندایی:
- طلاق وجود ندارد. (مرد یا زن در دین مدائیان به دو دلیل میتواند متارکه کنند، یکی به دلیل دروغی که زندگی را تحت تأثیر قرار دهد و بنیان آن را به هم بزند و دیگری خیانت در زناشویی است که گناهانی نابخشودنی است.)
- فقط از گوشت گوسفند نر سالم بدون بیماری و نقص استفاده میکنند. (البته ذبح پرندگانی که از گوشت تغذیه نکنند جایز است)
- نمازشان را کنار رودخانه میخوانند.
- دروغ را بشدت نهی میکنند.
- آب را مقدس میدانند.
منداییان، در ازدواج و ایجاد رابطه خونی با دیگر ادیان سختگیرند و معتقدند وقتی آدم و حوا خلق شدند و ازدواج کردند، صاحب سه دختر و سه پسر شدند و چون ازدواج برادر و خواهر ممنوع است از دنیای نور و به امر خداوند ۶۰ خانواده مشابه این خانواده هشت نفری به زمین فرستاده شد که اولین اجتماع بشری را شکل دادند.»
صابئین مندایی، هر سال به مناسبت تولد حضرت آدم در رودخانه کارون به غسل تعمید و دعا و نیایش میپردازند.
صابئین مندایی روزانه پنج بار نماز به جای میآورند. در دین آنها آب روان و جاری قداست و پاکی ویژهای دارد و برای بسیاری از فرایض از آب روان استفاده میگردد. ازین رو غالباً صابئین در کنار رودخانههای پر آب زندگی میکنند. شغل اصلی آنها زرگری و طلافروشی و نقره کاریست. در زمان ازدواج برای محرم شدن عروس و داماد باید در آب رفته و غسل کنند. غسل سنت پیغمبرشان یحییست که او خود به یحیای معمدان یا باپتیست معروف بودهاست.
لباس پیروان حضرت یحیی از ۵ تکه تشکیل شده که در مراسم تعمید استفاده میشود. پیراهن بلند یا همان رسته، شلوار، کمربند یا همیان که از پشم گوسفند است، حمایل و دستار بلندی که آن را همانند عمامه میپیچند و روی سر میگذارند و زنها هم به عنوان روسری از آن استفاده میکنند.
کتاب مقدس منداییان گنزا ربّا (گنج عظیم) یا صحف آدم است و به بخش گنزای راست و گنزای چپ تقسیم میشود. این کتاب که بر پایه اعتقاد آنها توسط ملکا هیبل زیوا (جبرائیل رسول) بر اولین پیامبر صابئین یعنی آدم نازل شد. کتابهای ششگانهای نیز دارند که عبارتند از:
۱)ادراشا اد یحیی (تعالیم یحیی)
۲)قُلِستا (مجموعهٔ قوانین)
۳)اِنیانی (نمازها و نیایشها)
۴)سیدرا اد نماشتا (کتابِ روانِ آدمی)
۵)اِسفَر مَلوشی (دینی یا نجومی)
۶)سیدرا اد مَصوَتَا (کتاب تعمید).
در کتاب مقدس صابئین آمدهاست:
"هازن هو رازا و سیدرا اد من هو لاقدمی"
ترجمه: این است راز و کتاب اول که پیش از آن کتابی نبود.
پیامبران صابئین آدم، شیث، نوح، سام و یحیی است. دین صابئین بر پایه توحید و معاد و نبوت است. قبله صابئین رو به شمال است و اعتقاد آنان این است ترازوی عدل الهی در شمال قرار دارد و عرش اعلا در شمال قرار دارد، چون صابئین تمام مراسم دینی خود را رو به شمال انجام میدهند و ستاره جدی در شمال قرار دارد این شبهه را برای بعضی از محققین ایجاد نموده بود که صابئین ستاره جدی را میپرستند.
بالاترین ردهٔ روحانیان در میان آنها «گنجور» و پس از آن «تَرمیده» است. هرکس در دین مندایی بتواند به درجه بالای تعلیمات دینی برسد و بر متون دینی تسلط کامل پیدا کند به مقام گنزورا (شیخ) میرسد. یک گنزورا، با معنی لغوی گنجدار بر امور دینی منداییان نظارت دارد و هرگز وارد مسایل عمومی منداییان نمیشود. گنزورا مقام رهبری بر جامعه مندایی ندارد و هیچکس در آیین مندایی نمیتواند رهبری دینی جامعه را بر عهده بگیرد. دادن عنوان رهبری به یکی از شیوخ مندایی نیز بعد از انقلاب اسلامی صورت گرفت. یک گنزورا باید حلالی باشد تا بتواند به مقام گنزورایی برسد. یعنی هم مادر و هم پدرش باید از خانواده دینی باشند. یک گنزورا امور اصلی آیین مندایی که از آدم بر فرزندانش امر شده برپا و نظارت میکند؛ تعمید، ازدواج و مرگ سه رکن اصلی آیین مندایی است که برای اجرای آن به وجود یک گنزورا نیاز است. یک گنزورا باید نمازهای سهگانه و دعاهای روزانه را برپا کند، موی سر و صورت خود را از زمان بلوغ نتراشد، اگر هر مندایی به کمکش احتیاج داشت یاری اش کند. مراسم ازدواج و مرگ و تعمید را برای مؤمنان برپا کند و از متون دینی محافظت کند.
تقویم مندایی براساس هبوط (تولد) حضرت آدم نوشته شدهاست و منداییان سال کبیسه ندارند چراکه براین اعتقادند که خداوند همه چیز را براساس گردش و تکرار خلق نموده و به همین اساس سالهای مندایی باید گردش کنند تا این دوران حفظ شود و یک روز هم به عقب یا جلو تغییر نکند. یک سال مندائی ۳۶۵ روز است. هر ماه مندائیان ۳۰ روز است که در مجموع میشود ۳۶۰ و ۵ روز، پنجه که جزء ایام ۱۲ ماه بهشمار نمیآیند (به علت مقدس بودن این ۵ روز). روز تعطیل رسمی منداییان در طول هفته یکشنبه است. عناوین ماههای مندایی: دولا، نونا، امرا، تورا، صلعی، سرطانا، آریا، شمبلتا، قینا، ارقوا، هیطا و گدیا است.
جمعآوری:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع
- ابوالقاسمپور، اسماعیل. اسطورهٔ آفرینش در آیین مانی.
- طباطبائی، محیط -۱۳۶۳صابئین اهل کتابند - ویراستار عبدالکریم سروش - یادنامه استاد شهید مرتضی مطهری - سازمان تبلیغات اسلامی.
- زرین کوب، عبدالحسین - در جستجوی تصوف در ایران ب - ۱۳۶۹ - امیر کبیر.
- فروزنده، مسعود، ایران سرزمین صلح ادیان.
- صابئین ایرانزمین، عکس: عباس تحویلدار، متن: مسعود فروزنده، آلن برونه، تهران: نشر کلید: ۱۳۷۹.
- لغتنامه دهخدا صابئین.
- سایت آفتاب اطلاعاتی پیرامون صابئین مندایی و رسوم دینی آنها.
مجموعه هاشور ۱۰ #لیلا_طیبی (رها)
- رقابت:
در جنگ اند،،،
ناقوس کلیسا وُ
--منبر مساجد!
¤
آنچه نابود می شود،
آزادی است!
ــــــــــــــــــــــــ
- مرگ درخت:
درختی که میوه نمیداد!
...
باغبان،،،
با اره بوسید،
--گلویش را...
ــــــــــــــــــــــــ
- دل و سنگ:
به من می گویند:
--دلِ تو از
--سنگ ست!
...
من اما،،،
از سنگ می پرسم؛
--پس دلِ من؛
چرا شکست؟!
#لیلا_طیبی (رها)
#هاشور
- مسیح دستهایت:
آرامم نمیکند،
--مگر؛
مسیحِ دستهای تو!--
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
کتاب عشق پایکوبی میکند!
#شعر_هاشور
شعرهایی برای دخترم
مجموعه شعر شاعران برای دخترشان
«برای دخترم؛ رهــا»
مقدمه
از دیرباز شاعران زیادی شعری برای دخترشان سرودهاند. شعرهایی زیبا و ناب، که از عمق علاقه و عشق آنها به دخترانشان حکایت دارد. این مهم گاه مستقیم از سوی شاعر برای دخترش مثل شعرزیبای فریدون توللی برای رها دخترش و گاه بکار بردن واژهی دختر در اشعار شاعر مثل ابیات متعدد شاهنامهی فردوسی نمود پیدا کرده است.
اما آنچه در این دفتر میخوانید تنها به اشعاری اشاره دارد که مستقیمأ شاعر دختر یا دخترانش را مورد اشاره قرار داده است.
گرچه کم است
یا ناقابل،
به مهربانیهای خود
میبخشد
میپسندد دخترم...
ارادتمند - سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ــــــــــــــــــــــــــــ
سعدی
سعدی می گوید که روزی هنگام سفر، دختری را در کاروان دیده است که چون باد و گرد و خاک شدید بر میخاست، با مهربانی تمام با معجر خویش، غبار از چهره پدر میزدود. مهرورزی او زمینه مناسبی فراهم میآورد تا پدر به نصیحت او پردازد و مرگ و عالم گور را به او یادآوری کند:
پدر گفتش ای نازنین چهر من
که داری دل آشفته مهر من
نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک.
ــــــــــــــــــــــــــــ
مهدی اخوان ثالث
- برای دخترکم لاله و آقای مینا
با دستهای کوچک خوش
بشکاف از هم پرده ی پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بیبام و در کاشانهی من
پُر
کرده سرتاسر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بینیرنگ عصمت
کمکم ببین این پُر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها، گلها و آدمها و سگهه
وز این لحاف اپره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم
مرده
تا این کهن تصویر من، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
اکنون به چشم کوچک تو پر شگفتیست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بیتابی کِشی، چون شیههی اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بیزبانی
محزون و
نامفهوم و گرم، آواز خوانی
ای لالهی من
تو میتوانی ساعتی سرمست باشی
با دیدن یک شیشهی سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم، میوهای شیرین نچیدم
وز سرخ و
سبز روزگاران
دیگر نظر بستم، گذشتم، دل بریدم!
دیگر نیم در بیشهی سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من، سیاهم
دیگر سپیدم من، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند میخوانند امیدم
نازم به روحت، لاله جان! با این عروسک
تو میتوانی هفتهای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و اکنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور بادهای روزی شود، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دستخالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و
آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من «خواجه مینا» را دعا کن.
ــــــــــــــــــــــــــــ
طیبه عباسی
- دختر که باشی...
دختر که باشی گیسوانت رود جاریست
قلب درون سینهات هم یک قناریست
دختر که باشی دست تو یعنی نوازش
دختر که باشی شانههایت استواریست
دختر که باشی گاه میخندی و گاهی
آب و هوای چشمهات ابری بهاریست
دختر پر از شور است شیرین است دختر
دختر همیشه آن کسی که دوست داریست
دنیا بدون او سیاه و سرد و گنگ است
خانه بدون او پر از حس نداریست
احساس دختر چیست... گلبرگ گل سرخ
حتی خراشی روی آن یک زخم کاریست
آغوش گرم و چشمهایش خیس و مرطوب
دختر شبیه آسمان شهر ساریست
دختر که باشی خاطراتت با برادر
لبریز از آب انبه و ماشین سواریست!
دختر که باشی میشوی همکار مادر
چون کار آشپزخانه هم کاری اداریست
از سوسک ها هرگز نمیترسد، بدانید!
چون که بدش میآید از آنها فراریست
دختر همیشه بهترین نقاش دنیاست
وقتی که آثارش همیشه دلنگاری است
دختر یکی یکدانهی آغوش باباست
در چشم بابایش نماد با وقاریست
شرم ملیحی مینشیند در نگاهش
هر گاه حرف ازدواج و خواستگاریست
مهرش نشسته در دلش او که بیاید
دختر جواب آخرش، آهسته آریست...
دختر نباشد خانه خیلی سوت و کور است
اصلا وجودش توی خونه اضطراریست
دختر تمام سهمش از دنیا، زمین، عشق
دل بیقراری بیقراری بیقراریست
خالق برای زینت عرش آفریدش
دختر میان آفرینش شاهکاریست
آیینه نام چشمهای دختران است
دختر که باشی طعم لبخندت اناریست...
ــــــــــــــــــــــــــــ
فریدون مشیری
بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن و شوری برانگیز
گل اقبال من ای غنچهی ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز
*
بهارم دخترم آغوش واکن
که از هر گوشه، گل آغوش وا کرد
زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد
*
بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست
کبد آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیبا تر از اوست
*
بهارم، دخترم، نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
*
بهارم، دخترم، دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
و گر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیباتر نیارد
*
بهارم، دخترم، چون خندهی صبح
امیدی میدمد در خنده تو
به چشم خویشتن میبینم از دور
بهار دلکش آیندهی تو!
ــــــــــــــــــــــــــــ
حسین منزوی
قند عسل من، غزل من، گل نازم
کوته شدهی عمر درازم
خرم شده اکنون چمن دیگری از تو
ای ابر نباریده به صحرای نیازم
با شوق تو عالم همه سجادهی عشق است
آه ای دهن کوچک تو مهر نمازم
شاید که رسم با تو بدان عشق حقیقی
ابروت اگر پل زند از عشق مجازم
شاید که از این پس به هوای تو ببندد
از هر هوسی چشم دل وسوسه بازم.
ــــــــــــــــــــــــــــ
قیصر امین پور
بوی بهشت میشنوم از صدای تو
نازکتر از گل است، گلگونههای تو
ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هرچه گل، نفس آشنای تو
ای صورت تو آیه و آیینه خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو
صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو
رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو
چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره دلم، که بریزم به پای تو
امروز تکیهگاه تو، آغوش گرم من
فردا عصای خستگیم، شانههای تو
در خاک هم دلم به هوای تو میتپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو
همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لایلای تو
بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو
این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو.
ــــــــــــــــــــــــــــ
محمدکاظم کاظمی
دخترم! مکن بازی، بازی اشکنک دارد
بازی اشکنک دارد، سر شکستنک دارد
هم به زور خود برخیز، هم به پای خود بشتاب
رهروش نمیگویند هر که روروک دارد
از لباس جانت هم یک نفس مشو غافل
این لباس تو زنجیر، آن یکی سگک دارد
گفتهای چرا زهرا تا سحر نمیخوابد
این گناه زهرا نیست، بسترش خسک دارد
گفتهای چرا قربان پا برهنه میگردد
کفش نو اگر دارد، اجمل و اَثَک دارد
آری، از درشت و ریز هر که را دهد سهمی
آسمان دغلکار است، آسمان الک دارد
آب ما و این مردم رهسپار یک جو نیست
آن یکی شکر دارد، این یکی نمک دارد
خانهشان مرو هرگز، خانهشان پُر از لولوست
نانشان مخور هرگز، نانشان کپک دارد
*
کودکم ولی انگار خطّ من نمیخواند
او به حرف یک شاعر روشناست شک دارد
میرود که با آنان طرح دوستی ریزد
میرود کند بازی، گرچه اشکنک دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
علیمحمد مودب
چشم واکن که تماشایی دیدار شوم
دیده بگشا که به هوش آیم و بیدار شوم
جلوه کن دخترم، ای خاطره صبح ازل!
تا منِ گمشدهتر نیز پدیدار شوم
گریهات را غزل شادتری خواهم خواند
اگر از شاعری غصه سبکبار شوم
بیشک انگار نبوده است و نبودم به جهان
گرنه در آینه چشم تو تکرار شوم
پدر! آری پدر! آن واژه که خواهم خندید
سالها، هر چه به فرمان تو احضار شوم
دخترم! پنجرهی تازه دیدار خدا
چهره بگشا! نکند یکسره دیوار شوم
ــــــــــــــــــــــــــــ
میلاد عرفانپور
«آیه زهرا» خواندمت تا عطری از زهرا بگیری
آیهای از سورهی کوثر شوی، معنا بگیری
آمدی با گریههایت بر غم دنیا بخندی
تا به هر لبخند، غم را از دل بابا بگیری
در دل تاریک روشنها نمان، خورشیدک من
از خدا باید کلید صبح فردا را بگیری
آن کبوترهای زیبا را ببین -پروازشان را-
دوست دارم زود گوی سبقت از آنها بگیری
کاش دریا، دفتر نقاشیات باشد عزیزم
دوست دارم آسمان را دفتر انشا بگیری
زندگی بارانی از غمها و شادیهاست دختر!
آرزو دارم سرت را مثل گل بالا بگیری
آرزو دارم که زهرا دستهایت را بگیرد
در قیامت تا مگر دست از من رسوا بگیری
ــــــــــــــــــــــــــــ
عالیه مهرابی
از نگاهت سیب چیدم، حال و روزم خوب شد
عطر شعرت را شنیدم، حال و روزم خوب شد
وقت قایم باشک ما بود و من با اشتیاق
پا به پایت تا دویدم، حال و روزم خوب شد
وزن شعرم را شکستم تا تو در آن جا شوی
تو شدی شعر سپیدم، حال و روزم خوب شد
آسمان و ریسمان را بافتم با موی تو
داستانی آفریدم، حال و روزم خوب شد
با خیال قد کشیدنهای تو این سالها
هرچه نقاشی کشیدم، حال و روزم خوب شد
مثل گنجشکی نشستی توی باغ خاطرم
شاخهای بودم، خمیدم، حال و روزم خوب شد
مادرانه در خیال یک خرید تازهام
هر چه نازت را خریدم، حال و روزم خوب شد
خندهات دمنوش خوشرنگ هل و بابونههاست
خندهات را سرکشیدم، حال و روزم خوب شد
ــــــــــــــــــــــــــــ
علی داودی
- من شعر کودک بلد نیستم، این فقط نوشتهای است برای دخترم!
باران نگاهها را لبریز شستشو کرد
با برگ حرفها زد با باد گفتگو کرد
باران که باز بارید چشمان کوچه وا شد
آیینه شد خیابان هر غنچهای دو تا شد
باران که راه افتاد دریا به شهر آمد
در آبها روان شد با جوی و نهر آمد
گل کرد ذهن گلدان، لبهای غنچه خندید
شب توی آب افتاد مهتاب خیس لرزید
هی قصه پشت قصه هی اتفاق افتاد
باران کلاغ آورد هی توی باغ افتاد
*
باران که بند آمد من غرق خنده بودم
پر پر شبیه یک ابر مثل پرنده بودم
من ماندهام دوباره در بند شاید... ایکاش
در شهر ما همیشه باران بیاید ایکاش.
ــــــــــــــــــــــــــــ
محمدمهدی سیار
با گریهای ملیح...
با خندهای فصیح...
از آسمان بگو
با آن لبان کوچک آرام
در گوش من
در گوش این جهان
از نو اذان بگو
ــــــــــــــــــــــــــــ
محمدرضا طهماسبی
دوباره عصر یخبندان شده، سرد است، فاطیما!
کسی خورسید را جایی نهان کرده است، فاطیما!
بهاری نیست، آری برگ و باری نیست، باری نیست
دوباره بارمان کج، برگمان زرد است، فاطیما!
به حکم عشق باید دل ببازی، چون در این بازی
نداری غیرِ دل برگی دگر در دست، فاطیما!
دلت را در پس پستو نهان کن، چون نمیدانی
که این دنیا چه بیرحم و چه نامرد است، فاطیما!
تو را از من جدا کردند و درد این نیست، باور کن
تو را از خویش میگیرند و این درد است، فاطیما!
ــــــــــــــــــــــــــــ
محمد مرادی
- به دخترم ضحا
دخترم یاس، دخترم سار است
دخترم از بهار سرشار است
گونهاش بازتاب صبح و نسیم
گاه تلفیق ابر و رگبار است
گردیِ صورتش زمان طلوع
آفتابی درون پرگار است
چشمهایش شبیه بخت من است
بیشتر خواب و گاه بیدار است
لب او غنچه غنچه بوسه و شعر
وقت لبخند مثل گلنار است
آهو از راه رفتنش بر فرش
تهمت ناز را خریدار است
باز در را به جیغ میکوبد
عاشقان باز وقت دیدار است.
ــــــــــــــــــــــــــــ
حمیدرضا شکارسری
اسب خسته
حالا برو!
شیهه میکشم
و از این سوی اتاق تا آن سو میتازم
و اسب خسته
فرصت خوبیست برای نقاشی
_مرا بکش
میکشد و کاغذ سپیدی نشانم میدهد
_این تویی که مثل باد رفتهای
– گریه نکن!
همه اسبها یک روز میمیرند
حالا تو میتوانی با بوسهای شیرین، زندهاش کنی
و دوباره از این سوی اتاق
تا آنسو بتازی
و او میتواند به روزی فکر کند
که دیگر با هیچ بوسهای زنده نمیشود
و تاختن را برای همیشه فراموش کردهاست.
ــــــــــــــــــــــــــــ
محمدرضا وحیدزاده
خنده کردی بهار شد همهجا، خنده کردی شکوفهزار شدم
خندهات صبح روشنِ باباست، با گل خندهات بهار شدم
تو ز جنات تحتهاالانهار، تو ز باغ سپیده آمدهای
عطر قالوابلی است با تو هنوز که هر آیینه بیقرار شدم
قبل تو نعمتی به من دادند، بعد تو رحمت آمدهست از راه
بعد تو اسب بخت یال افشاند، آمد و شیهه زد، سوار شدم
چشمبادامی پدر! چقدر گونههایت شکوفۀ سیباند!
من از آن دم که غنچه شد لبهات، عاشق دانۀ انار شدم
مادرت شانه میزند بر موت، در خیالم نشستهام بر تاب
تاب زلفت تداوم غزل است، با تو مردی ادامهدار شدم
نَسَبت میرسد به فکه و فاو، از تبار دو لالۀ سرخی
کاش بنتالشهید هم بشوی با تو این را امیدوار شدم.
ــــــــــــــــــــــــــــ
شمس الدین عراقی
کمی نامهربان بسیار خوب و دلپذیر او
برای این دل غمگین چه یار بینظیر او
به خاموشی نشسته زار و خسته بیقرارم
به خاموشان خسته همچو فریاد و صفیر او
شب تاریک و گرداب بلا صد ترس بر دل
ز لطف بیکران بر شام ما ماه منیر او
ز ترس مدعی آهسته میگفتم سخنها
نمیترسم که میآید به میدان همچو شیر او
دلم کم زهره شد از بس جفا دیدم به دوران
نماند روزگار بیکسی آمد دلیر او
به یاری دست لرزانم به سویش با تمنا
برات آمد به دل، آمد به یاری دستگیر او
مسیحای من آمد با دل افسرده گویم
به پا خیز و ببین مشک ختن مشک و عبیر او
به ایهام و اشاره گوید اینها بینشانه
که میداند، که می داند به بند آمد اسیر او
ــــــــــــــــــــــــــــ
مژگان عباسلو
در کنج ایوان میگذارد خسته جارو را
در تشت میشوید دو تا جوراب بدبو را
با دستهای کوچکش هی چنگ پشت چنگ
پیراهن چرک برادرهای بدخو را…
قلیان و چای قند پهلو فرصت تلخیست
شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را
هر شب پریهای خیالش خواب میبینند:
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…
یک روز میآیند زنها کِلکشان، خندان
داماد میبوسد عروس گیج کمرو را
یک حلقه از خورشید هم حتی درخشانتر…
ای کاش مادر بود و میدید آن النگو را
او میرود با گونههایی سرخ از احساس
یک زندگیِ تازهی گرم از تکاپو را …
او زندگی را سالهای بعد میفهمد
دست بزن را و زبان تند بدگو را
روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است
وقتی که با چادر کبودیهای اَبرو را…
اما برای دخترش از عشق میگوید:
از بوسهی عاشق که با آن هرچه جادو را…
هر شب که میخوابند، دختر خواب میبیند
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…
ــــــــــــــــــــــــــــ
م . فریاد
دخترم!
بی تو اینجا چشم من
بر قامت دنیا
لباسی از حریر اشکهایم دوخته
بی تو اینجا قلب من
در آتش بیهمزبانی سوخته
بی تو شبهایم مرا
تا اوج غربت میبَرند
بی تو شمشیر نفسها
سینهام را میدَرند
بی تو دستانی که من هرگز نمیبینم مرا
در پای غم سر میبُرند
لحظهها کفتارگون سر میرسند و
هستیَم را میخورند...
چشم خیسم جام احساس تو را
لبریز میخواهد هنوز
قلب من یاد تو را
همچون بهاری در دل پائیز میخواهد هنوز
دخترم!
در قاب رؤیایم بخند
دخترم!
دروازهی شهر خیالت را
به روی روح تنهایم نبند
باز کن دست مرا
تا گل بچینم از بهشت
بی تو میمیرد دلم
در پنجههای سرنوشت...
ــــــــــــــــــــــــــــ
حسین ظهرابی
بانو! غزل شدى –غزلی توى دفترم–
من حرف حرفِ نام تو را خوب از برم
یعنی بیا گلم! که تحمل نمیکنم
وقتی خطاب میکنمات: «هاى...دخترم»
از شعر، تا ستاره خودم میشمارمات
هرچند بیکران شدهاى توى باورم
تا کهکشان قلم زدهام از زمین تو را
با دستهاى شعر تو از پَر سبکترم
عاشق شدم همین که تو معشوقهام شدى
مستم –دلم که توى دلم نیست– میپرم
کورم – هوا که بی تو به چشمم نمیرسد
من خیره میشوم که تو هستی برابرم
عادت نمیکنم ننویسم تو را، ببین
بانوى شاه بیت غزلهاى دفترم!
ــــــــــــــــــــــــــــ
مهدی سهیلی
دخترم با تو سخن میگویم
گوش کن، با تو سخن میگویم
زندگی در نگهام گلزاریست
و تو با قامت چون نیلوفر
شاخه پر گل این گلزاری
من در اندام تو یک خرمن گل میبینم
گل گیسو، گل لبها، گل لبخند شباب
من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم
گل عفت، گل صد رنگ امید
گل فردای بزرگ
گل فردای سپید
میخرامی و تو را مینگرم
چشم تو آینه روشن دنیای من است
تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی
راست چون شاخه سرسبز، برومند شدی
همچو پُر غنچه درختی، همه لبخند شدی
دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش
همه گلچین گل امروزند
همه هستی سوزند
کس به فردای گل باغ نمیاندیشد
آنکه گِرد همه گلها به هوس میچرخد
بلبل عاشق نیست
بلکه گلچینِ سیه کرداری است
که سراسیمه دوَد در پی گلهای لطیف
تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابی
به ره باد مرو
غافل از باد مشو
ای گل صد پر من
با تو در پرده سخن میگویم
گل چو پژمرده شود، جای ندارد در باغ
گل پژمرده نخندد بر شاخ
کس نگیرد ز گل مرده سراغ
دخترم، با تو سخن میگویم
عشق دیدار تو بر گردن من زنجیری است
و تو چون قطعه الماس درشتی کمیاب
گردن آویز بر این زنجیری
تا نگهبان تو باشم ز حرامی در شب
بر خود از درد بچیچم همه روز
دیده از خواب بپوشم همه شام
دخترم، گوهر من
گوهرم، دختر من
تو که تک گوهر دنیای منی،
دل به لبخند حرامی مسپار
دزد را دوست مخوان
چشم امید بر ابلیس مدار
دیو خویان پلیدی که سلیمان رویند،
همه گوهر شکنند
دیو، کی ارزش گوهر داند
نه خردمند بود،
آنکه اهریمن را،
از سر جهل، سلیمان خواند
دخترم، ای همه هستی من
تو چراغی، تو چراغ همه شبهای منی
به ره باد مرو
تو گلی، دسته گلی، صد رنگی
تو یکی گوهر تابنده بیمانندی
خویش را خوار مبین
آری ای دخترکم
ای سراپا الماس
از حرامی بهراس
قیمت خود مشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس
پیش گلچین منشین
تو یکی گوهر تابنده بیمانندی
خویش را خوار مبین
آری ای دخترکم
ای سراپا الماس
از حرامی بهراس
قیمت خود مشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس.
ــــــــــــــــــــــــــــ
حسین برامکه
دختر محبوبم، ای تو جان و روحم
نام تو معنی عشق، ای تو تار و پودم
ای وجودت همه شعر
ای که بویت همه گل
ای که یاد تو رفیق همه تنهایی من
ای صدای تو همه مرهم زخم دل من
این تویی واحهٔ سبز دل صحرایی من
این تویی قوس و قزح در شب تار دل من
ای فدایت همه جان و همه تن
ای به پای تو همه هستی من
دختر محبوبم
بی تو من سرد و حقیر
بی تو من ترد و فقیر
بی تو دنیام همه غم
بی تو اشکهام همه کم
بی تو صحرام، یه کویر
بی تو تنهام و اسیر
بی تو من پاییزم
از غمت لبریزم
دختر محبوبم
با تو هر شب شب ماه
با تو هر لحظه صفا
با تو من پر ز سرور و شادی
مملو از فخر و پر از آزادی
با تو من یک پدرم، یک مردم
خالی از رنج و تهی از دردم
دختر محبوبم
ای تو جان و روحم
نامِ تو معنی عشق، ای تو تار و پودم.
به کوشش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
مجموعه اشعار هاشور ۰۹ #لیلا_طیبی (رهـا)
۱ - سیاهی:
از شب بیزار بودم
ناگهان،
نگاهم به نگاهت افتاد!
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
۲ - خبر نداری:
و کاش میدانستی،،،
بی بودن ات!
در خلوتِ تنهاییام،
شور وُ،
غوغا وُ
هراسها،
برپاست!.
#لیلا_طیبی (رها)
#هاشور
❆ تنهاترین:
بی تو
میان بغضی اسیرم
که همیشه مرا می کوبد
که تو تهاترینی!
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_هاشور
#شعر_هاشور_در_هاشور
مصطفی بادکوبهای
مصطفی بادکوبهای هزاوهای (متولد سال ۱۳۲۸ در اراک) ادیب، روزنامه نگار و شاعر ایرانی است. وی فرزند شیخ حسین بادکوبه ای هزاوه ای از روحانیان معروف شهر اراک است. وی تا پایان دیپلم در رشته ادبی در اراک تحصیل کرده و پس از خدمت سربازی در کسوت «سپاه دانش» به دانشگاه فردوسی مشهد راه یافته در رشته زبان و ادبیات فارسی لیسانس گرفت. همزمان در روزنامه خراسان و آستان قدس رضوی اشتغال داشته و در آستانه وقوع انقلاب اسلامِی ایران از همه مسئولیتهایش اخراج شده و به زندان افتاد. سپس به تهران مهاجرت کرد. تحصیلات حوزوی و دانشگاهی را ادامه داده و بالاخره در سال ۱۳۸۴۴ موفق به دریافت مدرک از دانشگاه راشویل شد.
پس از انتخابات ۱۳۸۸ به سرودن اشعاری در انتقاد از نظام جمهوری اسلامی و دولت احمدینژاد و حمایت از کسانی که او در شعرهایش از آنان به عنوان «فتنهگران» یاد کردهاست پرداخت.
او در آبان ماه ۱۳۸۶ در بزرگداشتی که به همت سازمان یونسکو در فرهنگسرای نیاوران برگزار شد در مورد اندیشههای مولوی سخنرانی کرد.
- آثار:
تا کنون بیست و نه اثر چاپی را منتشر کرده است که از میان آنها همگی به تجدید چاپهای مکرر رسیده اند.
یکی از مهمترین کتابهای وی، کتاب (دیوان حافظ آیات نور در سفینه غزل) از انتشارات محمد است که در سال ۱۳۸۴ کتاب برگزیده شناخته شد و به افتخارش در موزه امام علی از سوی سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران و انجمن حافظان فرهنگ و هنر ایران جشنی بزرگ برپاشد. در این کتاب نگاه قرآنی حافظ مورد بررسی قرار گرفتهاست.
لیست تعدادی از کتابهای ایشان، عبارتند از:
1- علل شکست ساسانیان از اعراب
2_ بررسی آداب و رسوم اجتماعی ایران بر اساس کتاب "سمک عیار"
3_ زندگی نامه خیام
4_ زندگی نامه خواجه نصیر طوسی
5- زندگی نامه ناصر خسرو قبادیانی
6_ زندگی نامه عطار نیشابوری
7_ زندگی نامه حافظ
8_ زندگی نامه پروین اعتصامی
9_ زندگی نامه ملک الشعرا بهار
10_ تصحیح و اعراب گذاری مفاتیح الجنان
11_ترجمه احادیث عربی مولانا در مثنوی شریف
12_بر امواج نیل (زندگی حضرت موسی بر اساس قرآن و تور ات)
13_ یوسف و زلیخا در قرآن و تورات و عرفان
14_ زندگی و اسناد عبدالحسین میرزا فرمانفرما (ویراستاری)
15_ زیر نگاه پدر (ویراستاری) نوشته خانم نیر فرمانفرما
16_ دلمشغولیهای یک سردبیر
17_ آوای امید (مجموعه شعر)
18_ پیرامون انقلاب اسلامی. ترجمه و ویراستاری و تعلیقات.(نویسنده مرحوم ابوالبشر فرمانفرماییان)
19_ بازها و کبوترها [ویراستاری] (خاطرات چهار و نیم سال زندان ....فرمانفرماییان)
20_ نگاهی دیگر به چهره ضحاک در شاهنامه فردوسی.
21_ نیاخاک اهورایی (مجموعه شعر توقیف شده)
22_نابغه نیشابور (برای کودکان)
23_ خواجه دانشمند (برای کودکان)
24_ هیچ (سفرنامه قونیه-دردست چاپ) و...
- فعالیتها:
هم اکنون در عین تدریس در کلاسهای خصوصی، سالهاست که به اداره جلسات شرح و تفسیر مثنوی معنوی و حافظ مشغول است.
مصطفی بادکوبهای در مهرماه سال ۱۳۸۹ خورشیدی در برنامه «صبحی دیگر» حضور یافت و از زندگی و اندیشههای حافظ در روز بزرگداشت این شاعر سخن گفت. او در این برنامه به بررسی جایگاه اشعار بلند حافظ در تاریخ شعر فارسی، تحلیل رازهای شعر حافظ و دلایل ماندگاری آثارش و نیز تحلیل جهان شاعرانه او پرداخت. این برنامه از شبکه هفتم سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شد.
- نمونه اشعار:
وقتی تو میگویی وطن...
وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم گویی شکست شیر را از موش باور میکنم
وقتی تو می گویی وطن یکباره خشکم می زند این دیده ی مبهوت را با خون دل تَر می کنم
وقتی تو میگویی وطن بر خویش می لرزد قلم من نیز، من نیز رقص مرگ را با او به دفتر می کنم
بی کوروش و بی تهمتن با ما چه گویی از وطن با تخت جمشید کهن من عمر را سر میکنم
خون اوستا در رگ فرهنگ ایران میدود من گادهای عشق را مستانه از بر میکنم
وقتی تو میگویی وطن شهنامه پر پر میشود من گریه بر فردوسی آن پیر سخنور میکنم
وقتی تو میگویی وطن بوی فلسطین میدهی من کی نژاد عشق با تازی برابر میکنم
وقتی تو میگویی وطن از چفیه ات خون میچکد من یاد قتل نفس با الله اکبر میکنم
وقتی تو میگویی وطن خون است و خشم و خودکشی من یادی ازحمام خون در تل الزعتر میکنم
وقتی تو میگویی وطن، قدُس است و شامات و حجاز من همدلی کی با چنین نادان برادر میکنم
تاریخ ایران تو را شمشیر تازی میسزد من با عدالتجوئیم یادی ز حیدر میکنم
ایران تو یعنی لباس تیره عباسیان من رنگ روشن بر تن گلگون کشور میکنم
ایران تو با نام دین، زن را به زندان میکشد من تاج را تقدیم آن بانوی برتر میکنم
ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست من کیش مهر و عفو را تقدیم داور میکنم
ایران تو میترسد از بانگ نوای و نای و نی من با سرود عاشقی آن را معطر میکنم
وقتی تو میگویی وطن یعنی دیار یأس و غم من کی گل "امید" را نشکفته پر پر میکنم.
وطن یعنی...
شبی دل بود و دلدار خردمند دل از دیدار دلبر شاد و خرسند
که با بانگ «بنان» و نام «ایران» دو چشمم شد زشور عشق، گریان
چو دلبر شور اشک شوق را دید به شیرینی، زمن مستانه پرسید
بگو جانا که مفهوم وطن چیست؟ که بی مهرش، دلی گر هست، دل نیست!
به زیر پرچم ایران نشستیم و در را جز به روی عشق بستیم
به یمن عشق، درّ ناب سفتیم و در وصف وطن اینگونه گفتیم:
وطن یعنی درختی ریشه در خاک اصیل و سالم و پربهره و پاک
وطن خاکی سراسر افتخار است که از «جمشید» و از «کی» یادگار است
وطن یعنی سرود پاک بودن نگهبان تمام خاک بودن
وطن یعنی نژاد آریایی: نجابت، مهرورزی، باصفایی
وطن یعنی سرود رقص آتش به استقبال نوروز فرهوش
وطن، خاک اشو «زرتشت» جاوید که دل را میبرد تا اوج خورشید
وطن یعنی «اوستا» خواندن دل به آیین «اهورا» ماندن دل
وطن «شوش» و «چغازنبیل» و «کارون» ارس، زایندهرود و موج جیحون
وطن تیر و کمان «آرش» ماست سیاوشهای غرق آتش ماست
وطن فردوسی و شهنامهی اوست که ایران زنده از هنگامهی اوست
وطن آوای «رخش» و بانگ «شبدیز» خروش رستم و گلبانگ پرویز
وطن شیرین خسرو پرور ماست صدای تیشهی افسونگر ماست
وطن چنگ است بر چنگ «نکیسا» سرود «باربد»ها خسرو آسا
وطن نقشونگار تخت جمشید شکوه روزگار تختجمشید
وطن را لالههای سرنگون است ز یاد «آریو برزن» غرق خون است
وطن منشور آزادی کورش شکوه جوشش خون سیاوش
وطن خرم ز دین «بابک» پاک که رنگین شد زخونش چهرهی خاک
وطن یعقوب لیث آرد پدیدار و یا نادرشه پیروز افشار
به یک روزش طلوع مازیار است دگر روزش ابومسلم به کار است
وطن یعنی دو دست پینه بسته به پای دار قالیها نشسته
وطن یعنی هنر، یعنی ظرافت نقوش فرش در اوج لطافت
وطن در هیهی چوپان «کرد» است که دل را تا بهشت عشق برده است
وطن یعنی تفنگ «بختیاری» غرور ملی و دشمن شکاری
وطن یعنی «بلوچ» با صلابت دلی عاشق، نگاهی با مهابت
وطن یعنی خروش «شروه» خوانی ز خاک پاک میهن دیدهبانی
وطن یعنی بلندای دماوند ز قهر ملتش ضحاک دربند
وطن یعنی «سهند» سرفرازی چنان ستار خانش پاکبازی
وطن یعنی سخن، یعنی خراسان سرای جاودان عشق و عرفان!
وطن گلواژههای شعر خیام پیام پرفروغ پیر بسطام
وطن یعنی «کمالالملک» و «عطار» یکی نقاش و آن یک محو دیدار!
در این میهن دو سیمرغ است در سیر یکی شهنامه دیگر منطقالطیر
یکی «من» را ز دشمن میرهاند یکی «دل» را به دلبر میرساند!
خراسان است و نسل سربداران ز جان بگذشتگان در راه ایران
وطن خون دل عینالقضات است نیایشنامهی پیر هرات است
وطن یعنی «شفا»، «قانون»، «اشارات» خرد بنشسته در قلب عبارات
«نظامی» خوش سرود آن پیر کامل: «زمین باشد تن و ایران ما دل»
وطن آوای جان شاعر ماست صدای تار باباطاهر ماست
اگر چه قلب طاهر را شکستند و دستش را به مکر و حیله بستند
ولی ماییم و شعر سبز دلدار دو بیت طاهر و هیهات بسیار
وطن یعنی تو و گنجینهی راز تفأل از لسانالغیب شیراز
وطن آوای جان میپرستان سخن از «بوستان» و از «گلستان»
وطن دارد سرود «مثنوی» را زلال عشق پاک معنوی را
تو دانی «مولوی» از عشق لبریز نشد جز با نگاه «شمس تبریز»
مرا نقش وطن در جان جان است همان نقشی که در «نقش جهان» است
وطن یعنی سرود مهربانی وطن یعنی شکوه همزبانی
وطن یعنی درفش کاویانی سپید و سرخ و سبزی جاودانی
به پشت شیر، خورشیدی درخشان نشان قدرت و فرهنگ ایران
زعطر خاک میهن گر شوی مست «کویر لوت» ایران هم عزیز است
وطن دارالفنون، میرزا تقی خان شهید سرفراز «فین کاشان»
وطن یعنی بهارستان، مصدق حضوری بیریا چون صبح صادق
زخاک پاک ما «پروین» بخیزد «بهار» آن یار مهرآیین، بخیزد
که از جان ناله با «مرغ سحر» کرد دل شوریده را زیروزبر کرد
وطن یعنی صدای شعر «نیما» طنین جانفزای موج دریا
ز دریای وطن خیزد همی دُر چو آژیر و چو دریادار بایندر
وطن یعنی «خزر»، صیاد، جنگل «خلیج فارس»، رقص نور، مشعل
وطن یعنی تجلیگاه ملت حضور زنده آگاه ملت
وطن یعنی دیار عشق و «امید» دیار ماندگار نسل خورشید
کنون ای هموطن، ای جان جانان بیا با ما بگو «پاینده ایران».
جمع آوری :
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع
- پایگاه اینترنی آدینه بوک
- انتشارات محمد، سایت فروش واطلاع رسانی
- خبرگزاری ایسنا
- خبرگزاری کتاب ایران
- خبرگزاری مهر
- خبرگزاری بی بی سی
- خزان تو:
من،
-- بی تو...
میان تمام آدمهای دنیا
--تنهای تنهایم!
...
گلبوتهی احساسِ من!
خزانِ تو،
مرگ تمام باغچههای دنیاست...
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
- پرواز احساس:
دلتنگت که میشوم،
حسِ پرواز--
به سرم می زند...
افسوس!
من پرنده ای محبوسم
[زخمی ی میله ها]!
#لیلا_طیبی (رها)
#هاشور
نصرتالله نوح
آقای حافظه ی ایران
نصرتالله نوح با نام اصلی نصرتالله نوحیان سمنانی (متولد ۱۳۱۰ در سمنان – ۲۱ مرداد ۱۳۹۹ در آمریکا) شاعر، روزنامهنگار، محقق تاریخ مطبوعات و طنزپرداز اهل ایران بود.
او در ۱۲ آبان سال ۱۳۱۰ در سمنان متولد شد. سیزده ساله بود (۱۳۲۳) که پدرش را از دست داد و نانآورِ خانواده شد:«من هم مثل اکثر جوانان این روزگار، از اوان شباب، نیمکتِ مدرسه را با چرخهای روانکاهِ کارخانه عوض کردم و[…] در دامنِ پُررنگ و نیرنگِ اجتماع، پرورش یافتم». (از: تذکرهی شعرای سمنان). در یکی از کارخانهها با مهندس صادقِ انصاری (مسئولِ حزب در سمنان) و نیز با مسائلِ کارگری و سیاسی آشنا شد، به عضویتِ اتحادیه کارگریِ شهرِ خود در آمد و سپس به حزبِ تودهی ایران پیوست.
نوجوانی بیش نبود (۱۳۲۸) که شعرِ انتقادی ـ طنزآمیزِ گرگِ مجروح را در ۵۰۰ بیت سُرود و به خاطرِ بارِ تندِ سیاسیِ آن، برای سه ماه به زندانِ سمنان افتاد. پس از آزادی از زندان، در سال ۱۳۲۹، وقتی دریافت که در هیچ جا به او کار نمیدهند؛ راهیِ تهران شد و به تشکیلاتِ مخفیِ حزب پیوست.
نخستین شعر او به سال ۱۳۳۰ در «روزنامه فکاهی–سیاسی چلنگر» (که با مدیریت محمدعلی افراشته منتظر میشد) انتشار یافت. پس از آن اشعار و آثار او در دیگر نشریات با امضای (نوح) منتشر میشد. با تشدید اختناق، پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ نوح دستگیر شد و پس از آزادی، اشعار خود را با امضاهای «سپند» و «میغ» منتشر میکرد. اولین کتاب شعرش، منظومه «گرگ مجروح» در سال ۱۳۳۳ پس از کودتای ۲۸ مرداد چاپ شد ولی مأموران فرمانداری نظامی آن را از چاپخانه جمع کردند. چون در آن از دستگاه سلطنت و اوضاع اجتماعی زمان به سختی انتقاد کرده بود، و به این دلیل نوح را به زندان سپردند. در طول مدّت زندان با شماری از فرهیختگان ادب فارسی از جمله مهرداد بهار، مصطفا بیآزار دبیر دبیرستانها، انجوی شیرازی، پرویز اتابکی و… همبند بود.
از سال ۱۳۳۹ نوح ضمن کار مستمر در روزنامه کیهان (تا سال ۱۳۵۸) با اکثر مجلات و روزنامههای تهران همکاری داشت. در سال ۱۳۳۶ نخستین مجموعه اشعارش با عنوان «گلهایی که پژمرد» به چاپ رسید و دومین مجموعه شعرش «دنیای رنگها» به سال ۱۳۴۲ انتشار یافت. آثار تحقیقی او به ترتیب تذکره شهری سمنان (۱۳۳۷) ستارگان تابان (مقالات چاپ شده در مطبوعات پیرامون شعر فارسی ۱۳۳۸) دیوان رفعت سمنانی با مقدمه دکتر ذبیحالله صفا در سال ۱۳۳۹ منتشر شد. پس از انقلاب، مجموعه اشعار سیاسی نوح با عنوان «فرزند رنج» انتشار یافت. در همین سالها، نوح مجموعه کارهای محمدعلی افراشته را در سه جلد با عنوانهای «مجموعه شعر محمدعلی افراشته»، «چهل داستان»، «نمایشنامهها، تعزیهها و سفرنامه» گردآوری و چاپ کرد. همچنین تنظیم و چاپ «آثار عجم» اثر فرصت شیرازی همراه با بررسی آثار و زندگینامه مولف در سال ۱۳۶۲ از دیگر کارهای نوح میباشد. در آمریکا نیز نوح، دوره «روزنامه فکاهی–سیاسی آهنگر» چاپ ایران را با مقدمهای پیرامون پیدایش، انتشار و لغو و توقیف آن تجدید چاپ کرد. در سال ۱۳۷۳ کتاب بررسی طنز در ادبیات و مطبوعات فارسی را با مقدمه محمدجعفر محجوب در سنخوزه انتشار داد. «آتشکده سرد»، گزینهای از اشعار او در سال ۱۳۷۷ در آمریکا انتشار یافت. مجموعهای از اشعار سمنانی نوح نیز در دست تنظیم و چاپ قرار گرفت. او به دلیل دانش بسیارش در زمینه ادبیات و شعر و نیز اطلاعات عمومی و از همه مهمتر دانستن لغات بسیار در آن سالها برای اعضای تحریریه کیهان، نقش گوگل امروزی را بازی میکرد. از همه مهمتر حافظه قوی او بود که از او عنوان آقای حافظه ایران ساخته بود. او در نخستین مسابقه هوش تلویزیون ملی ایران شرکت کرد و تمام رقبایش را شکست داد و عنوان آقای حافظه ایران را به دست آورد. به همین مناسبت به او جایزهای دادند که با کمک آن توانست خانهای در شهباز برای خودش دست و پا کند.
او در بامداد ۲۱ مرداد ۱۳۹۹ به دلیل بیماری مزمن ریه در بیمارستان استانفورد امریکا درگذشت.
- کتابشناسی:
- از بزرگ علوی تا رحمان هاتفی
- گرگ مجروح (۱۹۵۴)
- گلهایی که پژمرد (۱۹۵۷)
- دنیای رنگها (۱۹۶۳)
- فرزند رنج (۱۹۷۹)
- آتشکده سرد (۱۹۹۸)
- ننین حکاتی (۲۰۰۱)
- بررسی طنز در ادبیات و مطبوعات فارسی (۱۹۹۴)
- یادماندهها: از بزرگ علوی تا رحمان هاتفی (Memoirs: Literary, Professional & Political)، در چهار جلد، ۲۰۰۲–۲۰۱۰
- تذکره شعرای سمنان (۱۹۵۸) (تجدید چاپ ۲۰۰۱ در ایالات متحده)
- ستارگان تابان (۱۹۵۹)
- دیوان رفعت سمنانی (۱۹۶۰)
- مجموعه آثار محمد علی افراشته
- چهل داستان
- نمایشنامهها، تعزیهها، سفرنامه
- آثار عجم (۱۹۸۳) فرصت شیرازی
- آهنگر (۱۹۹۳) (تجدید چاپ در ایالات متحده)
- یغمای جندقی: عبیدی دیگر در دوره قاجار (۲۰۰۶)
نمونه شعر:
(۱)
عُمری اگه دوری دُنیه هم تَو بَخُرون
عمری اگر دور دنیا هم تاب بخورم
هرچی کو مگن هر روز و هر شَو بَخُرون
هرچه که میخواهم هر روز و هر شب بخورم
بازم مُ دلی مگی بَشین دیمی سمَن
باز هم دلم میخواهد بروم سوی سمنان
با زِکَ زَرُن دبین و کشک اَوْ بَخُرون
با بروبچهها باشم و آب کشک بخورم
(۲)
سَر زمین مندونی کو تا خُنی شین
سر زمین میگذارمی که تا خواب رَوُم
هَمه انی مُو گَل دَفیلَه مشین
همه اینها نزدِ من دفیله (رژه) میروند
(۳)
راستی چه خَو با اون قدیمی دورَه
راستی چه خوب بود آن دورهی قدیم
کُه هرکی یِ مِ مایِ بِ دوبارَه
که هرکه را یاد میآید، میگوید،[کاش] بیاید دوباره
(۴)
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمیجنبد
آسمان در چاردیوار ملال خویش زندانیست
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از اینهمه دلمردگی ها روی گردان است
بال پرواز زمان بستهست
بر آ از سینه تاریک و تار مشرق ای خورشید
ای روشنگر جان ها
که ما در چنگ خون پالای شام دیرپا مردیم
به سان غنچهای از تند باد یأس پژمردیم
دلی بودیم لبریزِ از امید
افسوس
افسردیم
از بس خون دل خوردیم.
وب سایت رسمی ایشان:
http://www.safinehnooh.com/
ـــــــــــــــــــــ
جمعآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
مدیا کاشیگر
مدیا کاشیگر (زاده ۱ اردیبهشت ۱۳۳۵ یزد -- درگذشته ۷ امرداد ۱۳۹۶ تهران، مدفون در قطعهٔ نامآوران گورستان بهشت زهرا تهران) مترجم، نویسنده، شاعر و فعال فرهنگی بود. پدر وی متولد ارومیه و از خانوادهای آسوری تبار (آشوریها) بود که به همراه خانواده خود به شهر کاشان مهاجرت کرده بودند و نام خانوادگی کاشیگر را نیز از همین جهت برگزیده بودند.
مدیا کاشیگر از بیماری تنفسی مشکوک به سرطان رنج میبرد و در اوایل سال ۱۳۹۶، در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان فیروزگر بستری شد. مجدداً در هفتهٔ اول مرداد ۱۳۹۶ بهدلیل مشکلات تنفسی در بیمارستان امام خمینی تهران بستری شد تا اینکه در ساعت ۱۲:۳۰ روز شنبه ۷ مرداد در بخش ICU همین بیمارستان در ۶۱ سالگی درگذشت.
او بیش از ۲۰ عنوان کتاب در زمینههای شعر، داستان و ترجمه منتشر کرد و دبیر جایزه ادبی یلدا و بنیانگذار و دبیر سه دوره جایزه ادبی روزی روزگاری و از بنیانگذاران بنیاد جایزه محمود استاد محمد و عضو هیئت امنای این جایزه بود. وی در جمع اعضای هیئت فرانسوی در سفر به ایران، در کنار لوران فابیوس وزیر امورخارجه وقت فرانسه در ۷ امرداد ۱۳۹۴ حضور داشت.
او تحصیلاتش را تا دیپلم در فرانسه گذراند، اما تحصیل در دانشگاه را در رشتههای معماری و اقتصاد در ایران نیمه تمام گذاشت. وی از مترجمان رسمی مورد تأیید سفارت فرانسه در تهران بود.
- فهرست آثار مدیا کاشیگر:
- «آخر الزمان»، / نمایشنامه/ نشر نیماژ
- «ابر شلوار پوش»/ اثر ولادیمیر مایاکوفسکی/ شعر روسی/ نشر شیوا
- «اتاق تاریک»/ داستانهای کوتاه/ انتشارات اندیشه سازان
- «اینجا پرندگان نمیخوانند»/ ابوالحسن کیوان/ نقاشی/ انتشارات زرین قلم
- «بعل بابل: (زنده باد مرگ)»/ نوشته فرناندو آرابال/ نمایشنامه/ انتشارات دودج
- «بیگانه»/ آلبر کامو/ رمان/ انتشارات گام نو
- «پرسش و پاسخ پزشکی»/نویسندگان امانوئل ھ. فیرمینگ.../ حوزه پزشکی/ انتشارات جانزاده
- «پرهیب پری دریایی : جستاری در تبیین تصویر و معنا در شعر ستفان مالارمه» / نقد و بررسی شعر فرانسه/ انتشارات سرزمین اهورایی
- «تکنیک کودتا»/ نویسنده کورتسیو مالاپارته/ سیاسی و حکومتی/ انتشارات قصه
- «خاطرهای فراموششده از فردا»/ داستان/ نشر نیماژ
- «خرده آسمان انگار هیچ»/ کلود استبان/ شعر فرانسه/ انتشارات اندیشهسازان
- «دربارهی ترجمه»/ پل ریکور/ آموزشی/ نشر افق
- «درد و دود»/ اثر آرست/ شعر / شرکت فرهنگی هنری آرست
- «ریختشناسی قصه»/ ولادیمیر پراپ/ نقد/ نشر روز
- «زمستان در نمایشگاه: تک چاپها (منو تایپ)»/ ابوالحسن کیوان/ نقاشی/ نشر ابوالحسن کیوان
- «زنده باد مرگ "بعل بابل»/ فرناندو آرابال/ نمایشنامه/ نشر فردا
- «سونات برفی در رِ مینور»/ شعر/ انتشارات میلکان
- «شازده کوچولو»/ آنتوان دو سنت اگزوپری/ داستان/ انتشارات آفرینگان
- «طلسم خورشید»/ مارسل مانسو/ رمان کوتاه/ انتشارات فردا
- «کرگدن: نمایشنامه در سه حرکت و چهار مجلس»/ اوژن یونسکو/ نمایشنامه / انتشارات فردا
- «کلفتها»/ ژان ژنه/نمایشنامه/ انتشارات فردا
- «کوه نور»/ ابوالحسن کیوان/ پروژهها و منتخب آثار نقاشی/ انتشارات ابوالحسن کیوان
- «متافیزیک و گمانهسازی جهانهای برونعلم»/کانتن میاسو / داستانهای علمی/ نشر نیماژ
- «مرگ موریانه»/ داستان/ انتشارات میلکان
- «نسلی که شاعرانش را بر باد داد»/ شعر روسی/ انتشارات سرزمین اهورایی
- «وسوسه»/ داستان / شرکت فرهنگی هنری آرست
- «وقتی مینا از خواب بیدار شد»/ سرگذشت/ انتشارات فردا
- «ولادیمیر مایاکوفسکی زندگی و کار او»/ اتوبیوگرافی و چند شعر/ انتشارات مینا
- «یک بار ریختن تاس هرگز ملغی نمیکند»/ستفان مالارمه / شعر/ انتشارات سرزمین اهورایی
- «آنچه باید زنان باردار بدانند»/ اثر مشترک با فرخ سیف بهزاد/ سلامتی و بهداشتی/ نشر جوان
- «ابر شلوارپوش. نیلبک مهرههای پشت. سالگشت»/ اثر ولادیمیر مایاکوفسکی/ شعر روسی/ نشر مینا
- نمونه اشعار:
(۱)
ابلیس مرد
اما مکافات باقی ماند
میوهی ممنوعه
طعم لبهایش را یافت
به جستجوی لبهایش
برف را گاز زد
در آن پایین
مقصد
سفید پوشتر
اما
دورتر میشد.
(۲)
رنگ از عصیان ابلیس گرفت
غلظت از خشم خدا
گردش
اما
از آرزوی مرگی که قابیل به گور برد
تنش
انگار
تنها فرمانروایش
دوام انسان شد
در چکاچک کهکشان
در حکمتی که مرگ را خواست
زندگی را
اما نتوانست بکشد.
(۳)
گفتی
زن زاده شدن گناه است در این سرزمین
گناه بودنت را دوست داشتم
گفتی
معشوق من
آن صدای خش کشیده شدن پاهاست
روی دلم
از سر بی غرضی
معشوق بودنم را دوست داشتم.
جمع آوری و گزینش:
#لیلا_طیبی (رهـا)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع
- دانشنامه آزاد ویکیپدیا فارسی
- ماهنامه تجربه، سال ششم، شهریور ۱۳۹۵
- کانال تلگرامی برگی از تقویم تاریخ
- سایت پرشین پرشیا
محمد صالح سوزنی
شاعر دروغهای مقدس
محمد صالح سوزنی شاعر و نمایشنامه نویس و منتقد کورد در سال ۱۳۳۸ در شهر سقز کردستان ایران به دنیا آمد. وی مدت هشت سال به شغل معلمی مشغول بود که در سال ۱۳۶۲ انفصال دائم از خدمات دولتی گردید. او ادبیات را به صورت جدی از سال ۱۳۵۷ شروع کرد.
شعر صالح سوزنی به گفته ی منتقدین پس از نوگرایی “سوارە ایلخانی زادە”، دومین رخداد شعر کوردی محسوب میشود. در کارنامه ی شعری او مجموعه شعرهای: سمفونیا، دیاری، هزار دیوان بلند قامت، دروغهای مقدس، شعر لحظەها، به شمارە تلفنهای عالم، یک قرص عسلی، توهم عشق و تابوهای ماسک، با ادا اطوار چ شهر، و چاپ ده ها شعر دیگر در مجلات و هفته نامه های کوردی دیدە میشود. اخیرا نیز شش مجموعه شعر سوزنی در یک دیوان به نام “سرتان همچنان میسیبد” توسط شاعر معاصر کورد “قباد جلیزادە” منتشر گردیدە است.
سوزنی همچنین دو نمایشنامه به نام های “بازی” و “دوران دوران ” را در کارنامه ی هنری خود دارد.
او در حوزە نقد و نظر نیز کتابهای: نالی و خوانشهای نوین و زیر اشعه ی نقد را به چاپ رسانیدە است. شیزوفرنی زبانی، چند فرمی، چند ساختی، چند زبانی، چند لحنی، ایرونی و پارودی از فاکتورهای شعری وی محسوب می شوند.
سوزنی مدت شش سال عضو شورای نویسندگان و مسئول بخش نقد ادبی مجله ی “سروه” بودە و داوری چندین جشنوارە را نیز در کارنامهی خود دارد.
سوزنی با انتشار شعر بلند “شعر لحظهها” سردرمدار شعر آوانگارد کوردستان ایران محسوب می شود.
- نمونه اشعار:
(۱)
تا بهکی؟
از من گل تا HB چاپگرم
و رقص تا گل من که هنوز خاک بودم و
تو به این گمان؛ از من ساخته شدی تا کی مرید خودم باشم که تویی؟
که شاید؛ آری ! در گمانم شاید تۆ...
اما مطمئن از من که احمقم و
تو هرگز نمیپیمائیم...
میخندی که فلسفه خل و علم چه مردانه قوی است…
و تۆ؛
چ قشنگ میخندی و شیرین!!
چ مردانه جگرخواری که زنی و
گویا از مظلومستان تاریخ حقیقت!!! به آواز آمدهای
چه احمقستانی است شعر و تاریخ
خر(ینه) مظومیم و گویا… رستم
چه خل فکر کرد قوی است و...
چ مردانه، سهراب را کشت... و
چ زنانه به جنگ اسفندیار رفت!!
سیاست اشعهایست از آفتاب تۆ و تاریخ
حماقت... های... های پ... مرد
(بجز نیچه) که نیچیدم م م م م... و نشد د د د
دیوانهای اگر فکر کنی حقیقت حکایت و
سیاست، زن.
که چشمات می رنگد... میچشمکد... و میخمارد...
میبرد… میهدفد... میا…
(۲)
چرا نمیفهمید...
من شعرم...
کە شاعری را شرطی کردەاست...
شبها قبل از خواب،
دفتر کهنەای را بە گردن آویزد...
لباسی مخصوص بپوشد...
بە بچەهایش بگوید...
پدرتان شاعر است...
شاعریت...
خود شل کردنیست بر تن فلسفە...
تخم گذاری دروغینی است
برای مرغهایی کە شبها خواب گنجشکهایی را میبینند...
کە خروس شدەاند...
ای دختر نمیدانم رنگ موهایت الکتریکی
یا در عصر اینترنت...
بوور…
on lain servis...
من شاعرم بچە...
نخند...
ببین ریشمو...
چقدر پهن است….
(۳)
لە جیهانی “هیڕمنوتیکی” ئەوانا
رەنگە وشەی ئاشتی ئێمە
بەهۆی “ش”ینە خەستەکەیەوە
مانای شەڕ بدات
وەک چۆن کە باسی peace ئەکەن
ئێمە دڵنیاین شەڕێکی پیس هەڵدەگیرسێ و ئەمانکوژن
هەزار بودریاریشیان هەیە کە بڵێن: مەترسن…
شەڕە تیلیڤیزیۆنین
دەرەقتیان نایەین باوان…
لە بەشیتر دا:
قەحبەیی دنیایە ئەگینا مێژوویان بە ناوی شێتێکەوە نە دەکرد بە دوو بەشەوە…
ساتەکان دالێکن، تەعمیم لە بوونی مێژوو ئەکەن…
مێژووج…مێژووز…
من مەدلوولی هەموو دالەکانی پێشووم…
مێژووم…/
رەنگە هەر دالێ بم
نەزانم…
تا مبارک بادمی...
ــــــــــــــــــــــــــــ
در جهان “هرمنوتیکی” آنها
شاید کلمه ی “آشتی” ما
به دلیل”ش”ین غلیظش
شر معنا شود
همچون هنگامی کە از peace حرف میزنند
ما مطمئنیم چنگی پیس(پلید) شعله میکشد و میکشدنمان
هزاران بودریار هم دارند کە بگویند: نترسید..
جنگ رسانەای هستیم
توانایی مقابلەمان نیست باوان…
…
هرزگی دنیاست
وگرنه تاریخ را با نام دیوانەای بە دو بخش مساوی تقسیم نمیکردند
لحظهها دالی هستند،
وجود تاریخ را عمومیت میبخشند
تاریخج…تاریخق…
من مدلول همهی دالهای پیشینم
/تاریخم…
شاید صرفأ دالی باشم
ندانم…
جمعآوری: سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع
- سایت ادبیات پیشرو ایران آوان گاردها
- مجموعهی به شماره ی تلفنهای عالم - ۱۳۷۶
- دیوان شعر لحظه ها.
- جادهٔ قلبم:
برای تو،،،
در قلبم جاده ای ساختهام
_ بیانتها
نگران برگشت نباش...
...
دوست داشتنت؛
شبیه همین جاده-
بیانتها ست!
#لیلا_طیبی (رها)
#هاشور_در_هاشور
نجات یافته
نفس نفس زنان در تاریکی بیابان میدوید. گاهی با اضطراب و پر از ترس به پشت سر، نگاهی میانداخت. پاهای برهنهاش پُر از تیغ و خار و خاشاک شده بود. زخمهای بسیار، پاهای لطیف و سفیدش را خراشیده و خونآلود کرده بود.
با هرچه توان در بدن داشت، میدوید. صدای نفسهای بریده بریدهاش، سکوت شب سیاه بیابان را میشکست. چشمهایش جایی را نمیدید. تا چشم کار میکرد، سیاهی بود و سیاهی!.
دختر جوان فقط به پیش میدوید. گاهی با سر میان چالهای شنی میافتاد و گاه با پا و سر و سینه، درون بوتههای بزرگ خار میرفت. اما اینها برایش اهمیتی نداشت. فقط میخواست آنقدر برود، تا که به پناهگاهی امن دست پیدا کند.
چند صد متر عقبتر از او روشنایی متحرک نوری پیدا بود. احتمالأ نور چراغ قوهای بود که بالا و پایین میشد و گاهی به اطراف میچرخید.
مردی بلند قامتی، چراغ قوه به دست، با سرعت و خشم فراوان دنبال دختر میدوید که او را بگیرد.
فاصلهٔ زیاد مابین آنها، این شانس را به دختر داده بود که مرد او را نبیند. مرد نیز چون دختر سرگردان و بی آنگه جایی را ببیند در دل بیابان میدوید شاید که به دختر بر بخورد.
چند دقیقه از این تعقیب و گریز نفسگیر گذشته بود که دختر چشماش به نور کمسویی در گوشهای از بیابان خورد. موهای پریشان و چرکاش را از روی صورت کناری زد و به طرف منبع نور روان شد. به سرعت گامهای خستهاش افزود. امید داشت که نور خانه یا روستایی باشد و بتواند به آنها پناه ببرد.
لحظه به لحظه روشنایی نور افزایش مییافت. نور کم سوی فانوسِ آویخته به دیوار کلبه ی خشتی میان بیابان بود. داخل کلبه پیرمردی فرتوت و شکسته استراحت میکرد. شترچرانی بیابانگرد، که هفت یا هشت شتر لاغر و نحیف را در حصاری چوبی نگه داشته بود.
وقتی که دختر به کلبه رسید، مکثی کرد و نفسی چاق کرد. با دستان رنگ و رو رفته و ضعیفاش پتوی جلوی کلبه را که نقش در را داشت، کنار زد. داخل کلبه تاریک بود و چشمانش جایی را نمیدید. چند بار پلکهایش را به هم زد.
- کسی اینجا هست؟!
جوابی نیامد.
- تو را خدا کمکم کنید، جانم در خطر است؟!!
صدایی از ته کلبه بلند شد.
- چه شده؟! کی هستی؟!!
- لطفا به من کمک کنید!!!
پیرمرد به طرف دختر آمد و با تعجب به او خیره ماند. با خودش گفت: جلالخالق! جنه؟! پریه؟! چیه تو این بیابان؟!
دختر که صورتی زیبا و نمکین داشت و معلوم بود مدتهاست که شسته نشده است، باز ملتمسانه درخواست کمک کرد.
پیرمرد شترچران وقتی از ماجرا خبردار شد، دستان لطیف دختر را در دستان زمخت و خشن خود گرفت و او را آرام کرد.
دختر همچنان بیقرار و مضطرب بود. پیرمرد را قسم میداد که او را جایی پنهان کند. پیرمرد، دختر را به طرف خود کشید و گوشهای نشاند. لیوان رویی را از آب کوزه پر کرد و به دختر نوشاند. دختر اندکی آرام گرفت.
پیرمرد به بیرون از کلبه رفت و به اطراف نگاهی انداخت. از دور نور چراغقوه را دید. فورأ به داخل برگشت و دست دختر را گرفت و دنبال خود کشید. گوشهای دور از کلبه، با دست چالهای میان شنهای بیابان کند و دختر را زیر شن، پنهان کرد. جایی را برای نفس کشیدنش تعبیه کرد و به دختر گفت: هر اتفاقی افتاد نه کاری کن، نه حرفی بزن... ضمنأ تا صبح سراغت نخواهم آمد نکند آنها با به اینجا برگردند.
بعد از آن پیرمرد به داخل کلبه برگشت و میان رختخوابش خزید و خود را به خواب زد.
دورتر از کلبه، مرد چراغقوه به دست، وقتی چشماش به نور کم سوی فانوس کلبه افتاد،به آن طرف راهاش را کج کرد. هنگامی که به کلبه رسید با عصبانیت پتوی کهنهی در را کنار زد و نور چراغ قوه را داخل کلبه گرداند. همه جا را گشت شاید نشانی از دختر بیابد. با سر و صدای او، پیرمرد شترچران از جا برخواست. معترض و عصبانی بر سر مرد فریاد کشید که داخل کلبهی او چه میکند؟!
- کجا پنهانش کردی؟!
- کی را؟! چی را؟!
مرد جلو رفت و یقهی پیراهن مندرس پیرمرد را چسبید و گفت: دختره رو میگم، کجاست؟ کجا قایمش کردی؟!
- هذیان میگی بندهخدا! تو این بیابان برهوت دختر کجا بود؟!
مرد یقه را ول کرد و با عصبانیت مشتی به سینهی پیرمرد کوفت و به گوشهای پرتاش کرد. چند مرتبه با لگد به باسن و پهلوی او زد.
- پیره سگ، دختره رو تا اینجا تعقیب کردم!
صدای فریاد دردناکی از پیرمرد بلند بود. با ناله و رنج گفت: به پیر، به پیغمبر، کسی اینجا نیست، ای از خدا بیخبر!
- زر مفت نزن، مطمئنم اینجا آمده، داری دروغ میگی مادر...
پیرمرد همچنان ناله میکرد.
- والله! بلله! تا الان خواب بودم، از چیزی خبر ندارم.
مرد، لگدی دیگر به کمر پیرمرد کوبید و ناسزاگویان، تمام جاهای کلبه را زیر نور چراغقوه بررسی کرد. وقتی چیزی دستگیرش نشد از کلبه بیرون رفت. نور چراغقوهاش را میان شترهای خوابیده چرخاند. اثری از دختر ندید. مأیوس و عصبی به دل بیابان تاریک و بی انتها زد، شاید که دختر را پیدا کند.
°°°°°
یک ربع ساعت که گذشت و پیرمرد مطئمن شد که مرد به اندازهی کافی دور شده است؛ کورمال کورمال و رنجور و دردمند خود را به محل پنهان کردن دختر رساند. آهسته به دختر گفت: دختر به لطف الله خطر از تو گذشت، ولی بهتره همچنان اینجا بمانی تا که صبح بشود. هر لحظه ممکن است آن مرد شرور به اینجا برگردد، تو راحت بگیر بخواب تا فردا که به امید خدا تو را به جای امن و امانی برسانم.
دختر قلبأ از پیرمرد تشکر کرد و شکرگذار خدا شد که از چنگال آدمرباها نجات پیدا کرده است.
با خیال راحت و بدون ترس زیر شنهای گرم و مطبوع بیابان به خوابی سنگین و شیرین رفت. بعد از آن تعقیب و گریز خسته کننده، خواب او را به آرامی به آغوش کشید.
°°°°°
آفتاب کمکم از مشرق بالا میآمد. گرمای مطبوعش به تن بیابان بیپایان میتاباند. صدای شترها بلند شده بود. پیرمرد از کلبه بیرون آمد. کوزهای در دستش بود. با آب آن صورتش را شست. در حین شستن صورتِ پر چین و چروکاش، با دقت و حساسیت بسیاری، دور و بر خود و کلبه را پایید. چیز مشکوکی مشاهده نکرد. با خیال راحت بلند شد و کاسهای سفالی از داخل کلبه برداشت و به سراغ شترهایش رفت. از شتری ماده مقداری شیر دوشید.
گوشهی دیوار کلبه با چند خشت خام که بر اثر حرارت آتش و مرور زمان پخته شده بودند، تنوری درست کرده بود. با خار و خاشاک بیابان و سرگینهای خشک شتر، آنرا پر کرد و آتش روشن کرد. وقتی آتش فروکش کرد و به خاکستر تبدیل شد، کاسهی شیر را روی آن گذاشت. خرجینش را که به دیوار اتاق کلبه آویخته بود برداشت و از داخلش چند قرص نان در آورد. نانها خشک و بیات شده بودند اما هنوز قابل خوردناند. نانها را هم روی خشت تنور گذاشت تا از گرمای خاکستر داخل آن گرم و مطبوع شوند.
بعد از این کارها، بار دیگر اطراف را خوب زیر چشمی نگاه کرد. با اطمینان به اینکه کسی او را نمیپاید، به سراغ مخفیگاه دختر رفت. شنهای رویش را کنار زد. دختر از فرط خستگی هنوز خواب بود. او را صدا زد.
- دخترم! ... دختر جان! ... بلند شو بابا جان! لنگه ظهره!
وقتی دید با صدا زدن، بیدار نمیشود، دست برد و شانهاش را گرفت و او را تکان داد. چند مرتبه به آرامی او را تکان داد. ناگهان دختر از جا پرید. ترس و اضطراب از صورتش خواندی بود. صورت زیبا و معصومی داشت. معلوم بود که مدتهاست آرایشی نکرده است. مو و کرکهای ابرو و صورتش زیاد شده بود.
دختر وقتی نگاهش به صورت خندان و مظلوم پیرمرد افتاد، آرامش چند لحظه قبلاش را باز یافت. نگاهی به اطراف انداخت.
- خیالت راحت بابا جان! همه جا امنُ و امانه!
- خیلی ازتون ممنون که کمکم کردید!... شما نبودید حتما گرفتار اون بیشرفها میاُفتادم.
پیرمرد لبخندی در پاسخش زد. از جایش بلند شد و گفت:
از لهجهات پیداست که مال این دور و برا نیستی؟!
دختر با سر جواب مثبت داد.
- باشه دخترم، فعلا بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن و بعد بیا بنشین، صبحانه بخوریم و بعد کمکم کن خرت و پرتامو جمع کردیم راه میاُفتیم.
نگاه پرسشگرانهی دختر به پیرمرد افتاد.
- میرسونمت به جایی که در امان باشی بابا جان!
دختر که اضطراباش فروکش کرده بود بلند شد و پشت سر پیرمرد به طرف کلبه رفت.
- راه که افتادیم، برام ماجراتو تعریف کن!
°°°°°
بعد از خوردن صبحانه، پیرمرد خورجین و کوزهاش را برداشت و بر پشت یکی از شترها بست. شترهایش را از حصار بیرون راند و همراه دختر به دل بیابان زد.
- از اینجا تا اولین پاسگاه ژاندارمری، چهار ساعت راهه!. اگر بجنبیم و اتفاقی در راه پیش نیاد، برای صلاة ظهر میرسیم.
دختر به حرفهای پیرمرد پاسخی نداد. در فکر فرو رفته بود. مشکلات این چند وقته را در ذهن مرور میکرد. به آدمهای مهم زندگیاش میاندیشید. به ناهید و سایر دخترها... به پدر و مادرش که الان بیست و شش روز از آنها بیخبر بود. به شوهرش که در اولین روزهای زندگی مشترکشان این اتفاقات برایشان پیش آمده بود. با خودش گفت: آیا دوباره همسرش او را میپذیرد یا اینکه طلاقش میدهد؟!
آیندهی مبهم و تاریکی پیشرو داشت. اما آماده بود که بار دیگر به جنگ مشکلات زندگیاش برود و برای رهایی از چنگال آنها، تلاش کند.
ساعتی از راه افتادنشان گذشته بود. پیرمرد برای اینکه دختر بتواند همپای او بیاید، از سرعت گامهایش کم کرد. رو به دختر کرد و گفت: راستی اسمت رو نگفتی به من دخترم؟!
- مریم... اسمم مریمه!
- مریم خانوم! چه اسم زیبایی، انشاالله سلامت و سعادتمند باشی، اسم منم "حمدالله" است.
برای لحظاتی سکوت میان آنها برقرار شد. حمدالله به دختر نزدیک شد و همگام او شد.
نگاهی به سراپای او انداخت. دختری زیبا و خوشاندام بود. مقداری لاغرتر از حد معمول بود که احتمالأ بخاطر مشکلات و اتفاقات این چند مدت بوده باشد. پوست سفید و لطیفی داشت و جای زخمهایی تازه و کبودیهایی بر آن به چشم میخورد. صورتش زیبا و شکیل بود. آدم دوست داشت ساعتها به تماشای صورت و جمالاش بنشیند. حمدالله هر وقت نگاهش به صورتش میافتاد، در دل سبحانالله میگفت.
- نمیخواهی برایم تعریف کنی چه اتفاقی برایت افتاده؟! اون مرد چرا عقبت اومده بود؟!
مریم مِنمِن کنان جواب داد: من و شوهرم برای ماهعسل و آغاز زندگیمون به مشهد رفته بودیم، پابوس آقا!... راستش شوهرم میخواست برای من عروسی بگیره اما به اصرار من عروسی نگرفتیم و اومدیم ماهعسل. وقتی رسیدیم مشهد و تو ترمینال از اتوبوس پیاده شدیم، تصمیم گرفتیم اول برویم پابوس حضرت و بعد برویم مسافرخونه، رفتیم حرم، خیلی شلوغ بود. شوهرم به من گفت وقتی زیارت هر کدام از ما تمام شد برویم کنار سقاخونه تا دیگری هم بیاید. بعد با هم برویم مسافرخونه.
- خب بعد چی شد؟!
- وقتی زیارتم تمام شد و به جایی که قرار گذاشته بودیم رفتم. اما شوهرم نبود. به گمانم هنوز زیارتش تمام نشده بود. یک ربع ساعت یا نیم ساعتی آنجا معطل ماندم اما از علینظر خبری نشد. اسم شوهرم علینظر است. من هم که اولین بارم بود از روستامون پا بیرون گذاشته بود، ترس ورم داشت.
- نگفتی اهل کجایی؟
- اهل یکی از دهاتهای کرمانشاه.
- انشاالله زودتر به شهر و روستای خودت بر میگردی.
- امیدوارم!
- خب داشتی میگفتی!
- آره دیگه وقتی مدتی سر و کلهی شوهرم پیدا نشد، گوشهای از صحن نشستم و به دیواری پشت زدم، از فرط خستگی و شب نخوابی تو اتوبوس و جاده، چرتم گرفته بود. یکهو از چرت پریدم که دیدم دو خانوم چادری میانسال کنارم نشسته بودند. از وضع خودم خجالت زده شدم و فورأ دست و پام رو جمع کردم. آن خانومها شروع کردن به حرف زدن با من. زنهایی مهربان و گرمی بودند. سوالهایی از اینکه کجایی و کی اومدین و غیره و غیره کردن. منم ساده ساده همه چیه زندگیم رو براشون تعریف کردم. توجه و اعتماد من را به خودشون جلب کردن. یکیشون از تو کیسهای که در دست داشت، آبمیوهای بیرون آورد و به من تعارف کرد. منم گشنه و تشنه! اول بار هم بود آبمیوه شرکتی دیده بودم. با دومین تعارف، قبول کردم و گرفتم. بعد از دقایقی که از خوردن آبمیوه که گذشت، احساس خوابآلودگی کردم. بیحال شدم و از هوش رفتم. وقتی چشم باز کردم در خانهای زندانی شده بودم.
- ای داد بیداد! اون از خدا بیخبرها طعمه گرفتن برای قاچاقچیهای انسان!
°°°°°
بعد از اینکه مریم آبمیوه را خورد، بیهوش شد. توجه تعدادی از زائران به او جلب شد. دور او حلقه زدند. دو زن شیاد، او را دختر خود معرفی کردند و گفتند که بیماری صرع دارد و برای شفایش به پابوس امام آوردناش. اما حالا، حالش بد شده و غش کرده است و باید زودتر به مسافرخانه برسانندش. با این حرفها مردم ساده و زودباور به کمک آنها رفتند و مریم را بلند کردند. یکی از آن زنها فورأ به بیرون از حرم رفت و با رانندهی تاکسیای که همدستشان بود برگشت و مریم را به کمک زائران سوار بر تاکسی کردند و رفتند.
آنها مریم را به خانهای دور افتاده در یکی از روستاهای طبس بردند و آنجا زندانی کردند.
چند روز بعد که تعدادی دیگر دختر و زن جوان را به همین روش فریفته و ربودند؛ شبی با کامیونی کانتینری همه را که هشت نفر بودند سوار کردند. دخترهای دسته و پا بسته با نوارچسبی زده شده بر دهانشان را ته کانتینر مخفی کردند و جعبههای چوبی میوه را جلوی کانتینر چیدند تا از دید مخفی باشند.
کامیون به راه افتاد. دخترهای اسیر جایی را نمیدیدند. هیچ ارتباطی نمیتوانستند با هم برقرار کنند جز برخوردهایی ناخواسته به بدن همدیگر ناشی از تکانهای ناگهانی کامیون در جاده. کانتینر چنان تاریک بود که توانایی دیدن همدیگر را نیز نداشتند. ساعتها در آن وضعیت برایشان سپری شد. کامیون یکسره در حرکت بود. جز برای سوخت و گاه توقفهای کوتاه چند ده دقیقهای، جایی نایستاد. اضطراب و استرس سراپای دخترهای جوان را گرفته. چند تن از آنها از درد و خستگی خواب رفته بودند.
بعد از ساعتهای نامعلوم و دیرگذر برای آنها، کامیون توقف کرد. بوق ممتد کامیون بلند شد. صدای باز شدن درب بزرگ آهنی به گوش رسید و دوباره کامیون راه افتاد. دقایقی نگذشته بود که مجددأ کامیون ایستاد. صدای بم و کلفت چند مرد، از بیرون به گوش میرسید. درهای کانتینر از هم باز شد و نور به داخل کانتینر تابید.
دو نفر مشغول پایین بردن جعبههای میوه شدند. از میان جعبهها دالانی باز کردند و به دخترها رسیدند. یک به یک دخترها را از ته کانتینر بیرون آوردند و از کانتینر پیاده کردند.
کامیون جلوی خانهای محصور در حیاطی وسیع با دیوارهای مرتفع توقف کرده بود. هر کدام از دخترها را که پیاده میکردند به داخل خانه میبردند و همگی را در یکی از اتاقها زندانی کردند. اتاقی بزرگ، بدون هیچ پنجره و منفذی.
طی مدتی که داخل کانتینر بودند به کسی آب و غذا نداده بودند. حتی برای رفع حاجت و توالت آنان نایستاده بودند. طوری که دو نفر از دخترها خود را کثیف کرده بودند و در طول راه بوی نامطبوعشان بقیه را آزار میداد.
شب هنگام، شخصی در آهنی اتاق را گشود. مردی میانسال و قد بلند با موهای جوگندمی، که ریشهای نامرتب بلندی داشت. صورتش آفتابسوخته بود. نگاهی به دخترها انداخت. قابلمهای مسی در دست گرفته بود. صدای خِر خِر خلط سینهاش به وضوح شنیده میشد. قابلمه را وسط اتاق گذاشت. با صدای بلند و خشن گفت: شام براتون آوردم. دست و پای یکی یکیتون رو باز میکنم، نکنه هوایی بشید و کاری بکنید. دهنتونم باز میکنم. هر چقدر دوست داشتید داد و فریاد کنید. اصلا بجای غذا خوردن جیغ بکشید کل شب رو!... خیالتون راحت تا کیلومترها این اطراف کسی زندگی نمیکنه که صداتون رو بشنوه... پس خودتون رو جر ندید.
ضمن اینکه حرف میزد؛ مشغول باز کردن دخترها بود. دست و پای و دهن اولین نفر را که باز کرد، دختر شروع به بد و بیراه کردن کرد. مرد عصبانی شد و محکم یک سیلی به صورت او زد.
- حیف که نمیشه آش و لاشت کنم... وگرنه به گوه خوردن میانداختمت.
از ترس کتک خوردن بقیه دخترها حرفی نزدند. وقتی که از اتاق خارج میشد، با پا قابلمهی غذا را جلوی آنها هُل داد.
- زهر مار کنید. تا فردا شب دیگه گوه هم نیست که بخورید.
چند نفر از آنها، از فرط گرسنگی و تشنگی، به سوی قابلمه حملهور شدند و با ولع و حرص شروع به خوردن کردند. از قاشق و چنگال خبری نبود. با دستهای چرک از غذا میخوردند. مریم و آن دختری که سیلی خورده بود هنوز سراغ قابلمه نرفته بودند. یکی از دو دخترها که خود را کثیف کرده بود رو به مرد گفت: من نیاز به نظافت و دشویی دارم!
- وقت این کارها نیست. همینجا کارتون رو بکنید دیگه! ... من که نمیتونم چپ و راست بیام شما رو ببرم مستراح!
یکی دیگر از دخترها از بس که هولهولکی غذا خورده بود، با گلوی گرفته و دهان پر گفت: آقا لطفأ به ما آب بدید، دو روزه آب نخوردیم.
مرد نگاهی از غیض به او انداخت و جواب داد: خیلی خب، صبر کن الان میرم میارم.
در را بست و رفت. کمی بعد با یک گالن بیستلیتری آب برگشت. گالن را داخل اتاق گذاشت.
- حیف و میل نکنید... دیگه آب ندارید تا فردا شب.
و از اتاق خارج شد. صدای قفل کردن در از پشت به گوش میآمد.
°°°°°
- دخترها بیاید جلو، شما هم که چیزی نخوردید چند روزه... بیایید یه کم آب و غذا بخورید.
مریم نگاهی به ناهید، همان دختری که سیلی خورده بود انداخت. او هم به مریم نگاه انداخت و انگار موافقت خود را با چشم اعلام کرده باشند، رفتند و شروع به خوردن کردند. داخل قابلمه استامبولی بود. برنج و سیبزمینی و سویا. کم بود اما بعد از دو روز گرسنگی، غنیمت بود. یکی از دخترها، گالن آب را کج و آب را داخل کف دستش ریخت و نوشید. مریم هم آب خورد.
با تمام شدن غذا همگی گوشهای کنار هم نشستند. بی صدا و آرام بودند. مریم همگی را زیر چشمی دید زد. همهی آنها کم سن و سال بودند. شاید بیست و چند سال. خودِ مریم تازه هفده سالش را تمام کرده بود. به ناهید میخورد که نوزده یا بیست سال داشته باشد. همه آنها علاوه بر جوانی، زیبا بودند و اندامی خوش تراش و خوش فرم داشتند. ناهید دختری گندمگون بود. موهای سیاهِ بلندش تا کمرش میرسید. روسریاش را دور گردن بسته بود. بقیه دخترها هم سر و وضع شلخته و آشفتهای داشتند.
نیم ساعتی که گذشت، ناهید که به نظر میرسید از همه ی آن دخترها، بزرگتر و قویتر باشد، شروع به حرف زدن کرد. خودشو معرفی کرد و از دیگران هم خواست که خودشون رو معرفی کنند.
- شیوا.
- مریم.
- نرگس.
- مِن!؟، من آرزو هستم.
- منم شیدام.
- من سودابهم.
- معصومه.
- احتمال میدم ما را دزدیدن که به شیخهای اونور آب بفروشن. من چند باری تو روزنامه ها خوندم که دخترهای جوان میدزدن و قاچاق میبرن خلیج فارس میفروشن.
- اگر اینطور باشه ما الان باید نزدیکای بندرعباس باشیم. منم چیزهایی شنیدم در مورد قاچاق دخترها... میگن باندهای قاچاق تو بندرعباس زیادن.
با این حرفها، بقیهی دخترها از حیرت سرشار از ترس دهانشان باز ماند. سودابه به گریه افتاد. به در اتاق هجوم برد. با ضربات محکم مشت به آن میکوبید و فریاد میزد که رهایش کنند. سودابه پانزده، شانزده ساله بود. وقتی داخل کانتیر بودند، خود را کثیف کرده بود و جای کثافتاش روی شلوارش خشک شده بود.
نرگس و معصومه به سراغش رفتند. او را کناری کشیدن و آراماش کردند.
ناهید گفت: بیخودی گریه و زاری نکنید. اگر با این کارها فرجی میشد، ما رو نمیدزدیدن بیارن اینجا.
نرگس دست برد و موهای بلند و خرماییاش را پشت سر جمع کرد و با کش بست و گفت: باید کاری بکنیم. نمیشه همینطور دست روی دست بزاریم. اگر ما رو بفروشن محاله دیگه بتونیم پیش خانوادههامون برگردیم.
مریم تو خود بود و قطره قطره اشک از چشمان درشت و سیاهش بر روی گونههای لطیفاش میریخت. با خود گفت: چه گِلی به سرم بگیرم؟! آبروی خودم و پدر و مادرم تو ده رفت!. مطمئنم داداشم دیگه نمیتونن سرشونو تو مردم بلند کنن!.
ناهید در جواب نرگس گفت: یه نقشههایی دارم. باید به کمک هم کاری بکنیم. اول از همه باید بفهمیم چند نفر اینجا از ما مراقبت میکنند.
- باید ساختمان و حیاطم شناسایی کنیم... نمیشه که همینطوری بزنیم بریم وقتی ندونیم از کجا فرار کنیم! چطور بریم!.
- چهجوریی؟! چطوری باید اینها رو بفهمیم؟!
- به دلایل مختلف باید از اتاق بریم بیرون. هر کی که رفت بیرون همه چیز رو زیر نظر بگیره... تعداد آدمای اینجا... راه خروج و هرچی که فکر کنه بهدرد بخوره.
- اگه اسلحه داشتن چی؟!
- همهی احتمالات را در نظر باید گرفت.
- اگه زودتر ما رو از اینجا منتقل کردن و رفتیم جای دیگه چی؟!
- دیر یا زود قاچاقچیها میان و ما رو میبرن.
- پس باید سریعتر عمل کنیم.
- آره منم موافقم.
°°°°°
در اتاق تا شب بعد باز نشد. ساعت ۹ شب یکی وارد اتاق شد. مردی چاق و کوتاه قد با وزنی حدود ۱۲۰ کیلو، که بناگوش و زیر گلویش گوشت فراوانی آورده بود. گردناش از چربی زیاد، لایه لایه و چروک شده بود. موهای روی سرش ریخته بود. پوست صورتاش سفید و از بس چاق بود قرمز میزد. چشمهایش پشت عینک آفتابی که زده بود قابل دیدن نبود.
چند قدم وارد اتاق شد. قابلمه را گذاشت. از بس چاق بود، به زور به خود تکان میداد. نفس نفس میزد. دوباره به بیرون رفت و اینبار با گالن آب وارد شد. بدون اینکه کلمهای حرف بزند، قابلمهی خالی را برداشت و به بیرون از اتاق رفت.
ناهید قبل از اینکه در را ببندد، خودش را به او رساند و گفت: چند روزه هیچکدام از ما دشویی نرفته، به مستراح احتیاج داریم.
- من اجازه ندارم شما را مستراح ببرم، خودتون همینجا کارتون رو بکنید دیگه!.
- ما نیاز داریم، باید خودمون رو تمیز کنیم.
- جان خودتون این دو سه روز اذیت نکنید. تا پنجشنبه مهمون من هستید. دیگه دردسر برای من درست نکنید.
و بدون اینکه منتظر بماند بیرون رفت و در را از پشت قفل کرد.
ناهید محکم با دست چپ، مشتی به کف دست راستش زد و با خوشحالی رو به بقیه کرد و گفت: فهمیدم دخترها! تنها یک نفر تو این خونه از ما مراقبت میکنه!
- همین خیکی؟!
- آره! اگه بتونیم یه جورایی دست به سرش کنیم، یا به او حمله کنیم و دست و پاشو ببندیم، میتونیم فرار کنیم.
شیوا جلو آمد و گفت: اگر او تنها باشه راحت میتونیم دخلش رو بیاریم.
- ما هشت نفریم و او تنهاست، بیشک میتونیم دست و پاشو ببندیم و فرار کنیم.
- هر چقدر هم قدرتمتد باشه، نمیتونه حریف هشت نفر بشه.
آرزو گفت: کافیه اینبار که غذا آورد به او حمله بکنیم. با روسریهامون دست و پاشو میبندیم و بعد فرار میکنیم.
ناهید گفت: ایول! من پشت در قایم میشم وقتی وارد اتاق شد با قابلمه توی سرش میزنم. وقتیکه گیج شد و زمین خورد همگی بریزید سرش و دست و پاشو با روسری هاتون ببندید.
- اما اول از همه سعی کنیم دهانش رو بگیریم که اگه داد و فریاد کرد و کسی دیگه هم اینجا بود، از ماجرا بویی نبره.
در این بین فقط مریم حرفی نمیزد. بیحال و کس، مثل گلی پژمردا گوشهای افتاده بود. در این مدت تحت فشار روحی و روانی و کمبود غذا و آب، مریض شده بود و قدرت کافی برای حرکت نداشت.
نرگس گفت: پس مریم را چکار کنیم، ما که نمیتونیم اونو حمل کنیم و فرار کرد.
ناهید گفت: جاش میزاریم.
با شنیدن این حرف، اشک در چشمهای مریم حلقه بست.
ناهید باز ادامه داد: هر کدوم از ما که تونست خودشو فراری بده و به کمکی رسید، بعد میاد اینجا به کمک مریم.
- پس باید سعی کنیم حداقل یکی از ما فرار کنه تا بتونه برای بقیه کمک بیاره.
°°°°°
تمام جوانب نقشهی فرار کشیده شد. همگی منتظر اجرای نقشه ماندند. اما برخلاف انتظار آنها روز بعد بجای اینکه شب برای شام در اتاق باز شود، ظهر در اتاق را باز کردند. مرد چاق به همراه سه نفر دیگر وارد شدند. یک نفرشان همان مردی بود که روز اول به ناهید سیلی زده بود. دو نفر دیگرشان ناشناس بودند. یکی از آنها کت و شلوار به تن داشت و دیگری دشداشه عربی پوشیده بود.
آن دو نفر مدتی نگاههای خریدارانهای به دخترها انداختند، بعد با هم مشغول حرف زدن شدند. به عربی با هم گفتگو داشتند. از قرار معلوم این دو نفر رابط ارسال دخترهای فریب خوردهی بیچاره به شیخنشینهای خلیج بودند.
وقتی گپ آن دو نفر با هم تمام شد، مردی که دشداشه پوشیده بود با دست به شیوا، نرگس، آرزو، سودابه و معصومه اشاره کرد.
مرد چاق با حالتی ملتمسانه پرسید: یا شیخ! پس بقیه چی؟!
- لا! لا! نخواست!
- آخه شیخ ما که قرار گذاشتیم، گفتم که هشت نفرن!
- میدونم! اما من فقط خامس الحوریه پسندید! بقیه به کار من نمیاد!
از سخنانشان بر دخترها آشکار شد که آنها خریدارهایشان هستند. از میان هشت نفر دختر، پنج نفر را پسند کرده بودند. ناهید و مریم و شیدا را نپسندیده بودند. این هم اتفاق بدی بود و هم خوب.
خوب از آن لحاظ که امکان اجرای نقشهی فرار باز هم برای آن سه نفر بود و بد اینکه، امکان داشت بمیرند!... قاچاقچیهای زنان، وقتی مشتری برای آنها پیدا نمیکردند یا مریضی سخت میگرفتند، آنها را به قتل میرساندند.
مرد چاق و دوستش احمد (همانی که به ناهید سیلی زده بود) پنج دختر مورد پسند را بلند کردند و به بیرون از اتاق بردند.
مرد چاق از احمد پرسید: پس بقیه رو چکار کنیم؟!
- فعلا بزار، بلایی سرشون میاریم!
ناهید، همهی حرفهای آنها را شنید. دیگر آنها، دخترهای بیرون برده شده را نخواهند دید و امشب یا فردا از طریق لنجهای قاچاقچیها به شیخنشینها برده میشوند و هزار بلا و اتفاق ناخوشایند برای آنها پیش خواهد آمد.
ناهید به مریم و شیدا همه چیز را گفت.
- امشب هرطور شده باید فرار کنیم.
- خدا رو شکر مریم هم بهتر شده!
- آره منم بهترم، نگران من نباشید.
- خب دخترا، پس باید امشب قبل از هر اتفاق جدیدی دست به فرار بزنیم.
°°°°°
صدای باز شدن قفل درب اتاق به گوش رسید. ناهید با عجله قابلمه را به دست گرفت و کنار دیوار، بغل در پنهان شد. مریم و شیدا هم جوری که مرد چاق مشکوک نشود، نزدیک در نشستند تا بلافاصله بعد از اینکه ناهید، مرد چاق را زد به او حمله کنند و دست و پا و دهانش را ببندند.
مرد چاق وارد اتاق شد. قابلمه در دستش بود. نسبت به شبهای قبل کمتر نفسنفس میزد؛ شاید بخاطر آن بود که غذای داخل قابلمه نسبت به شبهای قبل کمتر بود. همینکه دو سه قدم وارد اتاق شد، ناهید با تمام توان قابلمهی خالی را بر سر او کوبید. مرد چاق شوکه شد. درد در کاسهی سرش چرخید. به عقب برگشت و به ناهید نگاه کرد. ناهید معطل نکرد و ضربهی دوم را محکمتر زد، اما اینبار به صورت مرد چاق. خون و کف از پرههای بینیاش فواره کرد و از پهلو به زمین خورد. مریم و شیدا روی او پریدند. شیدا با ساعد، دهان مرد چاق را بست و مریم روی سینهاش نشست. با روسریاش بازوهای مرد را بست. ناهید روی پاهایش نشسته بود و پاهای او را با روسری بست. وقتی کاملأ مرد را روسری پیچ کردند، او را گوشهای کشیدند و گرههایشان را محکمتر بستند تا نتواند آنها را باز کند.
ناهید یکبار دیگر، اما اینبار با قابلمهی پر از غذا بر سر مرد چاق کوبید و گفت: اینم به تلافی اون سیلی که دوستت بهم زد!.
°°°°°
با احتیاطی ناشی از ترس، از اتاق خارج شدند. اول ناهید بیرون رفت. وقتی اوضاع را مساعد دید به مریم و شیدا، اشاره کرد که بیایند. یواشکی از راهرو به طرف حیاط راه افتادند. ناگهان ناهید سرِ جای خشکاش زد.
- چی شده؟ چرا نمیری دیگه؟!
- ساکت! هیس! یه نفر دیگه هم تو حیاط نشسته.
داخل حیاط احمد روی تخت چوبی زیر پشهبندی نشسته بود. مشغول به قلیان کشیدن بود.
ناهید آهسته به مریم و شیدا گفت: بچهها باید وسیلهای پیدا کنیم که باهاش به این مرد حمله کنیم. اتاقها رو بگردید شاید چیزی پیدا کردید!
- مثلأ چی؟!
- هرچی، چوپ، چماق، چاقو...
و سه نفری اتاقها را گشتند. داخل آشپزخانه جز یک چراغسهشعله و چند تا ظرف نیم بند چیزی پیدا نمیشد.
باز هم گشتند. گوشهی راهرو یک تی دسته چوبی پیدا کردند. ناهید گفت: باید کاری کنیم که حواس این مرد را به خودمون جلب کنیم و به طرف ما بیاد. همینکه طرف ما اومد سه نفری به او حمله میکنیم. هرچی پیش اومد، خوش اومد!. فقط یه چیز دیگه! باید یکی از ما هر طور شده فرار کنه و بره کمک گیر بیاره.
شیدا گفت: من نمیتونم زیاد بدوم، تنگی نفس دارم!
دو نفری رو به مریم کردند. ناهید به او گفت: پس تو باید بری. من و شیدا اون رو مشغول میکنیم. تو به چیزی کار نداشته باش جز اینکه فراری بشی... حالا برید پشت در پنهان بشید تا من کاری کنم اون سراغ ما بیاد. وقتی اومد بهش حمله میکنیم. مریم تو هم بدون هیچ معطلی فرار کن.
- باشه! همین کار رو میکنیم.
مریم و شیدا پشت در پنهان شدند و ناهید با دسته تی، شیشهی پنجرهی آشپزخانه را شکست. تکهای بزرگ از شیشههای شکسته را برداشت و روسریاش را به آن پیچاند و به دست گرفت تا با آن به مرد حمله کند. شیدا دسته تی را گرفته بود. مریم در دل دعا میکرد که بتواند با موفقیت فرار کند.
احمد با شنیدن شکسته شدن شیشه، شلنگ قلیانش را گوشهای انداخت و فورأ به طرف در ساختمان دوید. وقتی وارد راهرو شد ناهید را مقابل خودش دید.
- بهبه خوشکل خانوم! نکنه هوس کردی ما رو تنها بزاری!؟.
و قدم به قدم به ناهید نزدیک شد. ناگهان شیدا با دسته تی به پشت سر او زد. همانکه خواست به عقب برگردد ناهید با تکهی شیشه شکسته، ضربهای با پشت گردن او زد. مردی را زخمی کرد اما زخمش کاری نبود. مریم در این بین، بدون معطلی از ساختمان به حیاط رفت و شروع به دویدن به طرف دروازهی حیاط کرد. در قفل بود، نتوانست آنرا باز کند. نگاهی از سر ترس به ساختمان کرد. کماکان دوستانش با احمد درگیر بودند. با خود گفت ممکن نیست که زورشان به مرد برسد.
خود را از دروازهی آهنی بالا کشید و از آن طرف خود را پایین کشید. وقتی که به پایین رسید، درنگ نکرد و به سرعت به بیابان زد. چشمش هیچچیز را نمیدید، تاریکی بود و تاریکی و تنهایی پر از ترس و وحشت مریم.
احمد، دخترها را در آن نبرد خونین مغلوب کرد. گردن احمد زخمی شده بود ولی در عوض بینی شیدا شکسته بود و شانهی ناهید در رفته بود و زیر چشم راستش کبود و متورم.
احمد هر دو دختر بخت برگشته را کِشان کشان به اتاقی کشید. مرد چاق را آزاد کرد و در اتاق را بر روی دخترها بست و با مرد چاق به دنبال مریم رفتند.
°°°°°
- پس اینطور؟! از این قرار بود ماجرای تو دخترم!
مریم با چشمان خیس نگاهی به پیرمرد کرد و بعد سرش را پایین انداخت بدون اینکه حرفی بزند.
- ناراحت نباش دخترم، انشاالله به پاسگاه رسیدیم، ژاندارمها به کمک دوستانت خواهند رفت.
- ممنون پدر جان! اگر شما نبودید حتمأ دیشب دوباره به دستشان اسیر میشدم.
- خدا تو رو دوست داشت که من اونجا بودم. دیروز میخواستم به روستا برگردم. از شانس تو و حکمت خدا، یکی از شترهام گم شده بود. تا اونو پیدا کردم شب شد. دیگه تو کلبه اطراق کردم و بقیه ماجراها... حالا حکمت گم شدن شترم رو میفهمم... سالهاست من شترچرانی میکنم اما تا حالا سابقه نداشت که شتری از من گم بشه.
- خدا رو شکر که به شما رسیدم.
مریم به همراه پیرمرد به راهشان ادامه دادند. نزدیکهای ڟهر به پاسگاه رسیدند. ماجرا را برای افسر پاسگاه گفتند. او دستورات لازم را به نیروهایش داد.
تعدادی از مأموران ژاندارمری همراه با مریم سوار بر دو خودروی جیپ شدند و به سراغ مخفیگاه آدمرباها رفتند. وقتی به آنجا رسیدند اثری از کسی نبود.
- بخدا دیشب اینجا بودن! حتمأ جای دیگه رفتن!!!
- نگران نباش دخترم. بهت قول میدم که آنها را دستگیر کرده و مجازات کنیم. دوستای تو رو هم آزاد خواهیم کرد.
°°°°°
مریم با دو مأمور به بندرعباس منتقل شد. بعد از دو روز و انجام کارهای اداری و تحقیقات لازم، برایش بلیط گرفتند و همراه مأموری به کرمانشاه رفت و به خانوادهاش سپرده شد.
مریم دیگر به خانهی شوهرش نرفت. شوهرش هم سراغی از او نگرفت تا چند ماه بعد که از هم جدا شدند.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
جلال ملکشاه
جلال ملکشاه، شاعر و مترجم نوپرداز و مطرح کُرد، بود که در عصر شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹ ماه به دلیل بیماری مزمن داخلی درگذشت.
جلال ملکشاه در سال ۱۳۳۰ هجری شمسی در روستای «مهلهکشا» از توابع شهرستان سنندج دیده به جهان گشود. دوران کودکی و نوجوانی خود را در شهر سنندج سپری کرد و مراحل تحصیل را تا سطح دیپلم در همین شهر گذراند. از همان دوران کودکی و نوجوانی به سرودن شعر و نوشتن داستان پرداخته است که البته در ابتدا آثارش به زبان فارسی بوده اند. بعدها ملکشاه به ارومیه نقل مکان کرد. ملکشاه شاعر و نویسنده ای فعال بود و اشعار و مقالات وی که دیدی منتقدانه داشت در بسیاری از مجلات کشور منتشر شده اند.
در دهه چهل به علت فعالیت سیاسی بر ضد رژیم شاه، چندین سال زندانی شده است و میتوان گفت که قسمت اعظمی از زندگی خود را در رنج به سر برده است. در زندان به اعتیاد کشیده شد. در سالهای قبل از انقلاب عضو سازمان چریکهای فدایی خلق در کردستان بود و بعدها به عضویت حزب کومله کردستان در آمد. فعالیت های چشمگیر ملکشاه و توانایی خارق العاده او در عرصه شعر و داستان سبب شد که علیرغم آنکه هیچ کتابی از وی منتشر نشده بود به عضویت کانون نویسندگان ایران درآید.
پس از انقلاب در ایران ملکشاه که تا آن زمان نوشتهها و اشعارش را به زبان فارسی می سرود و می نوشت، تصمیم میگیرد که اشعار و نوشتههایش را به زبان مادری اش یعنی زبان کردی بنویسد، در همان سالها با شاعر توانای کرد «مامۆستا هێمن» آشنا میشود و پس از دعوت ایشان مدت زیادی در انتشارات صلاح الدین ایوبی در بخش "نشریهٔ سروه" به فعالیت میپردازد که حدود ۱۴ سال در این نشریه حضور داشته است و مسئولیت بخش ادبی "نشریه سروه" (شعر، داستان و...) را به عهده داشته است.
از معروفترین شعرهایش حکایت عقاب و کلاغ و درخت پیر هست که به بیش از ده زبان زندهٔ دنیا ترجمه شدهاند. با قاطعیت میتوان گفت که بعد از وفات «مامۆستا هێمن» سالهایی که جلال ملکشاه در این نشریه به فعالیت پرداخته است را سال های طلایی "نشریه سروه" دانست. پس از آن مدتی سردبیر "نشریه پرشنگ" در شهر اربیل عراق بوده است که ۵ شماره از آن منتشر شده است. بعدها نیز در موسسهٔ فرهنگی اندیشهٔ احمد خانی در ارومیه نیز مدتها به کار نوشتن و پرورش شاعران جوان پرداخت، او و "ماردین امینی" شاعر نوپرداز کرد در این دوره با هم آشنا شدند.
شعر ملکشاه به دو زبان کردی و فارسی منتشر شدهاند که اشعار ایشان از نقاط قوت شعر و ادبیات کردی محسوب میشوند، اشعار ملکشاه ساده، بی تکلف و سرشار از معنی اند. زندگی سخت ملکشاه تاثیر عمیقی بر اشعارش گذاشته اند و این درد و رنج را می توان به وضوح در اشعار ملکشاه مشاهده کرد. اشعار جلال از یک طرف حوزههایی چون بیان دردهای انسانی، ضعفهای موجود در جامعه نابرابری های اجتماعی و از طرف دیگر حوزه هایی چون بیان حالات شخصی، دردهای روحی، فشارهای زندگی را در بر می گیرد. اشعار جلال در حوزه دوم، عمیق، استوار، سنجیده و متکی بر دانسته های استوره شناسی وی می باشد. دیدگاههای فلسفی ملکشاه و آشنایی وی با اساطیر جهانی وی را در میان شاعران متمایز ساخته است.
شعر ملکشاه هیچگاه در برابر هیچ سنت و روزمرگی ای سر فرود نیاورده است و همین خصوصیت موجب شده است که اشعارش همیشه تازه باشند. عشق رمانتیک در شعر ملکشاه در گرو رهایی از جور و استبداد است، ملکشاه استبداد را مانعی بر سر راه رسیدن به معشوق خیالی اش می داند. از خود گذشتگی و فداکاری برای رسیدن به هدف و آنچه که باید باشد هیچگاه از شعر ملکشاه جدا نبوده است.
جلال ملکشاه با بزرگانی چون احمد شاملو رفت و آمد داشت نقل است که شاملو گفته بود اگر کسی در آینده در شعر فارسی حرفی برای گفتن داشته باشد جلال ملکشاه است.
ملکشاه به عنوان یکی از مطرح ترین شاعران کرد در زمینه شعر نو کردی شناخته می شود. یکی از آثار جلال ملکشاه کتابی با عنوان «زڕهی زنجیری وشه دیلهکان / نالهٔ زنجیر واژگان اسیر» است که در برگیرنده شعرهای کردی شاعر است و در سال ۱۳۸۳ در سنندج به چاپ رسیده است.
در کنار ادبیات کردی، ادبیات فارسی را نیز رها نکرده است و برخی اشعارش به زبان های انگلیسی، فرانسه، روسی و عربی و لیبیایی ترجمه شده اند.
شعر جلال ملکشاه گرچه به صورت پراکنده در نشریات بسیاری چاپ شدهاند ولیکن این اثر او مانند یک بیوگرافی از شاعری آواره به صورت یک جا شناختی از او به دست می دهد که دیدگاه های سیاسی، ملی و فلسفی او را منعکس می نماید، یکی از معروفترین آثار او به نام "درخت پیر" نیز یکی از شعرهای منتشر شده در این کتاب می باشد.
- نمونه شعر:
(۱)
«خۆشهویستی»
خۆشهویستی من!
چۆن بهرایی دا،
چاوهکانت وا ببینێ من به تهنیایی
خۆ دڵی من کۆتری بن گوێسوانهی چاوهکهی تۆ بوو!
نهتدهزانی من به بێ تۆ
ڕۆحی نهسرهوتم؟
وهک گوڵی نێو شۆرهکاتی وهرزی بێ باران
زڕ دهژاکێ، سیس دهبێ، دهمرێ!
سهد مهخابن من ئهوینداری ههژار و تۆ له خۆبایی...
ئێسته سهرگهردان...
وا دهپێوم کوێرهڕێی سهختی ژیانی تووش
توێشه خاڵی، دهس بهتاڵ و قاڵبێکی بێ دڵ و ههستم!
ئیتر ئهم تاڵاوه بادهش، ئۆقره نابهخشێ
من تهژی دهردم
نوقمی هاڵاوی خهیاڵم
شاعیرێکی شهوگهڕی مهستم
ڕهنگه نهمناسیتهوه ئهمجاره بمبینی!
بهفری وهرزی خهم
دۆڵی دڵمی کردووه جێگهی ڕنووی ماتهم
ون بووه سیمای لاوهتیم، تهنیا
تاپۆیهک ماوه...
تاپۆیهکی نێو مژێکی خۆڵهمێشی خهم!
ڕهنگه چارهنووسی من وابێ
وهک چلۆن تهنیا له دایک بووم
ههر بهتهنیاش ڕابوێرم ژین
تازه ئاخر ههر به تهنیایی
سهر بنێمه باوهشی مهرگ و
بایهقوش له کاولاشی نێو دڵی خۆمدا
بۆم بخوێنێ ئایهتی یاسین
خۆشهویستم! کاتێ من مردم
قهد مهپرسه چۆن به بێ تۆ ژینم تێپهڕ کرد
ژین نهبوو، ههر ساته مهرگێ بوو
قهت ههواڵی شوێنی مهرگ و گۆڕهکهم له کهس مهپرسه، بهس
من بهڵینم برده سهر، پهیمانهکهم نهشکاند
کاتی مهرگیش دوا ههناسهم ههر به یادی تۆوه ههڵکێشا
دوا وشهم ههر ناوی تۆ، ههر ناوی تۆ، ههر ناوهکهی تۆ بوو!
(۲)
عقاب و کلاغ و درخت پیر
فصل، فصل زرد پاییز است
آسمان دلگیر و خاموش و زمین سرد و غم انگیز است
روی عمر سبز جنگل، گوئیا پاشیده بذر مرگ
همچو اشک آن سان که انسانی به حسرت
روز تلخ احتضار خویش
می چکد از چشم جنگل، دانه های برگ
آفتاب بی رمق چون آخرین لبخند یک سردار، به روز هزم
روی لجه خون و شکست لشکرش می آورد بر لب
بر لبان تیره کهسار خشکیده است
زوزه مرموز و بد یمن شغال باد، شیون مرگ است
که درون گیسوان جنگل بیمار پیچیده است
مرگ می آید، رعشه اش بر جان
او به خود می گوید و بر خویش می لرزد عقاب پیر
مرگ می آید
روی سنگی بر بلندای ستیغ کوه ایستاده است
با همه خوفی که دارد لیک
چشم هایش آشیان شوکت و فخری است عالمگیر
مرگ می آید
وه چه تلخ و زشت و نازیباست
و کلید رمز این قفل معماگونه ناپیداست
آنکه می خواهد جهان را شاد
آنکه می جوید به زیر چرخ گنبد گیتی
عزت عدل و شکوه و داد
آنکه در اوج است و راه عشق می پوید
زندگی را همچو باغی گل به گل مستانه می بوید
ای دریغا عمر او کوتاه و بی فرداست
مرگ می آید
باز با خود گفت، و دلش را یک ملال تلخ در چنگال خود افشرد
مرگ می آید، گریزی نیست
زندگی را دوست دارم، داروی این درد پیش کیست؟
آسمان زیباست و زمین و جنگل و کهسار جان افزاست
آن فسانه آب هستی بخش، در کدامین سوی این دنیاست
یادش آمد زیر پای کوه
در کران بوی گند مردابی آشیان دارد کلاغی پیر
زیسته است بسیار سال از صد فزون ولیک همچنان مانده است
سر درون ریم و چرک لاش مرداران
چاپلوس و دم تکان، جانور خویان
همنشین با خیل کفتاران
خود ندارد قدرت پرواز
گشته در توجیه مرداب عفونت زای
اوستادی نکته پرداز و حکایت ساز
مرگ می آید و کلاغ پیر می داند که راز زندگی در چیست
گفت و زد شهبال شوکت جوی خود بر هم عقاب پیر
ناگهان کهسار بخروشید
کوه لرزید و به خود پیچید
روبهان سوراخ گم کردند
آهوان از خوف رم کردند
گله را زنجیره آرامشان بگسست
کبک یکه خورد
جغد ترسید و دهان شوم خود را بست
پس فرود آمد عقاب پیر
گر چه راه من ندارد با ره ناراه تو پیوند
گرچه من در زندگانی با شمایان ناهمآوازم
گرچه تو با خفت و من با سپهر پاک دمسازم
لیک امروزم به تو ناچار کار افتاد
جز تو دانائی بدین مشکل که دارم نیست این گره بگشای
راز طول عمر تو در چیست؟
من که پر در چشمه خورشید می شویم
کهکشان عزت و جاه و شکوه و فخر می پویم
عمرم اما سخت کوتاه است
می پذیرم مرگ را و اجتنابی نیست
لیک مرگ من بدینسان زود و ناگاه است
زاغ گفتا: جان بخواه ای دوست
گر چه تو با من نمی سازی
گر چه تو هم چون نیاکانت بر ستیغ کوه می نازی
زاغ با خود گفتگوی دیگری دارد:
نیک می دانم هراس مرگ
خوی تند از یاد او برده است
دست مریزاد ای زمان، ای روزگار، ای دهر
که عقاب سرکش و آزاد این چنین خوار و زبون و پست
در پی چاره به سوی من پناه آورده است
پس کلاغ پیر رفت و روی لاش مرداری پرید و شادمان خندید
همچنانکه لقمه می خائید گفت:
رمز زندگی این است، آشیان در ساحل مرداب ما افکن
سفره انداز از طعام لاشه مردار بر کران خلوت و آرام از گزند حادثه ایمن
در کتاب پند ما درج است؛ که نیای ما فرمود:
در جهان جز وسعت مرداب
هر چه می گویند و می جویند و می پویند
حرف مفت است و ندارد سود
گوش کن ای دوست
تا بگویم که دلیل عمر کوتاه شمایان چیست؟
زندگی در اوج می جوئی باد مسموم است
بوی گند نور می بوئی
قله ای که بر فرازش آشیان داری ناخوشایند و بلند و بی ره و شوم است
جاودانه زیستن در ساحل زیبای مرداب است
خوردن و آشامیدن و خواب است
چینه کن با من درون خاک این پر و بال بلند و زشت را بردار
هر چه فکر کوه را دیگر فرامش کن توبه کن در آستان حضرت کفتار
منقلب گشت و عقاب پیر شرمگین و سخت توفنده
گفت: من کجا و این بساط ننگ
تف بر این مرداب گند و خوان رنگارنگ
مرگ در اوج سپهر پاک خوشتر از یک لحظه ماندن در جوار ننگ روی خاک
گفت: ای زاغ پلید زشت
جاودان ارزانیت عمر پلشت
من نخواهم عمر در مرداب من نجویم زندگی در لاشه مردار
من نسازم آشیان در ساحل ایمن من نسایم سر به درگاه شغال و روبه و کفتار
اینک ای مرگ شکوه آیین
من چو روح نور از هر زشتی و آلایشی در دل مبرایم
تا نیالوده ست جان را ننگ من تو را با جان پذیرایم
گفت و شهبالان زهم واکرد
گشت در مرداب دوری چند
در میان بهت زاغ زشت
بال در یال بلند اسب باد افکند.
(۳)
مردم شعر میخوانند
مردم شعر میخوانند
تاک برای زینت باغ نیست
اگر بود من مست نمیشدم
با دیدن سیمای شرابی رنگ باغبان از دور!
حضور قاطع خورشید را
از فتو سنتز بپرسید
و نطغ زمین...
ماه حتی میتواند
پیکر خونین لورکا را
در برابر چشمان مضطرب جوخه اعدام
در شولای خود بپوشاند
هر خانهای
بی حضور تو نامفهوم است
و بی طنین گامهای تو
هزار مجتمع غیر مسکونی کور!
و هیچ کارگری
بدون تجمع یک خانواده
آجری بالا نمی اندازد
اما شعر
برای رفع کسالت نیست
قلب نرودا
در سنگر آلنده میتپد
و در دهان دوخته فرخی
قصیده ای به قاعده تفنگ
بیداد خانه رضا خان را
هدف گرفته است!
این داروی رنگ پریده بی بووبی خاصیت
در شیشه های قشنگ و چشمگیر
نسخه پزشکان حاذق بنیاد راکفلر است!
دیکته اساتید مومیایی سازی:
دوستان! پرندگان آسمان سوم را اهلی کنید
طوطی حرف می زند
برای اینکه حرف زده باشد!!
طوطی نه مفهوم لغت را می داند
نه معنای آزادی را...
نه از وطن فراموش شده خود خاطره ای به یاد می آورد
طوطی انتر ناسیونا لیست نیست
طوطی دلقک دهکده جهانی آقای مک لوهان است!
عقاب در کوه و
غریوش در دشت
عقاب به ایجاز سخن میگوید
و مخاطبش دنیاست!
و مخاطبش حتی
دلقک طوطی واری
آویخته بر میخ ایوان قهوه خانه های بیکاری
در همان دهکده جهانی آقای مک لوهان!
بنا بر این
مردم شعر میخوانند
تفنگهای گرسنه
به مغز شاعران می اندیشند
و هنر چشمه های معجزه است
در کویر های توسعه یافته قرن بیست و یکم!
(۴)
دهپرسی بۆ
خۆم خسته ناو ئهم فهرتهنه؟
من دهمهوێ
به گاسنی وشهی شیعر
وهرزی تازه بکێڵمهوه
بۆ چاندنی زهردهخهنه
بووم به شاعیر
دهرد و ئازارم ههڵبژارد
له کارگهی چهوساوانا
شیعرهکانم کرده تفهنگ
بهڵێنم داوه چهپکێ تیشک
له خۆر بدزم
بیدهم له پرچی شهوهزهنگ!
جمعآوری:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
- بارانِ دلتنگی:
مدتهاست،
خشکسالی بیمعنی است...
¤
بارانِ دلتنگیهایم
مگر بند میآید؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- بهشتِ آدم:
دوزخ،
تنبیه بیفرجامی بود...
♥
بهشتِ آدم،
حوا ست!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- عشق تو:
عشقِ تو،،،
تنها میراثی است که
در قلبم،
"آرامشزایی" میکند؛
-- شک نکن!
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#کتاب_عشق_پایکوبی_میکند
#شعر_هاشور
مجموعه اشعار هاشور
لحظهی دیدار میلرزد
گسلهای قلبم
حتا،
با یک ریشتر!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیوار فرو افتادهای هستم،
روزنهای کو؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گونیهای سیمان میدانند
چرا کارگرِ کارخانه
صورت دخترک خودش را
نوازش نمیکند!
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
مجموعه اشعار هاشور ۰۷ - لیلا طیبی (رها)
- دخترک بهار:
چشمهایم،،،
بارانیست.
☆
من،
نامم بهار!
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
- دق کردهاند، گنجشکها:
آنجا کنارِ تو،
-- نمیدانم!
اما اینجا، کنار من
دق کرده اند،
-- تمام گنجشکها!
چند روزی است
بعدِ تو
دانه از دست کسی نچیده اند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
- تنهایی:
این روزها،
نیمکتی افسردهام
- در پارکی خلوت -
که زمزمههای عاشقانه
به گوشم نمیخورد!
#لیلا_طیبی (رها)
#هاشور
میکائیل فلاحی
میکائیل فلاحی متخلص به «خیال کردستانی»، در هشتم اردیبهشت سال ۱۳۴۱ در روستای پیر باباعلی از توابع شهرستان قروه کردستان دیده به جهان گشود. پس از اخذ لیسانس علوم تجربی، به تدریس در مدارس روستاها و شهر قروه و دهگلان پرداخت. در سال ۱۳۷۴ به فعالیتهای ادبی، فرهنگی و پژوهشی دست زد و آثاری از ایشان در شمارههای مختلف هفتهنامهها، ماهنامهها مانند «سیروان»، «آبیدر» و مجلات اطلاعات هفتگی و گاهنامههای مانند «ژیوار»، «ترانه ی باران»، «افق در افق»، «فاخته» و... به چاپ رسیده است.
در سال ۱۳۹۲ نخستین مجموعه دوبیتیهایش با عنوان «چرا بر هم زنی خواب پرنده» چاپ و منتشر شد که شامل: ۱۸۳ دوبیتی در ۹۸ صفحه میباشد. در سال ۱۳۹۳ کتاب «ساقی ساده خیل» را که به زبان اورامی[زیر شاخهٔ زبان کوردی و لهجهٔ اغلب مردمان مریوان و پاوه و گویند زبان نوشتاری کتاب مقدس اوستا است] است چاپ و منتشر کرد. این کتاب ۲۶۱ صفحه و شامل: ۷۰ غزل، ۲۱۰ رباعی و ۷۰ تکبیت میباشد. از دیگر آثار وی مجموعه غزلیات فارسی، دیوان اشعار کردی و یک رمان به زبان کردی است.
ایشان بنیانگذار انجمن ادبی فردوسی قروه میباشد.
- نمونه اشعار:
- شیت:
شێتهی دیده شێت ئهمن شێتی تۆم
وهک شێت ئاوارهی سارا و کهژ و کۆم
تانهم لێ مهده شێت و شێواوم
شێته به زوڵفت ئهسیر کراوم
شێته شێتی تۆم، شێتێ بێقهرار
له شوێنتا وێڵم ههوار به ههوار
تۆ شێت شێتی، شێتهی دیده کاڵ
له تۆ شێتتره شێتێ چوون خهیاڵ
پێم خۆشه بڵێن که شێت و شهیدام
وهک مهجنوون شێت و شهیدای لهیلام
من نهمدهزانی شێت و بێ پهنام
پێم دهڵێن شێته، ئێستا دڵنیام
چۆن من شێت نهبم، بۆ چاوی مهستت
بۆ زڵف خاو و ئهبرۆی پهیوهستت
بۆ خونچهی ڵێو و کوڵم و ڕوخسارت
بۆ باڵای سهرو و دیده تهتارت
به هۆی زه نهخ و چاڵی سهر گۆنات
ههرچێکم ههیه دهیکهم به فیدات.
- جهفای ڕۆژگار:
ئهمشه و له داخی جهفای ڕۆژگار
ههتاکوو سهحهر ئهگریم به زار
له دیدهم شهرت بێت خوێناو ببارم
با سوکنای بێت گهردوون غهدار
ئهمن له دونیا بێ بهش و تهنیا
جێگای من نیه له گوند و له شار
ئهونده دڵم تهنگ و خهمینه
له ژیانی خۆم بێزارم بێزار
زهڕهی هۆمێد و شادیم نهماوه
ئیدی چۆن بژی دڵی بێ قهرار
بهڵام شههامهت ئهم کارهم نیه
ههر ئهمشهو ئهمن خۆم کێشم به دار
خۆم کێشم به دار، به دڵی خهمبار
بهڵکۆ ئارام بم له گلکۆی تار
لهلای مهزارت سهر بنێمهوه
دهس له گهردنت نازنین دڵدار
ئیدی تاقهتی دووریم نهماوه
به گیانت قهسم، ئهی سهروی گوڵزار
ئهی سهروی گوڵزار، ئهی یار نازار
له دوایی کوچی تۆ خهیاڵ ئازیهت بار.
- ئاواره:
با دڵی تهنگم زوو بوێت پاره
لهمه زیاتر من بۆم ئارواره
عومرم به سهر چوو له شاری قوروه
شاری پڕ له غهم شـاری پهژاره
- هاناسانی سهرد:
با من ههڵکێشم هـهناسانی سهرد
له دهستی جهفای چهپگـــهرد نامهرد
با دڵی تهنگم زیاتر بشکێنێ
وهک گهڵای پاییز با ببم ڕهنگ زهرد
جمعآوری و نگارش:
سعید فلاحی (زانــا کوردستــانـی)
فریدون رهنما
شاعر فیلمساز
فریدون رهنما (زاده ۲ خرداد ۱۳۰۹ - درگذشته ۱۷ مرداد ۱۳۵۴) شاعر، روزنامهنگار، منتقد و پژوهشگر سینما و کارگردان فیلمهایی که واژههای معادل فارسی را بهجای واژههای سینمایی باب کرد.
پدرش زینالعابدین رهنما نویسنده مفسّر و مترجم قرآن و مادرش زکیه حائری، نوهٔ شیخعبدالله مازندرانی بود. او را با نامهای کاوه طبرستانی، کوچه، چوبین، فرهاد ایرانی و هادی فریدونی نیز میشناسند. در ۴ سالگی به دنبال تبعید پدرش به لبنان (پدر فریدون در آغاز در زمینهٔ روزنامهنگاری بود و در دوران رضاشاه او بیشتر بهعنوان مدیر مجلهٔ رهنما و سپس روزنامهٔ ایران شهرت یافت، ولی همین فعالیّت او را به جدالهای سیاسی با مقامات دولتی کشانید و به تبعید او به بیروت انجامید.-۱۳۱۳تا۱۳۲۰)، به همراه خانواده به بیروت رفت و بعد از هفت سال به تهران بازگشت و در دبیرستان فیروز بهرام درس خواند. در سال ۱۳۲۳ به فرانسه رفت و به تحصیل در رشته ادبیات در دانشگاه سوربن پرداخت.
در سال ۱۳۲۶ نخستین دفتر شعرش را به زبان فارسی با عنوان «هیچ» با نام مستعار «کوچه» منتشر کرد. «منظومه برای ایران» نام نخستین دفتر شعر رهنما به زبان فرانسه بود که با نام کاوه طبرستانی توسط انتشارات پی یرسگرس در پاریس در سال ۱۹۵۰ منتشر شد.
رهنما در سال ۱۹۵۹ مجموعه اشعار «سرودهای کهنه» (Poems Anciens) را با مقدمهای از پل الوار شاعر سورئالیست فرانسوی در پاریس منتشر کرد. «آوازهای رهایی» نیز نام آخرین دفتر شعر او به زبان فرانسه بود که در سال ۱۹۶۸ منتشر شد.رهنما در سال ۱۳۳۶ پس از پایان تحصیلات دانشگاهی خود در دانشکده ادبیات سوربن و فارغالتحصیلی از مدرسه فیلمسازی پاریس به ایران بازگشت و در کتابخانه مجلس شورای ملی مشغول به کار شد. در سال ۱۳۴۱ همراه با داریوش شایگان، پرویز تناولی، سهراب سپهری و دیگر شخصیتهای برجستهٔ آن زمان به تدریس در دانشکدهٔ هنرهای تزیینی پرداخت. او در آن دانشکده سبکشناسی تدریس میکرد.
او در شکل گیری بخش پژوهش و مستند تلویزیون ملی ایران، جریان سینمای آزاد و تأسیس مدرسه عالی رادیو و تلویزیون ملی ایران، نقش مهمی داشت. او به همراه فرخ غفاری از مدرسان مدرسه عالی تلویزیون و سینما بود. با تأسیس تلویزیون ملی ایران در سال ۱۳۴۶، فریدون رهنما نیز جذب تلویزیون شد و بخش مستندسازی و پژوهش در مورد ایران زمین را راه انداخت. به کوشش او در همین بخش بود که سینماگرانی چون محمدرضا اصلانی، ناصر تقوایی، منوچهر طیاب، هژیر داریوش و پرویز کیمیاوی توانستند نخستین فیلمهای مستند خود را بسازند. فیلمهایی چون «جام حسنلو»، «بادجن»، «یا ضامن آهو»، «تپههای قیطریه» و «چه هراسی دارد ظلمت روح» محصول همین دوره است و زیر نظر فریدون رهنما ساخته شدهاند. نوآوریهای زبانی رهنما حتی در ترجمه واژگان سینمایی نیز دیده میشود. او نخستین کسی بود که واژههای سینمایی فارسی را به جای واژههای انگلیسی و فرانسوی پیشنهاد کرد. نما به جای پلان یا شات، نمای درشت به جای کلوزآپ، نمای دور به جای لانگ شات و راه دوربین به جای تراولینگ شات، از ابداعات رهنما در این زمینه است. دو فیلمنامههای «پسر ایران از مادرش بیاطلاع است»، «سیاوش در تخت جمشید» از نوشتههای اوست.
او در سال ۱۳۴۵ موفق به دریافت جایزهٔ ژان اپستاین بهخاطر «پیشبرد زبان سینمایی» در فستیوال لوکارنو(۱۹۶۶)؛ شد.
فریدون رهنما در ۱۷ مرداد ۱۳۵۴ در سن ۴۵ سالگی بر اثر بیماری مغزی و ریوی در پاریس درگذشت. پس از مرگ او جایزهای برای فیلمسازان منطقهٔ آسیا به نام «جایزه فریدون رهنما» تعیین شد.
فهرست فیلمهای فریدون رهنما:
- مستند «تخت جمشید»/۱۳۳۹
- «سیاوش در تخت جمشید»/۱۳۴۶
- «پسر ایران از مادرش بی خبر است»/۱۳۴۸
از فریدون رهنما تاکنون ۷ کتاب دیگر زیر نظر خانم فریده رهنما(خواهرزادهاش) به چاپ رسیده است:
- فیلمنامه سیاوش در تخت جمشید ۱۳۸۴
- پسر ایران از مادرش بی اطلاع است توسط نشر قطره. ۱۳۸۴
- تجدید چاپ واقعیت گرایی فیلم توسط انتشارات نورزو هنر. ۱۳۸۱
- گذشته مرگ نیست نقاب نیست گندم است لاله است و جان (نمونه شعرهای فارسی و فرانسه رهنما) ۱۳۹۴
- واقعیت مادر است (جستارهای رهنما در باره هنر و هنرمندان معاصر) ۱۳۹۴
- نمایشنامه سیاوش ( برپایۀ شاهنامه ) ۱۳۹۶
- آثار دیگر او نیز زیرنظر خانم فریده رهنما ،توسط نشر دانه در دست آمده سازی و انتشار است.
- در کلام بزرگان:
حق فریدون رهنما بر شعر معاصر، پس از نیما، معادل حق از دست رفتهی کریستف کلمب است بر آمریکا.
احمد شاملو
┄┄┄❅