انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

سردار سلیمانی

- سردار سلیمانی:


 ای شهیدِ راه حق، تو حافظ قرآنی!

تو قاصم جبّاران، سردار سلیمانی!

تو نور دل رهبر! تو شیر چون حیدر!

تو یاور زینب بودی در شام پریشانی!


 #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


چند شعر هاشور از #لیلا_طیبی


(۱)

حرف هایم را همه گفتم

تو بگو برایم

از ناگفته هایت


(۲)

از من نگیر بهانه ام را

ای تو تنهاترین

بهانه ی من


(۳)

❆ سرما:

چنان سرد شده ای با من

که گمان می برم

چله ی زمستان است.


(۴)

❆ وقت دیدار:

برای دیدنم 

ساعتش را کوک میکرد 

اما وقت دیدار را

زنگ نمی خورد

هیچوقت


(۵)

❆ داشتنت:

حس بدی دارم

دارمت

کنارمی

اما

خیلی وقت است

ندارمت


(۶)

❆ دلتنگی:

این روزها که دلتنگ می شوم

حرف هایم

از چشم هایم سرازیر می شوند.



#لیلا_طیبی (رها)

#هاشور

آقای شهردار

آقای شهردار

- (این یک داستان است - تقدیم به شهید مهدی باکری)




هر روز صبح، قبل از طلوع آفتاب، از خانه بیرون می‌زدم تا با پای پیاده بتوانم سر وقت به اداره برسم. کارمند فنی یکی از سازمان‌های دولتی بودم. فاصلهٔ خانه‌ام تا اداره، با پای پیاده حدود نیم ساعت بود.

همین که پا از خانه بیرون گذاشتم، سوزش هوای سرد، صورتم را آزرد. خودم را جمع کردم. شال‌ گردنم را دور گردنم محکم‌ تر کردم. کلاه پشمی ام را تا پسِ گردنم پایین کشیدم. دست‌هایم را که با دستکش پوشانده بودم از شدت سرما، داخل جیب‌های بغل کاپشنم چپاندم. 

چاره ای نداشتم، باید سرما را تا رسیدن به محل کار تحمل می کردم‌. چندان پس‌اندازی از حقوق‌ام باقی نمی‌ماند که بتوانم هر روز با تاکسی به محل کار بروم؛ به ناچار برای صرفه جویی در مخارج روزمره، بیشتر روزها را با پای پیاده به اداره می‌رفتم.

سر کوچه که رسیدم، به جوانی سی و چند ساله، قد بلند و چهارشانه با موهای جو گندمی برخوردم. از روبرو طرف من می‌آمد. قامتی راسخ و رشید داشت با چشمانی نافذ و صورتی نورانی و لبخند بر صورت.

با عجله از کنار هم گذشتیم. آشنا به نظرم آمد. یک لحظه به یاد مهندس باکری افتادم. خیلی شبیه او بود. 

مهدی را بعد از پایان دانشکده، دیگر ندیده بودم اما کاملأ به یاد داشتم. من به استخدام دولت درآمده بودم. به عنوان ناظر فنی، پروژه های عمرانی را نظارت داشتم. مهدی هم شهردار ارومیه شده بود. به نظرم نمی توانست این جوان مهدی باشد. شهردار که راننده و ماشین دارد، با پای پیاده و صبح به این زودی، اینجا چکار دارد؟!. با این حال برگشتم و از پشت سر نگاهش کردم. با شک و دو دلی، بی اختیار صدا زدم: «آقا مهدی!» 

جوان ایستاد و به عقب‌اش نگاهی انداخت و دنبال کسی که صدایش کرده بود، گشت.

باور نکردنی بود، خودش بود. چند قدمی به طرفش رفتم و او هم به من نزدیک شد. شوق و ذوق زدگی دیدار مهدی بعد از چندین سال دستپاچه‌ام کرده بود. نمی دانستم از بهت دیدار و ابهت او بود که زبانم بند آمده بود یا از شدت سرما. بریده بریده و با لکنت پرسیدم: «خودتی مهدی؟!»

- قهرمانی؟!

تبسمی بر لبم نشست و با ذوقی که آقای شهردار من را شناخته بود، جواب دادم: «آره، خودمم، غلامرضا! شما کجا، اینجا کجا؟!»

لبخندی تحویلم داد و گفت: به شهرداری می‌روم... دارد دیر می‌شود!

نگاهی به سر تا پایش انداختم. اورکت نظامی رنگ و رو رفته ای به تن پوشیده و صورت اش از شدت سرما سرخ شده بود. دست های بی دستکش‌اش را به هم می‌مالید و این پا و آن پا می‌کرد.

پرسیدم: چرا با پای پیاده؟ شنیدم که شهردار شدی!؟ راننده؟ ماشین؟! خبری نیست؟!

بخار گرم دهانش را به دستان یخ زده اش، ها کرد و جواب داد: ماشین که هست اما می خواهم مثل رزمنده هایی که در جبهه بدون هیچ وسیله ی گرمایشی و با پای پیاده ده ها کیلومتر پیاده راه می روند تا عملیاتی رو انجام بدهند و از من و تو دفاع کنند، باشم و با پای پیاده به شهرداری می‌روم تا از سرما بلرزم و پاهایم به سختی پیاده روی عادت کنند اما پشت میزنشینی و تکبر جاه و مقام بر من غلبه نکند.

از خلوص نیت و بی ادعا بودنش، مبهوت مانده بودم. دستی بر شانه ام زد و با لبخند گفت: «شرمنده! عجله دارم باید سر وقت به شهرداری برسم!... وقت کردی سری به ما بزن»

و رفت...


سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

مجموعه دوبیتی های علوی


- نام علی:

با نام علی زبان ما گویا شد

از نور علی دیده ی ما بینا شد

از بوته ی مصطفی، علی گل کرده

دل ها همه بر روی علی شیدا شد

 

- مهر علی:

از عشق محمدی جهان شیدا شد

با مهر علی کامل دین خدا شد

شیعه چون خواست جمال حق را ببیند

مدهوش روی علی و هم زهرا شد

 

- علی:

گاهی ز غلو خدایش دانند

وز جهل که گاه مثل مایش دانند

و الله علی نه آن است و نه این

لیسَ کمثلهِ در رثایش دانند

 

- غفلت از علی:

یا رب مهر علی و اولادش بر ما باد

با دعای خیر فاطمه و آل حیدرم

ای آسمان بنگر که هیچ زمان و عهدی من

غافل نبوده است به علی والله باورم.

 

- لولاک علی:

منظور حدیث قدس لولاک علی است

مقصود خطاب ما عَرفناک علی است

والله نفس محمدی است خطاب اما

لولاکَ لَما خَلقتُ  الاُفلاک علی است

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

دوبیتی ۰۰۸


 - پدر:

تا بود مرا امید دیدار پدر

بر هر غمی باشد دلم صبر و صبور

گرچه که نبود سایه اش بر سرم

دلخوشم من به دعای خیرش از دور.

 

- تباهی:

من و این دل عمری است پا به راهیم

بگیر ای عشق، دستم که بی پناهیم

اگر گردد کامم از فراقت تلخ

بی عشقِ تو، دوست حتما ما تباهیم

 

- تندرسی:

آدمی تا نیوفتد به پستی

نداند ارزش تندرستی

ای مرد بیا و چاره جو باش

تا جان نیفتاده به سستی.

 

 #سعید_فلاحی (زانا کوردستان#

دلنوشته - به امید دیدار تو زنده ام

عزیزترینم!

تا وقتی عطر نفس‌های تو در هوا جاری است، حالِ من و گنجشککان خیابان خوب است.

خوب که می‌گویم نه آنچنان که آرامشی در زندگی باشد؛ نه! بلکه آن اندازه که به امید دیدار تو زنده ام، وگرنه این شهر و آدم‌ها با خیابان‌های تکراری اش هیچ لطفی برای زندگی ندارند.


 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

داستان - روز اول مدرسه


دوشنبه اولین روز رفتنم به مدرسه ی جدیدم بود. برای روز اول مدرسه، شب قبلش، تمام کتاب و دفترهام رو طبق برنامه ی کلاسی که از مدرسه گرفته بودم، توی کیفم چپوندم و به فکر و خیال مدرسه ی جدیدم پلک هامو رو روی هم گذاشتم تا خوابم ببره. اما از شوق و ذوق و یا شایدم از استرس مدرسه، تا نیمه شب خوابم نبرد و از این دنده به اون دنده می چرخیدم.

اون روز حدود ۱ ساعت دیر بیدار شدم و با سرعت نور لباس پوشیدم و سوار موتور سیکلت داداشم شدم و رفتیم طرف مدرسه.

رسیدم در مدرسه دیدم کیفم باهام نیست!. هیچی دیگه دوباره برگشتیم خونه. مسیر هم زیاد بود. خونه ی ما شهرک بود و مدرسه ام وسط شهر. رسیدم خونه با سرعت کیفم رو برداشتم و بردم باهام.

رسیدیم مدرسه کلاس اول تموم شده بود. تا کلاس بعدی شروع شد رفتم سر کلاس و با خیال راحت کتابم رو در بیارم. اما دیدم تو کیفم برنامه روز شنبه توشه یعنی دیگه اعصابم داغون شده بود. 

به معلم گفتم برنامم رو اشتباه آوردم. گفت: تو کی برنامت رو درست میاری! حالا که رفتی خونه کتابتو آوردی میفهمی!

اجبارأ سوار تاکسی شدم و به خونه برگشتم و با ذهن مشغول و خستگی شدید، کتاب های روز دوشنبه رو گذاشتم تو کیفم و برگشتم مدرسه و فکر کنم به نیم ساعت آخر کلاس رسیدم.

کلاس دوم هم تموم شد. کلاس سوم ورزش داشتیم. رفتم دیدم ای داد، لباس ورزشیم رو نیاوردم. هیچی دیگه تو زنگ تفریح با سرعت دوباره برگشتم خونه لباسم رو برداشتم و مادرم از دیدنم دیگه نتونست جلوی خندشو رو بگیره. گفت: په! چیکار میکنی هی میری هی میای!

منم هیچ جوابی ندادم. اعصابم داغون بود. سوار آژانس شدم و به راننده التماس میکردم که سریعتر بره. تو راه چون سرعت داشتیم یه ماشین پیچید جلوی ما و تصادف شد و من با کله رفتم تو شیشه و درب و داغون شدم!!!!

منم که دیگه داغون بودم. سریع از ماشین پیاده شدم و سوار تاکسی دیگه ای شدم و به مدرسه رفتم.

رفتم مدرسه و ورزشم رو کردم و برگشتم خونه. رسیدم خونه لباسام رو در آوردم. اومدم شلوار تو خونه بپوشم که دیدم شلوارم نیست. شلوارم رو تو مدرسه جا گذاشته بودم.  دوباره سوار ماشین شدم و با پدرم رفتم مدرسه شلوارم رو آوردم.

وقتی رسیدم خونه دیگه یادم نیست چی شد احتمالا فشارم افتاده بوده و غش کردم. تا صبح خواب بودم.


سعید فلاحی