(۱)
امروز را
بدون صبح بخیرت شروع کردم
خدا بخیر کند
بقیه روزم را
(۲)
❆ ساحل تنت:
مثل موج دریا شده ای
گاهی میزنی مرا
و گاهی می بری
از این خروش بیزارم
مرا به ساحل تنت برسان
(۳)
❆ ترس:
نه از آدم ها میترسم
نه از ترس هایشان
من فقط
از بی تو بودن ترس دارم
#لیلا_طیبی (رها)
#هاشور
(۱)
امروز را
بدون صبح بخیرت شروع کردم
خدا بخیر کند
بقیه روزم را
(۲)
❆ ساحل تنت:
مثل موج دریا شده ای
گاهی میزنی مرا
و گاهی می بری
از این خروش بیزارم
مرا به ساحل تنت برسان
(۳)
❆ ترس:
نه از آدم ها میترسم
نه از ترس هایشان
من فقط
از بی تو بودن ترس دارم
#لیلا_طیبی (رها)
#هاشور
سلام بر تو ای سردار دلها...
از وقتی که پدرِ شهیدم از پیش ما رفت، تو تمام نبودنهایش را برایم پر کرده بودی... اکنون با غمِ رفتنِ تو چه کنم؟!!
حاج قاسم، ای قاصم جباران، به خدا سوگند من و همهٔ همسالانم، نخواهیم گذاشت خون پاک تو به هدر برود و تا قصاص ترامپ تروریست و نوکرهایش، راحت نخواهیم نشست.
ای سردار رشید اسلام، مطمئن باش در گذار عمر و گذر ایام، ماهها، فصلها، سالها و قرنها، هیچ حادثه ای، یادت را از دل و جان و ذهن ما پاک نخواهد کرد.
یاد و خاطر تو، همچون تندبادی سخت بر پیکرهٔ دشمنان اسلام و ایرانِ عزیز میوزد و در همشان خواهد کوبید.
ای شهید سرافراز،
ای ای مدافع وطن،
ای پاسدار اسلام،
ای که تمام وجودت لبخندِ مهربانی بود و رنگ سبز لباست آرامش بهار... راه تو تمام همرزمانت تا پیروزی حق بر کافران ادامه دارد.
ما اینجا تنها به این امید نفس میکشیم که با هر نفس گامی به شهادت و دیدار دوبارهات نزدیکتر بشویم.
دعا کن در راه راستین و صراط مستقیمات، مغضوب و گم کرده راه نشویم.
آمین.
بهناز طیبی
اکسیژن حیات:
در گوشه ای از کیهان
منتظر مانده ام
تا به آغوش بکِشَمت
ای اکسیژنِ حیات!
مریخ ناامن:
انسان ها با لباس مبدل
برای کشتن می آیند
مریخ دیگر جای امنی نیست!
خلاء:
در ایستگاهٍ فضایی
در خلاء هوای نبودنت
به سختی می کشم
نفس!
زهره:
در مسیر کهکشان نور
به آغوش می کشند زهره را
سحابی ها
انسان بازیافتی:
در مرکز رویان
از طریق شبیه سازی
بازیافت می کنند
انسان را.
آواز اشباح:
در ایستگاهی متروک
به قعر فضا
می آید به گوش فضانوردی تنها
آواز اشباح
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#سایفایکو
(سایفایکو ملهم از هایکوی ژاپنی است و از واقعیات علمی, ژانرهای علمی تخیلی (سایفای)، فانتزی و وحشت بهره می برد.)
اکسیژن حیات:
در گوشه ای از کیهان
منتظر مانده ام
تا به آغوش بکِشَمت
ای اکسیژنِ حیات!
مریخ ناامن:
انسان ها با لباس مبدل
برای کشتن می آیند
مریخ دیگر جای امنی نیست!
خلاء:
در ایستگاهٍ فضایی
در خلاء هوای نبودنت
به سختی می کشم
نفس!
زهره:
در مسیر کهکشان نور
به آغوش می کشند زهره را
سحابی ها
انسان بازیافتی:
در مرکز رویان
از طریق شبیه سازی
بازیافت می کنند
انسان را.
آواز اشباح:
در ایستگاهی متروک
به قعر فضا
می آید به گوش فضانوردی تنها
آواز اشباح
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#سایفایکو
(سایفایکو ملهم از هایکوی ژاپنی است و از واقعیات علمی, ژانرهای علمی تخیلی (سایفای)، فانتزی و وحشت بهره می برد.)
جهان بی زوال:
کاش جهان بی زوالم بشوی
پرنده باشم تا بالم بشوی
یا اُفتم ز غمت درون بستر
تا تو جویای احوالم بشوی
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
کاش من و تو به جای زمین؟!
در زهره،
مریخ
و یا اورانوس زندگی میکردیم
که به جای هفت سال عاشقی
هفتاد سال
هفتصد سال
سالهای سال میتوانستیم
عاشقی کنیم.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
کارگاه چادر مسافرت دوزی راه انداخته بود و امیدوار بود که ماهانه دهها چادر را بتواند به فروش برساند. اما در طول یک ماه از آغاز کارش هنوز حتی یک چادر را نتوانسته بود به فروش برساند.
هیچ فروشگاهی حاضر به پذیرش تولیدات او نبود تا اینکه یک روز صاحب فروشگاهی به او گفته بود: تو که لب مرز زندگی میکنی اگه بتونی برام چادرهای ایتالیایی بیاری، همه رو میخرم!
فردا وقتی وارد کارگاه کوچکاش شد، شروع به کندن مارکهای Made In Iran کرد و مارکهای itali را روی آنها دوخت.
تمام چادرهای مسافرتی تولید شده را همان رو بفروش رساند.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
احمد از اداره به خانه زنگ زد و خبر موافقت چندینبارهٔ خانوادهٔ میهندوست برای خواستگاری از دخترشان را به مادرش داد. قند توی دلِ سوسن خانم(مادر احمد) آب شد. با خود فکر کرد که الحمدالله دیگه اینبار زری(دختر مورد علاقهٔ احمد) جواب بله را میدهد و خلاص!.
احمد که کشته و مردهٔ زری است، قبل از این شش مرتبهٔ دیگر به خواستگاری زری رفته بود، اما هر بار به بهانهای جواب رد میشنید.
در اولین خواستگاری، بهخاطر ریشِ احمد، جواب رد شنیده بود. احمدِ عاشق هم برای سری بعد ریشاش را سه تیغه کرد و رفت که اینبار زری بهانه تراشید که محل کار احمد دور است و شغل درست و حسابی ندارد. احمد کارمند یک شرکت خصوصی در یکی از شهرهای اطراف تهران بود و به خاطر مشکلات در تردد فقط پنجشنبه و جمعهها بر میگشت. او با مشقت و پارتیبازی توانست به عنوان دفتردار در یکی از اداره ها استخدام بشود و برای سومین بار به خواستگاری رفت. هنوز داخل نشده، بیرون آمدند. بهانهٔ اینبار زری، سپید شدن تارهایی از موی سر احمد بود. بیچاره احمد، این سفید شدن موهایش از خدابیامرز پدرش به او ارث رسیده بود.
در برگشت، بیتا خواهر احمد در حالی که به حیاط خانه وارد میشد با عصبانیت گفت: این دخترهٔ سر تق نمیخواد باهات ازدواج کنه، سر میدوونه تورو! میدونی چیه احمد جان، راست و پوست کنده، اون تو رو دست انداخته! داره مسخره ات میکنه!!!
اما گوش احمد به این حرفها بدهکار نبود. او کماکان عاشق و دلبستهٔ زری بود. با شنیدن ناماش نفسش بند میآمد و نمی توانست به این زودی میدان را خالی کند. پس برای چهارمین، پنجمین و ششمین مرتبه هم به خواستگاری زری اژدها (لقب اعطایی سوسن خانم به زری) رفت؛ اما باز به بهانه های مختلف جواب رد شنید.
بگذریم! ولی انگار که خواستگاری هفتم نتیجهبخش خواهد بود. به دل سوسن خانم برات شده بود!. از قدیم و ندیم هم گفتن:
تا هفت نری خواستگاری عروس نشه سوار گاری
به قول سوسن خانم: هفت عدد مقدسیه! پسر یکی یه دونم، گوش شیطون کر، اینبار جواب بعله رو میگیری!.
ساعت سه عصر احمد به خانه برگشت. ابتدا دوش گرفت و بعد به پیرایشگاه طلوع رفت و به سر و وضع خود رسید. موهایش را رنگ کرد تا آن چند تار موی سپید هم همرنگ جماعت بشود. بعد دستور داد ریشاش را سه تیغه کنند و باز به خانه برگشت. از کشو کمد لباسش، شیشه عطر بورد ال.جی را برداشت و خودش را خوش بو کرد و سپس پیراهن قرمز رنگ مورد علاقه زری را زیر کت و شلوار زرشکی پوشید و خود را برای خان هفتم آراسته و پیراسته کرد. ساعت پنج عصر قرار خواستگاری گذاشته بودند و کمتر از نیم ساعت به وعده دیدار روی دلبر مانده بود.
بیتا که به خانهٔ خاله سیما رفته بود و اصلا دلش نمیخواست که هفتمین مرتبه سنگ روی یخ بشود. احمد تنهایی با مادرش به طرف میعادگاه معشوقه به راه افتاد.
از گلفروشی آقا رضا، دسته گل با روبان فیروزه ای را که سفارش داده بود، گرفت و سوار ماشین آژانس شدند و به راهشان به طرف خانهٔ زری ادامه دادند.
•••••
ساعت دقیقأ پنج عصر بود که احمد انگشت بر روی آیفون خانهٔ آقای میهندوست گذاشت و بعد از یک سری فعل و انغعالات مختصر، در بر روی آقای خواستگار و مادر مکرمشان گشوده شد.
آقای میهندوست خانه نبود و این برای برای احمد و مادرش قابل تأمل نبود، که یک پدر در زمان خواستگاری تنها دخترش چرا باید حضور نداشته باشد!. احمد غرق در این افکار بر روی مبل لم داده بود و در خیالات خوش خود سیر میکرد. جواب بله را از زری گرفته بود و داشتند میزدند و میرقصیدند و...
سوسن خانم پرسید: کبریٰ خانوم، آقا رحمت کجا تشریف دارن؟!
کبریٰ خانم تکانی به خود داد و خیلی خونسرد جواب داد: والا رفته درِ حجره، امروز بار اومده براشون... از شما عذر خواستن که نتونستن بمونن...
احمد برای خود شیرینی رو به کبریٰ خانم کرد و با لبخندی بر لب گفت: چه عیبی داره! کارشون مهمتره!
در این حین، زری با سینیِ چای در دست، وارد پذیرایی شد. ابتدا زیر چشمی نگاهی به احمد انداخت و چشم غرّه ای به او رفت و در حالی که سینی را روی میز میگذاشت به جمع سلام کرد.
سوسن خانم زورکی لبخندی بر لب نشاند و گفت: سلام به روی ماهت عروس گلم!
هنوز کلمهای دیگر به زبان نیاورده بود که زری مثل آتش گُر گرفت و فریاد زد: عروسِ کی؟! من اصلأ قصد ندارم با این دست و پا چلفتی ازدواج کنم! از ریختش بیزارم! از کل خانوادهٔ شما متنفرم، فقط از بس شب و روز در خونمون میومد و زنگ میزد قبول کردیم بیاد که آب پاکی رو روی دستتون بریزیم!.
با شنیدن این حرفها، سوسن خانم هم دیگه نتونست جلوی دهانش را بگیرد و شروع به فحاشی و بد و بیجا گفتن کرد. یک کلمه سوسن خانم میگفت و ده تا جواب از کبریٰ خانم و زری اژدها میشنید.
اتاق جلوی چشمانِ احمد تیره و تار شد. در کلهاش احساس دوّران و چرخش میکرد. پیشانی اش را عرق سردی پوشاند و به نفس نفس افتاد.
•••••
وقتی احمد به خودش آمد که مادرش دستِ او را تکان میداد و میگفت: هی احمد آقا! بلند شو دیگه!؟ دیر شد! ساعت پنجه! کی رو دیدی تو مسیر خواستگاری رفتن بگیره بخوابه!!!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)