کفش های چرم سیاه رنگ را از پای مرد بیرون کشید و شروع به واکس زدن کرد. مرد به سیگارِ برگاش پک عمیقی زد و کفاش قطرات اشک گونه های از سرما یخ زدهاش را گرم کرد؛ وقتی چشماش به مارک کفش های مرد افتاد... کفش بلّا!
تا پارسال مرد کفاش یکی از کارگران کارخانهٔ کفش بلّا بود. اما بخاطر واردات بی رویه، ورشکست و تعطیل شد. او هم از کارخانه اخراج...
با حسرت کفش ها را جلوی پای مرد، جفت کرد و گفت: خدمت شما آقا!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
مجری تلویزیون با ژست همیشگیاش، شروع به سخن راندن کرد: «و توجه شما را گزارشی از اعتصاب کارگران نساجی بروجرد در پی عدم پرداخت هفت ماه حقوقشان جلب میکنم».
و تلویزیون گزارش را پخش کرد.
پشت صحنه، یکی از عوامل از مجری پرسید: «مبارک باشه! کت و شلوار نو خریدی؟!»
- «آره دوخت ایتالیاس! پارچه اش پشمِ نیوزیلنده و آسترش ابریشم ترکیه... حدود دو و نیم برام آب خورده!»
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
معلم شروع به درس دادن حرف «ک» کرد.
بر روی تخته سیاه، سر مشق بچهها را نوشت:
«پدر کار میکند.»
«پدر در کارخانه کار میکند.»
احمد اشک در چشمهایش حلقه بست. به پنجرۀ کلاس خیره شد و با صدایی خفه گفت: «کارخانه تعطیل شد! پدر از کار بی کار شد»...
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
کارگاه چادر مسافرت دوزی راه انداخته بود و امیدوار بود که ماهانه دهها چادر را بتواند به فروش برساند. اما در طول یک ماه از آغاز کارش هنوز حتی یک چادر را نتوانسته بود به فروش برساند.
هیچ فروشگاهی حاضر به پذیرش تولیدات او نبود تا اینکه یک روز صاحب فروشگاهی به او گفته بود: تو که لب مرز زندگی میکنی اگه بتونی برام چادرهای ایتالیایی بیاری، همه رو میخرم!
فردا وقتی وارد کارگاه کوچکاش شد، شروع به کندن مارکهای Made In Iran کرد و مارکهای itali را روی آنها دوخت.
تمام چادرهای مسافرتی تولید شده را همان رو بفروش رساند.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
سلام...
امیدوارم حالِ تو و گلدانِ شمعدانیها خوب باشد. همینکه تو خوب باشی، حالِ من هم خوب خواهد بود. هر شب با شببوهای باغچه برایت سلامتی آرزو میکنم.
این روزها بیش از هر وقت دیگری، دلِ پر آشوبم بهانهٔ آمدنت را میگیرد.
آمدی آفتاب با خود بیاور که هوای اینجا خیلی سرد است. اینجا قحطی عشق است و خانهٔ یاکریمهای عاشق ویران.
تو بیا تا از این سرگردانی نجات پیدا کنیم.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت.
نمنم بارانِ بهاری، مردمِ عابر را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه میرفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نمنم باران قدم برمیداشتند.
- بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.
و با گفتن این حرفها، ″اوس عزیز″ پنجره را باز کرد. همراه با صدای خشک و گوش خراش باز شدن پنجرهٔ آهنی، زنگ زده، موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد.
″اوس عزیز″ پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیهاش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. دود ضعیف و ملایمی از ته ماندهٔ سیگار له شده در هوا به رقص در آمد و با ناز و به ظرافت خود را بالا کشید و چند ثانیه بعد محو و ناپیدا شد. ″اوس عزیز″ در حالی که دود سیگارش را از بینی خارج میکرد، کنارِ ″فاطمه خانم″(همسرش) نشست. با لبخندی بر لب، دستی بر روی موهای سیاه و ژولیده اش کشید و گفت: هوایه خوبیه! نه!؟
″فاطمه خانم″ با اشارهٔ چشمان اش، به شوهرش پاسخ داد.
″اوس عزیز″ دستی به سبیل کلفت و خوش فرماش آورد و باز گفت: نخواستم هوایِ به این خوبی رو برات خراب کنم! حیفِ این هوا نیس که با دود سیگار خراب شه؟!
و ″فاطمه خانم″ دوباره با چشمان زیبا اما بیروحاش جواباش را داد. مدتها بود که چشماناش وظیفهٔ زبانش را بر عهده گرفته بود!.
″اوس عزیز″ سالها بود به این روش پرسش و پاسخ عادت داشت. دقیقأ شش سال بود که ″فاطمه خانم″ سکته کرده و از سر به پایین فلج شده بود و دیگر توانایی سخن گفتن، نداشت. طی این سالها ″اوس عزیز″ هم عاشقانه، بدون گله و خستگی، از او مراقبت و تیمار میکرد. لباسهایش را عوض میکرد. حمام میبُرد. برایش موسیقی میگذاشت و گاهأ اگر دل و دماغی هم داشت، برای همسرش آواز سر میداد. نهار و شام میپخت و با حوصله به همسرش میداد. هفته ای یکبار در هر عصر جمعه، ناخنهای دست و پایش را با ناخنگیر کوتاه میکرد و اگر حوصله اش را داشت، ناخن های بی رنگاش را لاک، میزد. دو سه روز، یکبار موهایش را شانه میکرد و صورتاش را سرخآب، سفید آب میکرد. شب های پنجشنبه بلااستثنا او را به رستوران میبرد و شام را بیرون میخوردند. همیشه برای همسرش سوپ سفارش میداد. خلاصه چند سالی میشد که تمام وقت و غم و هم ″اوس عزیز″ فقط عشقاش، فاطمه خانم شده بود. عشق به او آموخته بود که صبور باشد. برای اوس عزیز عشقِ فاطمه خانم، بهاری بود که هیچوقت پاییز نمی شد.
سردی هوا سرِ طاس و لخت از مویِ ″اوس عزیز″ را اذیت میکرد و اما بخاطر همسرش پنجره را باز گذاشت. پتو را روی ″فاطمه خانوم″ کشید و خودش کنارش، روی تخت نشست. ″اوس عزیز″ به یادِ روزهای خوشِ گذشته افتاد. به یاد روزی که آخرین بار، همراه ″فاطمه خانم″ برای زیارت ″شاه عبدالعظیم″ رفتند. انگار قرار نیست آن روزها دیگر بار تکرار بشود. چند سال است که همسرش منتظر است که خدا، مرگ را به او ارزانی بدهد. حتی خودش بر خلاف میل باطنیاش، آرزو دارد که خدا این هدیه را به همسرش بدهد تا که از این نوع زندگی پر رنج و مشقت رها گردد. دیگر تحمل غم و غصه خوردن همسرش را نداشت. هر روز جلوی چشمانش ضعیف تر و نحیف تر از روز گذشته میشد. این ماه نسبت به ماهِ قبل حدود چهار کیلو وزن کم کرده بود.
در همین افکار و خیالات، با صدای زنگِ در، یک مرتبه از جا پرید و رفت در را باز کرد. ″حمید″ پشت در بود.
- بهبه! سلام حمید جان! خوبی پسرم؟! بیا تو عزیزم... بفرما!
″حمید″ پسر همسایهٔ قدیمیِ آنها بود که شش سال میشد که از هم دور شده بودند. بعد از سکتهٔ ″فاطمه خانم″، ″اوس عزیز″ ترجیح داده بود که به جای خانهٔ بزرگ و ویلایی به یک آپارتمان کوچک و جمع و جور بروند. ″اوس عزیز″ حاضر نبود برای همسرش پرستار بگیرد و دوست داشت خودش شخصأ کارهای او را انجام بدهد. و به نظرش نظافت و مرتب کردنِ خانهٔ آپارتمانیِ نقلی، راحت تر از یک خانهٔ ویلایی و بزرگ بود.
″حمید″ تقریبأ هر روز به دیدن آنها میآمد و ساعتی در کنارشان بود و اگر کار یا خریدی داشتند انجام میداد، بعد میرفت. دیدار و ملاقات ″حمید″ برای ″اوس عزیز″ هم اهمیت پیدا کرده بود. اگر روزی نمیآمد، شب خواب به چشمان ″اوس عزیز″ نمینشست.
″حمید″ طبق معمول هر روز ″اوس عزیز″ را در نظافت و مرتب کردن خانه کمک کرد و بعد از کمی استراحت از آنها خداحافظی کرد و رفت. با رفتنِ حمید، دوباره ″اوس عزیز″ با ″فاطمه خانم″ تنها ماند. غمی سنگین بر سینه اش نشست و بغضی غریب راهِ گلویش را گرفت. سیگاری روشن کرد و با لبهای قهوهای رنگاش پک عمیقی به آن زد. باورش شده بود که سیگار غم و اندوهاش را کاهش میدهد. اما این تنها یک خوشخیالی محض بود. هرگز با کشیدنش آرامش نیافته بود، تنها برای دقایقی به فراموشی دست مییافت.
با صدای آه و نالهٔ همسرش، توجهاش به او جلب شد و خودش را به او رساند. کنارش نشست و سرش را به معنایِ چیه؟ تکان داد.
- تشنته؟!
با هر حرکت چشمان همسرش، خواسته و منظورش را درک میکرد. از جا بلند شد و سراغ یخچال رفت و پارچِ آب را بیرون آورد و لیوانی پر کرد و به آرامی به او داد.
•••••
نزدیک سحر بود و ″اوس عزیز″ هنوز در رختخواباش بیدار بود و غلط میخورد. گاهی گردن و شانه هایش را می خواراند و گاهی پاهایش را تکان میداد. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود. ساعت چهار و نیم بود. دستش را تکیهگاه گردنش کرد و به سقف نگاهاش را دوخت. با انگشتان پاهایش بازی میکرد. روی سقف را ترکهای ریز و درشت پوشانده بوده، اما به آنها توجهای نداشت، بلکه در فکر و خیالات خود غرق بود. خیالی جز روزهای شیرینِ سلامتی همسرش در ذهن نداشت. آرزو داشت همسرش بهبودی بیابد تا دوباره آن روزهای شاد و شیرین متولد شوند. به یاد گذشتههای دور افتاد. زمانی که برای نخستین بار همسرش را دید و دل به مهرش بسته بود. دخترکی خجالتی با چادری گُلگلی با حیایی پیدا در صورت و چهره اش. آن حیا و شرم را هنوز در چشمان و چهرهٔ همسرش میدید.
آهی بلند از عمق سینه کشید و از رختخواب برخواست و سراغ پاکت سیگارش رفت. گاهی آدمی همهٔ دلتنگی هایش را در یک آه خلاصه می کند. و اوس عزیز بعد از وفات فاطمه خانم بارها این آه را سر کشیده بود. در وجودش یک حسرت همیشگی ریشه دوانده بود که تنها با اندیشه به یادِ مهربان معشوقهٔ سفر کرده اش، از بین میرفت.
سیگارهایش رو به اتمام بود. فندکاش را از روی میز تلفن برداشت و سیگار را به آتش کشید و با سیگارِ روشن، به رختخواب برگشت. دیگر سیگار هم توهمات و افکار مشوشاش را آرام نمیکرد. فکرهای گوناگون به ذهناش خطور میکرد. از تنِ علیل همسرش گرفته تا قسطهای عقب افتادهٔ وام معیشتی بازنشستگان و اینکه فرزندی ندارند در این دوران سخت و تنهایی، عصای دستشان بشود. یادش افتاد که سالهاست به سرِ قبر پدر و مادرش نرفته است. دلتنگشان شد. در دل فاتحهای برای هر دویشان فرستاد و با خود عهد بست که هفتهٔ آینده به اتفاق فاطمه خانم به روستایشان برود سرِ خاک آنها. فکرهای جورواجور دیگری به سراغش میآمد. بدون اینکه به سیگارش پک بزند، سیگار میسوخت و ذره ذره از خاکستر آتشیناش بر روی پتو میافتاد و غافل از آن، در افکار خود غوطهور بود.
با برخاستن بویِ پتویِ سوخته، ″اوس عزیز″ از خیالات پرید و دستپاچه با کف دست، قسمت سوختهٔ پتو را خاموش کرد. سوزش دردناکی در دستش احساس میکرد اما توجه ای به آن نکرد. دیگر بیخیال سیگار شد و پتو را روی خود کشید و خوابید.
چشمانش هنوز گرم نوازش خواب نشده بود که با صدایِ نالههای ″فاطمه خانم″ هوشیار شد. پتو را از روی خود کنار زد و چهار دست و پا به طرف همسرش رفت.
ناله های ضعیف اما دردناکی از فاطمه خانم بلند میشد. ″اوس عزیز″ دست سفید و بیرمق همسرش را در دستاناش گرفت و پرسید: کجات درد میکنه عزیزم؟!
نگاهی به چهرهٔ زیبای همسرش انداخت. صورتاش همچون برف، سفید و سرد شده بود. چشمانِ کم سویش که هر شب با اشک میبست، درشت و گشاد شده بود.
حالت صورتش از وضعیت وخیم درونش حکایت میکرد. ″اوس عزیز″ با ترسی که به درونش راه پیدا کرده بود، سریع سراغ دارو هایش رفت. چند قرص و کپسول مختلف به خوردِ همسرش داد به این امید که معجزه ای بشود و حال وخیم اش، تسکین بیابد اما فایده ای نداشت. ناله های فاطمه خانم بلند و ممتد میشد.
از وضع و احوالش، سردرگم و دیوانه شده بود. عاصی و پریشان دور و بر فاطمه خانم میچرخید. کاری از او ساخته نبود و همسرش همچنان از درد در عذاب بود. شمارهٔ اورژانس را گرفت و از آنها کمک طلبید و خود عاجز از هر کاری، کنار عزیزش نشست. روایت چشماناش، حکایت مرگ و رفتن بود. رفتنی که سال ها فاطمه خانم منتظر پیش آمدش بود. ″اوس عزیز″ با چشمانی اشکبار و دلی اندوهگین، همسرش را در آغوش کشید و به سینه فشرد. نگاه بارانی اش را به چشمان معشوقاش دوخته بود. چشمان پر از اشک ″فاطمه خانم″ خانهٔ مرگ شده بود.
قبل از اینکه اورژانس برسد، ″فاطمه خانم″ با چشمانش از شوهرش خداحافظی کرد و آرام و سر خوش در آغوش یارِ با وفایش آرام گرفت و سالها درد و محنت اش پایان یافت.
با رفتنش، ″اوس عزیز″ دلشکسته ترین مرغِ عاشق شد. همچون مرغِ عشقی که جفتش را از دست داده باشد زبان بست و آرام و بی حرکت خیره به کنجِ اتاق شد.
•••••
در مراسمِ خاکسپاری، بعد از رفتن همهٔ حاضرین، ″آقا رسول″ پدر ″حمید″، ″اوس عزیز″ را از روی قبر بلند کرد و با خود برد و سوار بر ماشین کرد و رفتند.
هر چند همهٔ اطرافیان با ابراز تأسف و ناراحتی، خود را در غمِ ″اوس عزیز″ شریک میدانستند اما غم و غصهٔ درگذشت ″فاطمه خانم″ بر او بسیار سخت و جانگداز بود.
•••••
سیگارها یکی بعد از دیگری دود میشد اما غم و غصهٔ ″اوس عزیز″ همچنان پا بر جا بود. خیالات و خاطرات ″فاطمه خانم″ لحظه ای او را تنها نگذاشته بود.
از غمِ از دست دادن یار و همدم زندگی اش، بسیار بر او سخت رفته بود. هر لحظه همسرش را پیش رویش میدید که دستاش را به طرفش گرفته و او را صدا میزند.
غروب لباس پوشید و آرام و با وقار به طرف پارکِ محله رفت. کمتر از پنج دقیقه با خانهاش فاصله داشت. پارکی خلوت و دنج که بیشتر بچهها در آن به فوتبال می پرداختند.
″اوس عزیز″ بر روی یکی از نیمکتهای سیمانی که دور از هیاهوی بچهها بود، نشست و عصایش را تکیهگاه چانهاش کرد و به فکر فرو رفت.
قلب کوچک و خسته و شکسته اش طاقت و تحمل غم از دست دادن همسرش را نداشت. احساس کرختی در پشت گردناش میکرد. سمت چپ سینه اش تیر میکشید. ″فاطمه خانم″ کنارش بر روی نیمکت نشست و با لبخندی که شش سال میشد از روی صورتش محو شده بود، گفت: پیرمرد! نمیگی میچایی که دم غروب زدی بیرون؟!
باور کردنی نبود، فاطمه خانم حرف می زد!.
″اوس عزیز″ مست از لبخند و حرف های همسرش، بدون اینکه جوابی بدهد عاشقانه به تماشایش ادامه داد.
ساعتی دو نفری آنجا نشستند. بعد هر دو، دست در دست هم، از روی نیمکت برخواستند و رفتند...
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- «بازنویسی بر داستان سفرهٔ عشق»
عزیزترینم!
تا وقتی عطر نفسهای تو در هوا جاری است، حالِ من و گنجشککان خیابان خوب است.
خوب که میگویم نه آنچنان که آرامشی در زندگی باشد؛ نه! بلکه آن اندازه که به امید دیدار تو زنده ام، وگرنه این شهر و آدمها با خیابانهای تکراری اش هیچ لطفی برای زندگی ندارند.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
دوشنبه اولین روز رفتنم به مدرسه ی جدیدم بود. برای روز اول مدرسه، شب قبلش، تمام کتاب و دفترهام رو طبق برنامه ی کلاسی که از مدرسه گرفته بودم، توی کیفم چپوندم و به فکر و خیال مدرسه ی جدیدم پلک هامو رو روی هم گذاشتم تا خوابم ببره. اما از شوق و ذوق و یا شایدم از استرس مدرسه، تا نیمه شب خوابم نبرد و از این دنده به اون دنده می چرخیدم.
اون روز حدود ۱ ساعت دیر بیدار شدم و با سرعت نور لباس پوشیدم و سوار موتور سیکلت داداشم شدم و رفتیم طرف مدرسه.
رسیدم در مدرسه دیدم کیفم باهام نیست!. هیچی دیگه دوباره برگشتیم خونه. مسیر هم زیاد بود. خونه ی ما شهرک بود و مدرسه ام وسط شهر. رسیدم خونه با سرعت کیفم رو برداشتم و بردم باهام.
رسیدیم مدرسه کلاس اول تموم شده بود. تا کلاس بعدی شروع شد رفتم سر کلاس و با خیال راحت کتابم رو در بیارم. اما دیدم تو کیفم برنامه روز شنبه توشه یعنی دیگه اعصابم داغون شده بود.
به معلم گفتم برنامم رو اشتباه آوردم. گفت: تو کی برنامت رو درست میاری! حالا که رفتی خونه کتابتو آوردی میفهمی!
اجبارأ سوار تاکسی شدم و به خونه برگشتم و با ذهن مشغول و خستگی شدید، کتاب های روز دوشنبه رو گذاشتم تو کیفم و برگشتم مدرسه و فکر کنم به نیم ساعت آخر کلاس رسیدم.
کلاس دوم هم تموم شد. کلاس سوم ورزش داشتیم. رفتم دیدم ای داد، لباس ورزشیم رو نیاوردم. هیچی دیگه تو زنگ تفریح با سرعت دوباره برگشتم خونه لباسم رو برداشتم و مادرم از دیدنم دیگه نتونست جلوی خندشو رو بگیره. گفت: په! چیکار میکنی هی میری هی میای!
منم هیچ جوابی ندادم. اعصابم داغون بود. سوار آژانس شدم و به راننده التماس میکردم که سریعتر بره. تو راه چون سرعت داشتیم یه ماشین پیچید جلوی ما و تصادف شد و من با کله رفتم تو شیشه و درب و داغون شدم!!!!
منم که دیگه داغون بودم. سریع از ماشین پیاده شدم و سوار تاکسی دیگه ای شدم و به مدرسه رفتم.
رفتم مدرسه و ورزشم رو کردم و برگشتم خونه. رسیدم خونه لباسام رو در آوردم. اومدم شلوار تو خونه بپوشم که دیدم شلوارم نیست. شلوارم رو تو مدرسه جا گذاشته بودم. دوباره سوار ماشین شدم و با پدرم رفتم مدرسه شلوارم رو آوردم.
وقتی رسیدم خونه دیگه یادم نیست چی شد احتمالا فشارم افتاده بوده و غش کردم. تا صبح خواب بودم.
سعید فلاحی
کاش من و تو به جای زمین؟!
در زهره،
مریخ
و یا اورانوس زندگی میکردیم
که به جای هفت سال عاشقی
هفتاد سال
هفتصد سال
سالهای سال میتوانستیم
عاشقی کنیم.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
احمد از اداره به خانه زنگ زد و خبر موافقت چندینبارهٔ خانوادهٔ میهندوست برای خواستگاری از دخترشان را به مادرش داد. قند توی دلِ سوسن خانم(مادر احمد) آب شد. با خود فکر کرد که الحمدالله دیگه اینبار زری(دختر مورد علاقهٔ احمد) جواب بله را میدهد و خلاص!.
احمد که کشته و مردهٔ زری است، قبل از این شش مرتبهٔ دیگر به خواستگاری زری رفته بود، اما هر بار به بهانهای جواب رد میشنید.
در اولین خواستگاری، بهخاطر ریشِ احمد، جواب رد شنیده بود. احمدِ عاشق هم برای سری بعد ریشاش را سه تیغه کرد و رفت که اینبار زری بهانه تراشید که محل کار احمد دور است و شغل درست و حسابی ندارد. احمد کارمند یک شرکت خصوصی در یکی از شهرهای اطراف تهران بود و به خاطر مشکلات در تردد فقط پنجشنبه و جمعهها بر میگشت. او با مشقت و پارتیبازی توانست به عنوان دفتردار در یکی از اداره ها استخدام بشود و برای سومین بار به خواستگاری رفت. هنوز داخل نشده، بیرون آمدند. بهانهٔ اینبار زری، سپید شدن تارهایی از موی سر احمد بود. بیچاره احمد، این سفید شدن موهایش از خدابیامرز پدرش به او ارث رسیده بود.
در برگشت، بیتا خواهر احمد در حالی که به حیاط خانه وارد میشد با عصبانیت گفت: این دخترهٔ سر تق نمیخواد باهات ازدواج کنه، سر میدوونه تورو! میدونی چیه احمد جان، راست و پوست کنده، اون تو رو دست انداخته! داره مسخره ات میکنه!!!
اما گوش احمد به این حرفها بدهکار نبود. او کماکان عاشق و دلبستهٔ زری بود. با شنیدن ناماش نفسش بند میآمد و نمی توانست به این زودی میدان را خالی کند. پس برای چهارمین، پنجمین و ششمین مرتبه هم به خواستگاری زری اژدها (لقب اعطایی سوسن خانم به زری) رفت؛ اما باز به بهانه های مختلف جواب رد شنید.
بگذریم! ولی انگار که خواستگاری هفتم نتیجهبخش خواهد بود. به دل سوسن خانم برات شده بود!. از قدیم و ندیم هم گفتن:
تا هفت نری خواستگاری عروس نشه سوار گاری
به قول سوسن خانم: هفت عدد مقدسیه! پسر یکی یه دونم، گوش شیطون کر، اینبار جواب بعله رو میگیری!.
ساعت سه عصر احمد به خانه برگشت. ابتدا دوش گرفت و بعد به پیرایشگاه طلوع رفت و به سر و وضع خود رسید. موهایش را رنگ کرد تا آن چند تار موی سپید هم همرنگ جماعت بشود. بعد دستور داد ریشاش را سه تیغه کنند و باز به خانه برگشت. از کشو کمد لباسش، شیشه عطر بورد ال.جی را برداشت و خودش را خوش بو کرد و سپس پیراهن قرمز رنگ مورد علاقه زری را زیر کت و شلوار زرشکی پوشید و خود را برای خان هفتم آراسته و پیراسته کرد. ساعت پنج عصر قرار خواستگاری گذاشته بودند و کمتر از نیم ساعت به وعده دیدار روی دلبر مانده بود.
بیتا که به خانهٔ خاله سیما رفته بود و اصلا دلش نمیخواست که هفتمین مرتبه سنگ روی یخ بشود. احمد تنهایی با مادرش به طرف میعادگاه معشوقه به راه افتاد.
از گلفروشی آقا رضا، دسته گل با روبان فیروزه ای را که سفارش داده بود، گرفت و سوار ماشین آژانس شدند و به راهشان به طرف خانهٔ زری ادامه دادند.
•••••
ساعت دقیقأ پنج عصر بود که احمد انگشت بر روی آیفون خانهٔ آقای میهندوست گذاشت و بعد از یک سری فعل و انغعالات مختصر، در بر روی آقای خواستگار و مادر مکرمشان گشوده شد.
آقای میهندوست خانه نبود و این برای برای احمد و مادرش قابل تأمل نبود، که یک پدر در زمان خواستگاری تنها دخترش چرا باید حضور نداشته باشد!. احمد غرق در این افکار بر روی مبل لم داده بود و در خیالات خوش خود سیر میکرد. جواب بله را از زری گرفته بود و داشتند میزدند و میرقصیدند و...
سوسن خانم پرسید: کبریٰ خانوم، آقا رحمت کجا تشریف دارن؟!
کبریٰ خانم تکانی به خود داد و خیلی خونسرد جواب داد: والا رفته درِ حجره، امروز بار اومده براشون... از شما عذر خواستن که نتونستن بمونن...
احمد برای خود شیرینی رو به کبریٰ خانم کرد و با لبخندی بر لب گفت: چه عیبی داره! کارشون مهمتره!
در این حین، زری با سینیِ چای در دست، وارد پذیرایی شد. ابتدا زیر چشمی نگاهی به احمد انداخت و چشم غرّه ای به او رفت و در حالی که سینی را روی میز میگذاشت به جمع سلام کرد.
سوسن خانم زورکی لبخندی بر لب نشاند و گفت: سلام به روی ماهت عروس گلم!
هنوز کلمهای دیگر به زبان نیاورده بود که زری مثل آتش گُر گرفت و فریاد زد: عروسِ کی؟! من اصلأ قصد ندارم با این دست و پا چلفتی ازدواج کنم! از ریختش بیزارم! از کل خانوادهٔ شما متنفرم، فقط از بس شب و روز در خونمون میومد و زنگ میزد قبول کردیم بیاد که آب پاکی رو روی دستتون بریزیم!.
با شنیدن این حرفها، سوسن خانم هم دیگه نتونست جلوی دهانش را بگیرد و شروع به فحاشی و بد و بیجا گفتن کرد. یک کلمه سوسن خانم میگفت و ده تا جواب از کبریٰ خانم و زری اژدها میشنید.
اتاق جلوی چشمانِ احمد تیره و تار شد. در کلهاش احساس دوّران و چرخش میکرد. پیشانی اش را عرق سردی پوشاند و به نفس نفس افتاد.
•••••
وقتی احمد به خودش آمد که مادرش دستِ او را تکان میداد و میگفت: هی احمد آقا! بلند شو دیگه!؟ دیر شد! ساعت پنجه! کی رو دیدی تو مسیر خواستگاری رفتن بگیره بخوابه!!!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- بابایی زود برگردی! امشب تولدته! یادت نرفته که؟!
- نه دختر خوشکلم! یادمه!
- با مامان میریم برات کیک میگیریم!
- مرسی عشقِ بابا!
- زود برگرد؛ دیر نکنی، ها!
″علی″ پیشانی دخترش را بوسید و گفت: باشه بابا جون، زود میام!
″نرگس″ با شوق و ذوق بسیار، پدرش را در آغوش کشید و گونه های سوخته و بی روح اش را غرق بوسه کرد. دخترک سه ساله، عاشق پدرش بود و امشب که شبِ تولد پدرش است، او بیشتر ذوق زده و خوشحال بود تا کسی دیگر، به همین خاطر اصرار داشت که پدرش در بازگشت از کار دیر نکند.
″علی″ دستی بر موهای حنایی و بلندِ ″نرگس″ کشید و بلند شد. دل اش نمیآمد که دستان زبر و خشناش را بر پوست لطیف صورت دخترش بکشد.
″نرگس″ عاشق لبخندهای پدرش بود. در پاسخ لبخند زیبای بابا علی، خندید و خودش را به دامان مادرش انداخت و گوشه ی پیراهن مادرش را در دست گرفت.
″علی″ با همسر و دخترش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. او یکی از دهها کارگر معدن شهر بود و روزانه بیش از ۱۲ ساعت در دل آن معدن عمیق مشغول به کار بود. ″علی″ و هفت نفر دیگر از کارگرها در عمق ۱۳۰۰ متری ″معدن البرزگان″ در سایت تخریب و حفاری لاشه سنگ ها مشغول بودند.
ساعت هفت صبح، مینیبوسِ سرویس معدن در ایستگاه محله ی آنها توقف میکرد تا که ″علی″ و چند نفر دیگر از کارگران معدن را سوار کند. باید عجله میکرد که زودتر به سرویس برسد.
داخل مینیبوس، تعدادی از کارگرها چرت میزدند و تعدادی دیگه با هم پچپچ میکردند، برخی هم بدون هیچ عکسالعملی فقط جلو را نگاه میکردند و کاری به هیچ چیز نداشتند. ″سجاد″ یکی از همکاران صمیمی ″علی″، سر شوخی را با او باز کرده بود و سر به سر ″علی″ میگذاشت.
- قیافه ات چه نورانی شده علی!
...
- انگار رفتنی شدی داداش!
″علی″ جز لبخند شیرین و زیبایش پاسخی برای حرف های سجاد نداشت.
پنجشنبه بود و طبق روال پنجشنبهها، معدن یک ساعت زودتر تعطیل میشد.
از لحظه ای که ″علی″ پا از خانه بیرون گذاشته بود دلشوره ای غریب وجودش را گرفته بود. چهره های معصوم و نگران همسر و دخترش در ذهناش نقش میبست. دست و دلش به کار نمیرفت. تند تند به ساعت مچیاش نگاه میانداخت. تا ساعت نهار یک ساعت دیگر باقی مانده بود. تصمیم داشت که حتمأ سر نهار به خانماش تلفن کند تا از دلنگرانی خلاص شود. دلشوره و اضطراب او را کلافه کرده بود. خیالات و توهمات گوناگون در ذهناش میگذشت.
کار تراش و تخلیهٔ نخالههای سایت تمام شده بود. برای بعد از نهار کار چندانی نداشتند. همکارانش زودتر از سایت خارج شدند. او و ″مشرجب″ برای جمع آوری وسایل اضافی مانده بودند. وسایل کار را از عمق معدن بیرون میکشیدند تا بعد ظهر آنجا را تخلیه و آماده انفجار کنند. ″مشرجب″ بیست متری از ″علی″ فاصله داشت که ناگهان تخته سنگی بزرگ از بدنهٔ معدن جدا شد و بر روی ″علی″ افتاد. ″مشرجب″ دستپاچه و ترسیده، خود را به محل ریزش رساند. نه اثری از علی پیدا بود و نه صدایی از او میشنید. بلافاصله به مسئولان ایمنی و بهداری معدن بیسیم کرد و اتفاق را برایشان تعریف کرد. بعد از دقایقی کارگران برای رهاسازی ″علی″ وارد سایت شدند. با تلاش فراوان سنگهای بیشمار را از روی ″علی″ برداشتند و پیکر نیمه جانِ غرق در خون و خاک او را بیرون کشیدند و سوار بر آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند.
•••
هوا تاریک شده بود و چند ساعتی بود که ″نرگس″ منتظر بازگشت پدرش بود. مادر ″نرگس″ چند بار شمارهٔ موبایل پدرش را گرفته بود اما جوابی دریافت نکرده بود. دلشوره در وجودش راه پیدا کرده بود.
حدود ساعت ده شب، ″رضا″ دایی ″نرگس″ به خانه ی آنها آمد و ماجرا را برای خواهرش تعریف کرد و آنها را با خود به بیمارستان برد.
″نرگس″ با دیدن لبخند سردِ نقش بسته بر لبهای پدرش، غمگین شد. آرزو کرد که پدرش از جا برخیزد و او را در آغوش بکشد. قطره ای اشک از چشم اش سُر خورد و از گونه هایش لغزید و بر زمین افتاد. لبخند ″نرگس″ هم مانند لبخند پدرش پژمرد و هاله ای از غم و اندوه بر صورت زیبایش پرده کشید.
شدت جراحات و شکستگیهایِ ″علی″ بالا بود. تا آن ساعت چند عمل جراحی شده بود. درصد میزان هوشیاری اش پایین و تنفساش مشکل داشت. فقط خدا می توانست بابا علی را دوباره به نرگس باز بگرداند...
•••
″علی″ همان شب پیشروی چشمهای اشک آلود ″نرگس″ و مادرش با همان لبخند زیبایش که همیشه بر لبهای سردش نقش داشت، جان داد.
معدن روزهای بعد باز به تولیدش ادامه داد اما دیگر کسی لبخند ″علی″ را ندید، همانند لبخند محو شده ی ″نرگس″.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- تقدیم به علی کوهساری کارگر ۳۵ ساله ی معدن البرزگان که روز پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸ در اثر حادثه ی سقوط سنگ در عمق ۱۳۰۰ متری معدن درگذشت. (یادش گرامی)
من از تنهاییِ این مرد
و این احساسِ دلمُرده
و شاید نمانی پیشم
که از یادم تو رو بُرده
هزاران بار میترسم من
من از تکرارِ این غربت
به طعمِ تلخِ یک وحشت
از شب های پر تنهایی
بدونِ گرمای آغوشت
هزاران بار میترسم من
من از تو، از خودم، از شب
و پَرسه زیرِ نورِ ماه
میانِ کوچه، تنهایی
و رفتن به راهی بی راه
هزاران بار میترسم من
من از آوارِ تنهایی
به رویِ تنِ نحیفم
و باختن به میدان عشق
و حذف به دست حریفم
هزاران بار میترسم من
من از احساسِ مَردی که
تمومِ شب رو بیداره
نمیخوابه و بی تابه
تنش سالم نه بیماره
هزاران بار میترسم من
هزاران بار می ترسم من
تواَم باشی بهجای من
هزاران بار می ترسی تو
از این شبهای اهریمن
هزاران بار می ترسم من.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ای نقش آبی عشق
مغرورِ مو شرابی
لبریز شعر و مستی
پایانِ هر عذابی
چشمان وحشی تو
درنده، بی ترحّم
ما را کشیده امشب
در آغوشِ توهّم
شورِ شراب شیراز
سر ریز از لبِ تو
لحنِ داوود نبی
موسیقیِ شبِ تو
عطر تن تو نرگس
بابونه و یاسمن
باغی گویا پر از گل
مدهوش بوی تو من
تو معنای تبسم
به حال من قرینی
در لحظه های خوب
با هم و شب نشینی
دست و دلم که رو شد
با قهر تو شکستم
لیلای مهر و آبان
من عاشق تو هستم
بسیار دوری گمانم
خوابی، خیالی انگار
کو آن مهِ حضورت
بر شب های منِ زار
لطفا نشین کنارم
با ناز و با اشاره
جانم به لب رسیده
از دوریِ دوباره
#سعید_فلاحی(زانا کوردستانی)
دختر زیبای بابا رها
تو آمدی و بهاران خندید
از پا قدم خوبت ای جانا
هر ثانیه، روزگاران خندید
تو شبنم روی گل نشسته
در موعود با شکوه زایش
ما را به عشق نوید داده ای تو
ای زمزمه ات همه نیایش
تو مطلع خورشید هستی، جانا
در تقویم خوش روزگاران
حوری و خدا تو را به ما داد
ای رفع عطش روزه داران
مفهوم تمام مهربانی
از توست درخت جوانه رویید
بر شاخه ی خشک اشعار من
صدها غزل و ترانه رویید
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
❆ بُتِ ناوَن:
بُتِ ناوَن فِدایِ رقص و لَرزِد
وه قوروانِ قد و بالای بَرزِد
نهاون و وروگرد که دی هیچِن
کُلِ لورستانگَم کَم وه نَذرِد.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- فریاد بلند:
آخر ﺗـﻮ ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺗﺐ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﺯ داغ ﺗـــﻮ ﺳﯿﻨــﻪ ﺭﺍ ﻟﺒﺎﻟﺐ ﮐﺮﺩﻡ
ﻓﺮﯾـــﺎﺩ ﺑﻠﻨﺪ "ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ" ﺑﻮﺩ
آن ﺳﮑﺘﻪیناﻗﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐﮐﺮﺩﻡ.
- ای کاش:
ای کاش مرا پیر کنی در بغلت
از عشق، مرا سیر کنی در بغلت
ای کاش که با حلقۀ گیسوهایت
آزاد کنی و زنجیر کنی در بغلت
- ساعت دیدار:
منِ پریشانْ حالِ همیشه بیدار
تو و بر این غربتِ ناگزیرت اصرار
من و قلبی شکسته از فراغت، یار
کی شود آخر ممکن، ساعتِ دیدار؟
سعید فلاحی
″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت.
نمنم بارانِ بهاری، عابرین را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه میرفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نمنم باران قدم برمیداشتند.
- بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.
و با گفتن این حرفها، ″اوسعزیز″ پنجره را باز کرد. موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد.
″اوسعزیز″ پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیهاش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. در حالی که دود سیگارش را از بینی خارج کرد، کنار ″فاطمهخانم″(همسرش) نشست و دستی بر روی موهای سیاه و ژولیده اش کشید و گفت: هوایه خوبیه! نه!؟
″فاطمهخانم″ توانایی تکلم نداشت. با اشارهٔ چشماناش، به شوهرش پاسخ داد.
″اوسعزیز″ دستی به سبیل کلفت و خوش فرماش آورد و باز گفت: نخواستم هوایِ به این خوبی رو برای تو خراب کنم! حیفِ این هوا نیس که با دود سیگار خراب شه؟!
و ″فاطمهخانم″ دوباره با چشمان زیبا اما بیروحاش جواباش را داد.
″اوسعزیز″ سالها بود به این روش پرسش و پاسخ عادت داشت. دقیقأ شش سال بود که ″فاطمهخانم″ سکته کرده و از سر به پایین فلج شده بود و ″اوسعزیز″ هم عاشقانه از او مراقبت میکرد. لباسهایش را عوض میکرد. حمام میبرد. غذا میپخت و با حوصله به همسرش میداد. گاهی که حوصله هم داشت، ناخنهایش را لاک، میزد. موهایش را شانه میکرد و صورتاش را سرخآب، سفید آب میکرد. خلاصه دیگه تموم وقت و غم و هم ″اوسعزیز″ فقط عشقاش، فاطمه خانم شده بود.
سردی هوا سرِ طاس و لخت از مویِ ″اوسعزیز″ را اذیت میکرد و اما بخاطر همسرش پنجره رو باز گذاشت. پتو را روی ″فاطمه خانوم″ کشید و خودش کنارش، روی تخت نشست. ″اوسعزیز″ به یادِ روزهای خوشِ گذشته افتاد. به یاد روزی که آخرین بار، همراه ″فاطمه خانم″ برای زیارت ″شاهعبدالعظیم″ رفتند. انگار قرار نیست دیگر آن روزها تکرار بشود. چند سال است که همسرش منتظره که خدا، مرگ را به او ارزانی بدهد. حتی خودش بر خلاف میل باطنیاش، آرزو دارد که خدا این هدیه را به همسرش بدهد تا که از این نوع زندگی پر رنج و مشقت رها گردد. در همین افکار و خیالات، یک دفعه با صدای در، از جا پرید و رفت در را باز کرد. ″حمید″ پشت در بود.
- بهبه! سلام حمید جان! خوبی پسرم؟! بیا تو عزیزم... بفرما!
″حمید″ پسر همسایهٔ قدیمیِ آنها بود که شش سال میشد که از هم دور شده بودند. بعد از سکتهٔ ″فاطمه خانم″، ″اوسعزیز″ ترجیح داده بود که به جای خانهٔ بزرگ و ویلایی به یک آپارتمان کوچک و جمع و جور بروند.
″حمید″ تقریبأ هر روز به دیدن آنها میآمد و ساعتی در کنارشان بود و اگر کار یا خریدی داشتند انجام میداد بعد میرفت. دیدار و ملاقات ″حمید″ برای ″اوسعزیز″ هم اهمیت پیدا کرده بود. اگر روزی نمیآمد، شب خواب به چشمان ″اوسعزیز″ نمینشست.
″حمید″ طبق معمول هر روز ″اوسعزیز″ را در نظافت و مرتب کردن خانه کمک کرد و بعد از کمی استراحت از آنها خداحافظی کرد و رفت.
دوباره ″اوسعزیز″ با ″فاطمه خانم″ تنها ماند. سیگاری روشن کرد و با لبهای قهوهای رنگاش پک عمیقی به آن زد. باورش شده بود که سیگار غم و اندوهاش را کاهش میدهد.
با صدای آه و نالهٔ همسرش، توجهاش به او جلب شد و خودش را به او رساند. کنارش نشست و سرش را به معنایِ چیه؟ تکان داد.
- تشنته؟!
با هر حرکت چشمان همسرش، خواسته و منظورش را درک میکرد. از جا بلند شد و سراغ یخچال رفت و پارچِ آب را بیرون آورد و لیوانی پر کرد و به آرامی به او داد.
•••••
نزدیک سحر بود و ″اوسعزیز″ هنوز در رختخواباش بیدار بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود. ساعت چهار و نیم بود. دستش را تکیهگاه گردنش کرد و به سقف نگاهاش را دوخت. روی سقف را ترکهای ریز و درشت پوشانده بوده، اما به آنها توجهای نداشت، بلکه در فکر و خیالات خود غرق بود. به یاد گذشتههای دور افتاد. زمانی که برای نخستین بار همسرش را دید و دل به مهرش بسته بود...
از رختخواب بلند شد و سراغ پاکت سیگارش رفت. فندکاش را از روی میز تلفن برداشت و سیگاری روشن کرد و به رختخواب برگشت. دیگر سیگار هم توهمات و افکار مشوشاش را آرام نمیکرد. فکرهای گوناگون به ذهناش خطور میکرد. بدون اینکه به سیگارش پک بزند، سیگار میسوخت و ذره ذره از خاکستر آتشیناش بر روی پتو میافتاد و غافل از آن در افکار خود غوطهور بود.
با برخاستن بویِ پتویِ سوخته، ″اوسعزیز″ از خیالات پرید و دستپاچه با کف دست، قسمت سوختهٔ پتو را خاموش کرد.
بیخیال سیگار شد و پتو را روی خود کشید و خوابید. چشمانش هنوز گرم نوازش خواب نشده بود که با صدایِ ناله های ″فاطمه خانم″ از جا برخواست. به طرف همسرش رفت.
دست سفید و بیرمق همسرش را در دستاناش گرفت و پرسید: کجات درد میکنه عزیزم؟!
صورتاش همچون برف، سفید و سرد شده بود. چشمانِ کم سویش که هر شب با اشک میبست، درشت و گشاد شده بود.
حالت صورتش از وضعیت وخیم درونش حکایت میکرد. ″اوسعزیز″ با ترسی که به درونش راه پیدا کرده بود، سریع سراغ داروهایش رفت. چند قرص و کپسول مختلف به خوردِ همسرش داد به این امید که معجزه ای بشود و حال وخیماش، تسکین یابد.
از وضع و احوالش، سردرگم و دیوانه شده بود. کاری از دستاش بر نمی آمد و همسرش از درد در عذاب بود. عاجز از هر کاری، کنار عزیزش نشست. روایت چشماناش، حکایت مرگ و رفتن بود. همسرش را در آغوش گرفت و به سینه میفشرد. نگاهش را به چشمان معشوقاش دوخته بود. چشمان پر از اشک ″فاطمه خانم″ خانهٔ مرگ شده بود.
″فاطمه خانم″ با چشمانش از شوهرش خداحافظی کرد و آرام و سرخوش در آغوش یارِ با وفایش آرام گرفت.
•••••
در مراسمِ خاکسپاری، بعد از رفتن همهٔ حاضرین، ″آقا رسول″ پدر ″حمید″، ″اوسعزیز″ را از روی قبر بلند کرد و با خود برد و سوار بر ماشین کرد و رفتند.
هرچند همهٔ اطرافیان با ابراز تأسف و ناراحتی، خود را در غمِ ″اوسعزیز″ شریک میدانستند اما غم و غصهٔ درگذشت ″فاطمه خانم″ بر او بسیار سخت و جانگداز بود.
•••••
سیگارها یکی بعد از دیگری دود میشد اما غم و غصهٔ ″اوسعزیز″ همچنان پا بر جا بود. خیالات و خاطرات ″فاطمه خانم″ لحظه ای او را تنها نگذاشته بود.
از غمِ از دست دادن یار و همدم زندگی اش، بسیار بر او سخت رفته بود. هر لحظه همسرش را پیش رویش میدید که دستاش را به طرفش گرفته و او را صدا میزند.
غروب لباس پوشید و آرام و با وقار به طرف پارکِ محله رفت. کمتر از پنج دقیقه با خانهاش فاصله داشت. پارکی خلوت و دنج که بیشتر بچهها در آن به فوتبال میپرداختند.
″اوسعزیز″ بر روی یکی از نیمکتهای سیمانی که دور از هیاهوی بچهها بود، نشست و عصایش را تکیهگاه چانهاش کرد و به فکر فرو رفت.
قلب کوچک و خسته و شکسته اش طاقت و تحمل غم از دست دادن همسرش را نداشت. احساس کرختی در پشت گردناش میکرد. سمت چپ سینه اش تیر میکشید. ″فاطمه خانم″ کنارش بر روی نیمکت نشست و با لبخندی که شش سال میشد از روی صورتش محو شده بود، گفت: پیرمرد! نمیگی میچایی که دم غروب زدی بیرون؟!
″اوسعزیز″ مست از لبخند همسرش، بدون اینکه جوابی بدهد عاشقانه به تماشایش ادامه داد.
ساعتی دو نفری آنجا نشستند و بعد هر دو دست در دست هم از روی نیمکت برخواستند و رفتند...
•••••
از آن پس هر وقت ″حمید″ به درِ خانهٔ ″اوس عزیز″ میرفت، کسی در را به رویش باز نمیکرد.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- با سپاس از اوس عزیز که خیلی مرد بود!
❆ تاریکی:
خورشید چکاره است!
آنجا که تو نباشی
تاریکترین
نقطه ی دنیاست.
❆ من همه تو:
هر وقت به آینه زل می زنم
تو در آن پیدایی
من همه تو شده ام.
❆ مرانم:
پرنده ی روح ام
محتاج آشیان قلب تو است
به سنگ بی مهری
مران اش از خود.
❆ تنهایی لیلا:
زنی کنار اجاق دلتنگی هایش
شام تنهایی را
برای مردی که هرگز نیست
می پزد.
❆ تعبیر روهایم:
تعبیر تمام رویاهای منی!
یوسُف به حسد
از تو نمی گوید.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_پریسکه
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com
مُد شده دزدی در ایران ما
رفته است بر باد چون ایمان ما
گزمه و قاضی باهم، هم کاسه
فراموش کردند چون پیمان ما
بیت المال ما همه شد خالی
زده اند دستبرد به دیوان ما
مدعی شدند دزدان و ددان
برده اند سبو از ایوان ما
اختلاسگران شدند فراوان
کرده اند آجر، همه نان ما
مُبلغ دین، قاضی و وکیل
دزدند و بردند که میزان ما
نمانده دیگر دلسوز مردمان
تا آباد کنند این ویران ما
عهد شهیدان هرگز این نبود
پاس دارید عهد شهیدان ما
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
نه آفریقا نه لبنان است اینجا
که کردستانِ ایران است اینجا
گناه عالِم دردْ، بسیار دارد
و درد دین فراوان است اینجا
پر از گنج و نهانش پر ز رنج
و دخلش با فقر مهمان است اینجا
نه یاریْ، نه یاور دارد این جا
بهانه دردِ عصیان است اینجا
بسی گفتند و بس کردند، اما
ز جور و جبر هم ویران است اینجا
تأسف بار است اوضاع به قرآن
کمان ماه قربان است اینجا
به لطف حزب های گاه و بی گاه
اسیر جنگ کوردان است اینجا
امید و آرزو هیچ نمانده
گمانم غیرِ ایران است اینجا
شما ای مسئول سطح بالا
گمان کن ملک لبنان است اینجا
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ئهیمام رهزا
شاجوانەکەم
مهمکوژه لهی دوریه،
کاش بهزانی
له سهر خهیاڵهکانم
گوڵیان له باخی جوانیت دهکردهوه.
لهسهر دڵم
که له خولهکێکدا،
حهفتاو دوو نارنجۆکی
ناوه به
دهرگا پۆڵاینهکهی
دڵی تۆوه.
سهعید فهلاحی (زانا کوردستانی)
از حال ما نپرس
تلخ کامیم همه
بـرای پـر زدن
یک آسمان کمه
من بـاورم شده
تبر بَرنده نیست
جنگل محل هیچ
گرگ درنده نیست
تو بـاورت شود
پیروز شود امید
آوازِ آزادی
روزی شود شنید
من خوابی دیده ام
پیروز، ما می شویم
بـا اتحـاد و جِـد
راهی که می رویم
رویای یک وطـن
فاقد دزد و کیـن
ملت به زنـدگی
فارغ ز رنگ و دین
تساوی حقوق
مابین مرد و زن
چه رویایی شده
این بوده خواب من
من خوابی دیده ام
شکسته هر قفس
جلادی ورشکست،
آزادی بود و بس
صــدای قهـقـه
از خانـه ها بلنـد
بجـای نوحـه ها
تـرانـه و لبـخنـد
من خواب دیده ام
ما سبـز می شـویم
از ایــن زمستــان
مـا رد می شـویـم.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ای هم قبیله ی من
ای از تبار خورشید
راهی شدی چرا تو
در جاده های تردید
تو شرحِ یک جفایی
بر قلب پاره ی من
رحم ات نمی شود تو
بر اشک و چکه ی من
تابوتِ قلب منو
تو میخ آخر بزن
تا مطمئن بشی تو
همیشه رفته ام من
تردید نکن عشق من
بزن خنجر به سینه م
نترس از تلافی، تو
من عاشقی بی کینه م
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
دلم گرفته از غم
نشسته ام به ناکجا
دوباره شد جدایی و
یکریز بگم خدا خداااا
دلم پره از غم و هم
غم نبودن و ندیدنت
میون لحظه های بی کسی
اومدن و خندیدنت
کجایی ای مهربونم
مونس شبهای سرد من
داشتن تو خوشبختیه
تسکینی تو به درد من
صدات که آرومم میکنه
دستات گرمای بی کسیه
تو این بحران بی کسی
نبودنت بد حسیه
نشونم و خوب بلدی
تو نباشی، آواره ام
بیا و پیدا کن منو
آرامشم، بیچاره ام
دوا و درمان من تویی
بودن تو ی خواهشه
گرفتن دستای تو
حس خوب آرامشه
بیا و تعبیرش بکن
خواب های هر شبونه رو
نشستنت کنار من
بیا ببر بهونه رو.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
برایم گریه کردی ، باز تو امشب
رد پای اشکات رو گونه س هنوز
صدای هق هقت را می شناسم
چشات زیر بارون اشک هر روز
میون ناله های هر شبه تو
خدایا گفتنت را می شناسم
مخواه پنهان کنی از من غمت را
جریحه دار میشه روحه احساسم
دلت در حسرت پایان هجر است
تمنایی جز دیدارم نداری
تموم سال و ماه و روز و هفتهت
منتظری سر رو شونم بذاری
نمی خوام تو رو غمگین ببینم
نگاه عاشقت بگذار بخنده
بشور از سر و صورت گرده غصه
بزار دنیا در دردو ببنده
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
نگاتو ندیدم
صداتو نشنیدم
اما در عشقت
عاشقی شهیدم
غرور و تکبر
تو چش و دلم بود
طعنه و تشرت
دلم رو آزرد
برای عشق تو
هرچه که دویدم
نشدی راضی
به پستی رسیدم
من از پیله به تو
یه پروانه چیدم
اما از باغ و برت
هیچ ثمر ندیدم
من بارون دردم
نگیر تو امیدم
یه قطره غمم من
از چشمات چکیدم
یه حال غریبم
مثل عصر جمعه
دنیایی از دردم
یه دنیام باز کمه
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
توی ماشینم و برف پاک کن داره
اشک ابرا رو یکریز پاک میکنه
تو جاده سرگردون دارم پیش میرم
ذهنم داره یادتو خاک میکنه
با خودم میگم چی میشد مگه
کنارت رفتن توی جاده ها
کاش میشد که دید خنده های تو
میون رقص گل و پروانه ها
کاش میشد لبات گونهمو بازم
دوبارو صدبار نشون می گرفت
دلمردگی های هر روزو شبم
با بوسه های تو جون می گرفت
پره تو ذهنم، حضورت کنارم
نگاه می کنم؛ صندلیت خالیه
ولی تو همیشه کنار منی
حضورت همیشه این حوالیه
چشام جاده ها رو نمی بینه ؛ دیگه
پر از اشک و خیس و بارونیه
گمونم توی جاده باز گم شدم
دلم بین درد و غصه زندونیه
بغض غریبی گلومو گرفت
سر پیچ؛ یکدفعه ترمز زدم
اومدی کنارم، دستمو گرفتی
و باز توی آغوشت گم شدم
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
کجا رفتی که من بی تو
شب و روزم سیاه گشته
برای دیدنت عشقم
ی سر کوهم ی پام دشته
چه روزهایی بدون تو
فقط همدم من، یادت بود
تو که رفتی قول دادی
که بر می گردی زوده زود
اما نتونستی، نیومدی
زدی زیر حرفت و دلگیرم
اما حالا چند وقته با خودم
برای فراموش کردنت، درگیرم
دوباره دلتنگی رفیق راهم شد
تموم ذهنم شد پر از ای کاش
تو رو جون اقاقی ها قسم میدم
بیا و برگرد و کنارم باش
نذار اینجا زبون حال مردم شم
که اینجا عاشقا رو دیوونه میخونن
مانند یک جزامی، یک اعدامی
همه عاشق ها رو میرونن
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ما رو باش خیال می کردیم
همیشه یکی رو داریم
یکی که به وقتِ گریه
سر رو شونه هاش بذاریم
ما رو باش خیال می کردیم
یکی به فکر ما هست
میون این همه وحشت؛
بین این مردمون پست
من که واسه ی چشمات
قرصِ ماهـو می شکستم
من رو بـاش چه بچگونه
کی رو عاشق می دونستم
توی کوچه باغِ رویا
واسه کی شبا نشستیم
ما رو باش دل به کی بستیم؛
کی رو عاشق می دونستیم
ما رو باش خیال می کردیم
گلِ عشقی که شکفتی
راز شب های بغض رو
به هیچ نامحرم نگفتی
ندونستم میری یه روزی
تموم عشق تو پوچه
حیفِ اون همه مدت
که نشستم سرِ کوچه
ما رو باش خیال می کردیم
که از تو جدا نمیشم
خالی از آرزو گشتم
وقتی رفتی تو از پیشم
افسوس چه عاشقونه
شعرِ چشماتو می گفتم
هنوزم خیس میشه چشمام
وقتی یادِ تو می اُفتم
من همون ترونه سازم
که بغضِ شبو خوندم
پای حضورِ سبزت
عمریه منتظر موندم
تو لایقِ عشقم نبودی؛
از محبتم نسوختی
نگفتی اون همه عشقو
بی معرفت تو چند فروختی؟
حالا می فهمم چی ساختم
یه کاخِ ویرونه از رویا
حیفِ اون همه کاغذ
الکی واست شد سیا
منتظر واست می موندم
اگه می گفتی عاشقم هستی
درِ دروازه ی دل رو
پیشِ روی همه بستی
تازه فهمیدم چه آسون
چشمِ تو به من دروغ گفت
چون با شنیدن عشقم
گلِ چشمات بر آشفت
هنوزم میای تو خوابم
توی شبای پر ستاره
هنوزم میگم خدایا
کاشکی برگرده دوباره
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
تو داری میری از یادم
مثل من که از یادت رفتم
از اون روزی که رفتی تو
با تو رفت اقبال و هم بختم
نباشی دنیا هیچ قشنگ نیست
فقط یک سیاه چاله ترسناکه
مردم میگن جنون داره
نمیدونم چرا چشمام نمناکه
همه حجم دلم این روزا
پر از حس نفرته و ترسه
از عابرای شهر هر دم
فقط آدرستو میپرسه
دلم گیره خنده هات بود
بیا و پس بده دلخوشی هاشو
ماهی دلخوش به بارونه
نه حوض و نقش کاشی هاشو
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)