انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

شعرهایم...

در لابه لای کلمات آخرین شعرهایم

می‌چکد اشک های مرگ

می‌دود در رگ های یک معتاد

از دروازه های سرنگی سرد

پیش چشم دخترکی ژولیده موی

که زیر حملهٔ

تازیانهٔ کمربند پدری لااُبالی

می‌شود سرخ

می‌کشد درد


من کلمه به کلمه شعرهایم را

فدای خاک خونین‌فام سرزمین‌ام کرده‌ام

در آن هنگام

که زنان مومن اش

زنانگی خود را

می‌فروشند ارزان

به بهای کسبِ تخفیف

در چک و چونه ای درد آور

منزجر!



من تمام شعرهایم را 

انداخته‌ام

به پای پدرانی که

بارِ شرمگین نگاهش

از دستانِ خالی 

اما پاک،

می‌کُشد آرام

از خجالت

انتحاری

در پیشگاه زن و فرزند

با درد


من می‌کنم، نذر

تمام شعرهایم را

به آستان حضرتِ مادر

که با زحمت

می‌کند بزرگ

دو سه سر فرزند

قد و نیم قد

بی پدر

با درد

همچون مرد


 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

خه‌م بار

- خه‌م بار:


نه وه شو آرام، نه وه روژ قه‌رار

دل سه‌ردو ملویل، وه دسیله یار

بیسه وه بشم، خه‌م خروار خروار

دل بیه وه ریش، فریاد روژگار 


∞ برگردان:

نه شب آرامش دارم و نه روز قراری

دلسرد و نالانم از دست یار

سهم من شده غم‌های بیشمار

دلم ریش و زخمی شده ای روزگار



#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


آمدنت...

❆ آمدنت:


ایستاده ام

پای آمدنت!

این را، بدان!

عین مرگ است

"نبودنت"...


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#شعر_هاشور

#شعر_هاشور_در_هاشور

داستان مینیمال - کفاش

کفش های چرم سیاه رنگ را از پای مرد بیرون کشید و شروع به واکس زدن کرد. مرد به سیگارِ برگ‌اش پک عمیقی زد و کفاش قطرات اشک گونه های از سرما یخ زده‌اش را گرم کرد؛ وقتی چشم‌اش به مارک کفش های مرد افتاد... کفش بلّا!

تا پارسال مرد کفاش یکی از کارگران کارخانهٔ کفش بلّا بود. اما بخاطر واردات بی رویه، ورشکست و تعطیل شد. او هم از کارخانه اخراج...

با حسرت کفش ها را جلوی پای مرد، جفت کرد و گفت: خدمت شما آقا!


 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

مرگ مزرعه

- مرگ مزرعه:


توافقِ کلاغ‌ها وُ،

 مترسک‌ها بود که،

به کارِ مزرعه؛ 

        خاتمه داد!

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

کتاب عشق پایکوبی می‌کند!

#شعر_هاشور


تنهایی

 - تنهایی:


باید؛
دست خودم را می‌گرفتم
و بر می‌گشتم به--
کومه‌ی تنهائی‌ی خودم!


#لیلا_طیبی (رها)

باور کنیم

کارگر،،،
شعر نمی خواند،
          کتاب هم!
کارگرها
کم تر عاشق می شوندوُ،
                 زیاد گرسنه!
...
کارگر،،،
کار می خواهد و "پول''
تا روزهای برفی ی بیکاری
سرپناهی داشته باشد
     --کنارِ همسر و فرزند!
...
کارگرها کار می خواهند
نه قانون،،،
--کار می خواهند نه سندیکا،
--کار می خواهند نه انجمن!
کارگر،
--ایسم نمی شناسد!
...
کارگرها انسان اند
بیائید باور کنیم
و تلاش دارند
تا با آن سفره ای ساده داشته باشندو،
سرپناهی
و سیر کنند خانواده راوُ،
--پوشاکی
که زنده بمانند
     برای فردا،
          و فرداهای دیگر..!
...
کارگر جماعت
      --انسان ست
خوب ست بدانیم
--انسانیت می خواهد
                 نه قانون!


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

تفحص

تفحص:



سکوت
عذاب می‌دهد گروه را
و در کشاکش خاک و خون
دست هایشان طعم تاول گرفته

چنین محجور چرا مانده ای هنوز؟


#سعیدفلاحی

ای شهید!

♡ ای شهید:


ای شهید

نامت را

پرندگان عاشق

اسم شب کرده اند.


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#هاشور

تاسّی

 خودم را تسکین می دهم که،،،
از این سفر بر می‌گردی؛
بر می‌گردی،
         -- مثلِ همیشه اما'
چه می‌شد مانندِ کودکی‌ها
مرا هم،
با خودت می‌بردی؟

به سرم می‌زند گاهی
اینجا دیگر جای من نیست.
یقین دارم:
از میان تمام آدم‌های زمین
فرشته‌ای بودی که
از جانبِ خدا برای(ما) نازل شده بودی...

از روحِ بزرگت تمنای بخشش دارم.
فرشته‌ی من!
و قول می‌دهم
برای کمالِ(رها)
به تو تاسّی کنم.

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

لیلا طیبی - دلتنگی

- دلتنگی:


این روزها که دلتنگِ توام،

حرف‌هایم؛

       آبشارِ شعرند!


#لیلا_طیبی (رهـا)

#هاشور

چشم به راهی

زمستان، آمده است

من؛

و گنجشک‌های ایوان،

چشم به راهیم!

 انارهای سرخ

روی درخت منتظرِ خانه،

بی‌قرار دست‌هایت هستند.

 از تو چه پنهان!

انار،،، 

بهانه‌ی خوبی‌ست

تا لحظه‌لحظه‌هایم

یلدای سال را

با پیچکِ بازوانت

به صبح برسانم،

               برگرد!

 

لیلا طیبی (رها)

باور کنید

- باور کنید:


من،،،

مترسکی هستم،

در جالیزاری دور وُ،

                متروک!

 کلاغ های لعنتی،

با سُخره ای فجیع

       کنارم می نشینند!

و خیره مى‌شوند،

به دکمه های پیراهنم

  که پر از تنهائی ست!

و منقار می کوبند

بر کلاه پوسیده ی من...

 آه،،،

اگرچه فارغ از چیستی ام،

خرسندم از

 معاشرتی هرچند

          تمسخرآمیز!


 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

کامران جمالی

کامران جمالی

شاعرِ مترجم


کامران جمالی نویسنده، شاعر و مترجم ادبیات آلمانی، و عضو کانون نویسندگان ایران متولد ۱۳۳۱ در تهران بود و در روز شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹ به علت بیماری ریوی در آلمان درگذشت. خبر مرگ او بعد از یک هفته به ایران رسید.


کامران جمالی در سال ۱۳۵۳ دیپلم گرفت و به آلمان رفت. مدتی به فرانسه رفت و مجددأ به آلمان برگشت تا سال ۱۳۵۹ که به ایران برگشت و در دانشگاه ملی آن زمان و شهید بهشتی کنونی، در رشته زبان آلمانی مدرک گرفت. 

اولین ترجمه‎ای که چاپ کرد، ترجمه شعری بود از الکساندر بلوک شاعر روسی که در مجله چیستا چاپ شد. این شعر البته بعدها در روزنامه انتخاب نیز مجدداً چاپ شد. بعد از آن شروع به ترجمة داستانهای کوتاهی از هاینریش ب‍ُل کرد که ابتدا در مجلاتی مثل دنیای سخن و آدینه چاپ شد و بعد به صورت کتابی با نام «تا زمانی که…» درآمد. 

کتاب دیگری که از هاینریش ب‍ُل ترجمه و منتشر کرد رمانی بود تحت عنوان «زنان برابر چشم‌انداز رودخانه». 

ترجمه کتاب «قرن من» اثر گونترگراس دیگر اثر او است. 


از کامران جمالی آثاری پژوهشی همچون «فردوسی و هومر - تحقیقی در حوزه ادبیات تطبیقی» و «جادوی شعر در کلام نهفته است»، مجموعه اشعار «واحه‌ای سرخ در صحاری زرد»، «در انجماد پس از زمهریر»، «کلاغی و بیانی و برف» و «مرغ نیما» و همچنین ترجمه‌هایی از آثار گونتر گراس، هاینریش بل، تئودور فونتانه و برتولت برشت، همچون به «قرن من»، «افی بریست»، «تا زمانی که» و «زنان برابر چشم‌انداز رودخانه» منتشر شده است.


در سال‌های اخیر شماری از کتاب‌های کامران جمالی در ایران «لغو مجوز شدند یا پشت سد سانسور دولتی بلاتکلیف ماندند». یکی از آثار او با عنوان «وزارت نظارت» در ایران اجازه انتشار نگرفت و در سوئد به چاپ رسید.


دو نمونه از ترجمه‌های کامران جمالی: 


- «پلنگ» از راینر ماریا دیلکه شاعر اتریشی:

میله‌ها ره بر نگاهش بسته‌اند

و نگاهش را چنان فرسوده‌اند

که در آن دیگر توانی نیست

میله، صد میله، هزاران میله می‌بیند

در ورای میله‌ها گویی جهانی نیست

می‌خرامد نرم و اهلی، گامهایش استوار ما

دایره‌های خرامش تنگ، تنگِ تنگ

همچو رقص قدرت، اما گردِ یک مرکز

که در آن عزم سترگی ایستاده منگ، منگ منگ

گاهی، اما، پرده‌ها از مردمکهایش

می‌رود آهسته یک سو، تا خیالی در درون آید؛

از سکونِ خشمگینِ دست و پایش بگذرد،

آن گاه

در میان قلبِ او آرام گیرد، در سکون آید.


- «جداً» از اریش فرید اتریشی:

پسران از سر شوخی سنگ

می‌پرانند به سوی وزغی چند

و وزغها جداً می‌میرند.

 


منبع

- ماهنامه ادبیات داستانی – شماره 102 – مرداد و شهریور 1385

- ویکی پدیا فارسی.

- سایت‌ها خبری. 



جمع‌آوری و نگارش:

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

از احوالم نپرس!

از احوالم می پُرسی؟ 
آه!
--سوگوارم،
         سوگوار!
مگر نمی‌بینی آتش گلوله،
سینه‌ی گل را دریده است؟ 
و پائیزی وحشتناک
بر تن باغ چنگ می‌زند؟
و دارد 
مرگِ درخت‌های جوان  
       دانه دانه رقم می‌خورد؟
 امروز؛
چهار خواهر معصوم را
گستاخی خدانشناس عریان کرد

سوگوارم 
     سوگوارِ زخم‌های وطنم!
          سوگوار حلبچه ی مسموم
               و کوبانی ویران،،،
                   سوگوار کوردستانم.

--حالم را 
         نپرس!


 #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

بانوی آفتابی من!

مهربانم سلام

دیشب دلتنگت شده بودم. سراغت را از ماه و ستارگان گرفتم. آنها هم بی‌خبر بودند.

گفتم سراغ خودت بیایم... 

بانوی آفتابی من، احوال مهتابی‌ات چطور است؟

چه خبر از تمام خوبی‌هایت و تمام بدی‌های من؟

نکند طاقت صبرهایت در برابر ناملایمتی‌های من به سر آید یک روز؟

روزهای بسیاری را از طواف کعبهٔ وجودت دور بودم و مشتاق زیارت تنت، در انتظاری دردناک مانده‌ام... چقدر تداوم انتظار را زجر بکشم...

چه کنم؟!، دلم برای تمام مهربانی هایت لک زده است...

با تمام نامهربانی‌هایم، مهربانا‌، مهربانه دوستت دارم.

می‌دانم خسته راهی، ببخش مرا اگر همراه خوب تو نبوده‌ام؛ فقط خواستم که بدانی با تمام دلْ، دوستت دارم.

دیگر بغض و دلتنگی راه نفسم را بند آورده، بی تو اینجا هوا برای عاشقی کم است... دعا کن زودتر این خلاء با دیدار مبارک تو پر شود.

دلتنگی درمان ندارد، راه دارد.

دیدارت را اجابت بفرما...


آمین!



#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)