- پشیو و ههژار:
وه عشقت بیمه بیکهسْ بیقهرار
جور مهجنون گهردم، دیار وه دیار
دیدهو دل گِرین، پشیو و ههژار
جور ماران گهسته، ههر مهکم هاوار
∞ برگردان:
با عشق تو بیکس و بیقرار شدم
همچون مجنون آوارهٔ این شهر و آن شهر شدم
چشم و دلم گریان و پریشان حالم
مانند کسی که مار نیشش زده دائم داد و فریاد میزنم.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
مخدومقلی فراغی
شاعر ملی ترکمنها
مخدومقلی فراغی (مختومقلی هم نوشتهاند) (زادهٔ ۱۱۰۲ خورشیدی - درگذشتهٔ ۱۱۶۹ یا ۱۱۷۶ خورشیدی) شاعر ترکمن است که از بزرگترین شاعران زبان ترکمنی و یکی از مهمترین شخصیتهای مردم ترکمن به شمار میآید. وی در اشعار خود بیشتر به مسائل اجتماعی و سیاسی میپرداخت. تخلص وی "فراغی" است اما غالبأ در پایان بند آخر اشعارش نام خود «مختومقلی» را می آورد. وی از شعرای صوفی و در عین حال رئالیست بود. در شعر ترکمنی قوشغی، دوبیتی را وارد نمود.
مخدومقلی در سال ۱۱۰۲ هجری شمسی(۱۸ مهٔ ۱۷۲۴) در روستای "حاجیقوشان" در شمال شرق گنبدکاووس و به قولی در "گینگجای" غرب مراوهتپه، به دنیا آمد. واژه مخدوم به معنی «خدمتکردهشده»، فرد دارای خدمتکار، و سرور است و قلی به معنای غلام؛ و مخدومقلی به معنای «غلام سرور».
سیدعلی میرنیا در کتاب ایلات و طوایف درگز تولد و ماوای او را درگز می داند و به قول خود شاعر که می گوید: "یوردیم اتک آدیم مختومقلی" استفاده می کند.
پدرش نام وی را به دلیل پیمان برادری که با شخصی به نام «سلیم مختوم» بسته بود «مختومقلی» به معنای «غلام مختوم» گذاشت. پدرش "دولتمحمد آزادی" از شاعران سرشناس قرن دوازدهم ترکمن و گوگلان و مادرش "اوراز گل" از طایفه گوکلان، تیره گرکز بودند. وی سومین از شش فرزند آنها بود.
تحصیلات ابتدایی و زبانهای فارسی و عربی را نزد پدر خود آموخت، سپس برای تحصیل به مدرسه شیرغازی در خیوه رفت و پس از آن سفرهای دیگری نیز داشت؛ از جمله به بخارا و افغانستان و هندوستان.
او در جوانی عاشق دخترخالهٔ خود منگلی شده بود که نتوانست به او برسد، پس از کشته شدن برادر بزرگتر خود عبدالله در افغانستان که به درخواست احمد شاه درانی (بنیانگذار افغانستان فعلی) به آنجا رفته بود با بیوهٔ برادر خود به نام آققیز ازدواج کرد و از او دو فرزند به نامهای بابک و ابراهیم داشت که هر دو در کودکی از دنیا رفتند.
با اینکه بعضی از صاحب نظران و عالمان ما از ازدواج بیوه عبدالله با مختومقلی را تایید می نمودند اما عدهای دیگر آنرا اشتباه و سهلانگاری دانستهاند. عبدالله در راه افغانستان مفقودالاثر می شود. پس از ۹ سال از این واقعه یعنی در سال ۶۵-۱۷۶۴ در سنین ۳۲-۳۱ سالگی مختومقلی شاعر به یاد برادر مرثیه زیر را می سراید :
نه سال است که رفتهای ، کجا مأوی گزیدهای برادر عبدالله ، آیا انسان رفته بازنخواهد گشت ، کجا مأوی گزیدهای برادر عبدالله ، رو به کوه ، خبر از تو گرفتم ، گنگ گشته است و رنج تو را نمیگوید، چه تحملی در توست دور از پدر و مادر ، کجا مأوی گزیدهای برادر عبدالله و …
شعر فوق گم شدن برادر بزرگتر مختومقلی (عبدالله) و چشم به راه بودن وی را بیان میکند. پس عبدالله مفقودالاثر شده بود و طبق شریعت اسلام هیچ کس حق ندارد با زنانی که شوهرشان مفقودالاثر شده است ازدواج نمایند. کتاب فقهی مختصر الوقایه در این باره چنین بیان می دارد : «همسر شخص مفقودالاثر نمیتواند به نکاح دیگری درآید و اموال وی ماترک محسوب نمیشود تا ۹۰ سال حکم برآنست که شخص مفقود شده زنده است و پس از آن میتوان وی را مرده انگاشت و اموالش را بین وراث تقسیم کرد.»
بر پایهٔ برخی منابع مختومقلی در سال ۱۱۶۹ ه.ش در کنار چشمهٔ اباساری در دامنهٔ کوه سونگی داغ درگذشت. او را در کنار روستای آق تقه در ۴۰ کیلومتری غرب مراوهتپه (شمال شرق استان گلستان) و در جوار آرامگاه پدرش به خاک سپردند. اگرچه در برخی منابع به جا مانده تاریخ وفاتش ۱۷۹۰ ذکر شدهاست، اما به تازگی دستنوشتهای یافت شده که از مناظرهٔ شاعرانهٔ مخدومقلی با ذنوبی (شاعر معروف) در سال ۱۷۹۷ میلادی (۱۱۷۶۶ خورشیدی) خبر دادهاست. در صورت درستی این دستنوشته تاریخ درگذشت او را باید حداقل هفت سال بعدتر یا پس از آن در نظر بگیریم.
در دهه ۱۳۷۰ آرامگاهی برای مختومقلی فراقی ساخته شد. ساخت این آرامگاه در سال ۱۳۷۸ پایان یافت و در ۲۸ اردیبهشت همزمان با سالگرد تولد او با حضور و سخنرانی صفر مراد نیازوف رئیسجمهور وقت ترکمنستان و عطاالله مهاجرانی وزیر وقت فرهنگ و ارشاد ایران افتتاح شد. در زادروز فراقی همواره جمعیت زیادی از مردم منطقه و مقامات دولت ایران و ترکمنستان برای برگزاری مراسم به این آرامگاه میآیند.
مخدومقلی در شعر خود مسائل اجتماعی و سیاسی را مورد توجه قرار داده و به اتحاد ترکمنها و تقبیح جنگهای آن دوران بخصوص حملهٔ نادرشاه افشار میپردازد. او در مورد حمله نادر به ترکمنها با وجود کمکهای قبلی ترکمنها در اوایل حکومت او شعری گفته که در آن نادر را فتاح و محکوم به فنا مینامد و از عواقب کشتار آگاه میکند:
بوگون شاه سن ارتیر گدای بولارسن
ایلدن گوندن جدا بولارسن
قازانارسن چوخ گناه نی سن فتاح
بیرگون جانین چیقیپ فدا بولارسن
ترجمه:
امروز شاهی، فردا گدایی
از ایل و زمان جدایی
خیلی گناهکاری ای فتاح
عاقبت روزی کشته و فدایی
پیشبینی او بزودی با ترور نادر شاه توسط یکی از اقوام خود به واقعیت پیوست.
او همچنین مسائل اجتماعی همچون چند همسری، سوادآموزی و نقش زنان در جامعه، فقر و اختلاف طبقاتی و معضل مواد مخدر را مورد توجه قرار میدهد. او به دلیل اعتراض به ریاکاری دینی عالمان دو رو و کنایاتش به روحانیان و صوفیان مورد تحریم قرار گرفته و محاکمه شده و بهطور کلی مورد غضب اغلب خانها و قدرتمندان زمان خود بود.
بیشتر اشعار او در جنگهای آن دوران (جنگهای ترکمنها با حکومت قاجار ایران، خاننشین خیوه و خاننشین بخارا و نیز جنگهای بین قبایل ترکمن) نابود شده، اشعار باقیمانده او در دههٔ ۱۸۷۰ توسط آرمینیوس وامبری، جهانگرد و خاورشناس مجار گردآوری شده و در کتابخانه بریتانیا نگهداری میشود. سه دهه پیش از وامبری هم مختومقلی توسط دو پژوهشگر لهستانی به نامهای بوریهو و آلکساندر شودزکو به دنیا معرفی شدهبود.
محمدعلی جمالزاده، مخدومقلی را فردوسی ترکمانان نامیدهاست.
♦ نمونه اشعار:
♥ بولارسن
بییک داغلار، بییکلیگنگه بویسانما
گدازدا سوو بولان زر دک بولار سن
ترینگ دریا، هیبتینگا قووانما
وقتینگ یتسه، قوریپ، یر دک بولار سن
داغلارینگ آرسلانی، ببر - پلنگی
بیر گون دنگ بولار فیل، پشه جنگی
مجمع البحرینینگ، نیلینگ نهنگی
قولاغینا اورلان خر دک بولار سن
قیامتدان بیر سوز دییدیم بایاقدا
قاراو باردیر یرسیز اورلان تایاقدا
ظالملار خوار بولار، قالار آیاقدا
غریب، سن ییغلاما، شیر دک بولار سن
یاغشی بدو مونن، خوب محبوب قوچان
بیله التیپ میدیر، باقیه گوچن
حقیقت نامرد دیر ایمانسیز گچن
ایمان بیله بارسانگ، نر دک بولار سن
یاغشیلار یانیندا یورگول سن اوزونگ
در بولسون دائما سوزلهگن سوزونگ
عالملارا اویسانگ، آچیلار گوزونگ
جاهللارا اویسانگ، کور دک بولار سن
لقمان کیبی دردلر درمانین قیلسانگ
سلیمان دک دیونی فرمانه آلسانگ
اسکندر دک یرینگ یوزونی آلسانگ
یره یکسان بولوپ، یر دک بولار سن
مختومقلی، قاراپ گوزله داشینگنی
جایین بیلیپ صرف ات نان و آشینگنی
کامل تاپسانگ، قوی یولوندا باشینگنی
ار ایزیندا یورسنگ، ار دک بولار سن
ترجمه:
فردا
ای کوههای بلند!به عظمت خود نبالید
روزی میان گدازه ها،چون زر آب خواهید شد
ای دریای ژرف! به هیبت خود مغرور مشو
روزی چون بیابانی خشک خواهی شد
و آن روز شیر و ببر و پلنگ کوهستان و فیل و پشه
هیچ یک زورمندتر از هم نخواهد بود
و نهنگ نیل دریاها
چون الاغی خواهد شد که بر گوشش سیلی زده اند
من از قیامت سخن می گویم
اگاه باشید
چوب زدن به ناحق،کیفری در پی دارد
و روزی تمام ستمگران زیر پا له خواهند شد
ای تهی دست زاری مکن
که فردا بسان شیری خواهد شد
آیا کسی که براسبی تیزپا سوار است
و محبوبی زیبا در کنار دارد
خواهد توانست آنها را به همراه خود
به دنیای جاودان ببرد
کسی که بی ایمان بگذرد نامرد حقیقی است
پس باایمان همراه شو تا بزرگمردی شوی
ای دوست!
همواره با خوبان همراه شو
و با سخنهایت دُر افشانی کن
بیا از دانایان پیروی کن تا چشمت باز شود
از نادانها بپرهیز که کورت خواهند کرد
اگر چون لقمان راه علاج دردها را بیابی
و چون سلیمان دیوها را به فرمان خودکشی
و چون اسکندر تمان زمین را زیر سلطه ی خود
عاقبت باخاک یکسان خواهی شد
مختومقلی!
بااحتیاط سخن بگو
و به خوردن و آشامیدن کمتر بپرداز
مردی کامل را بیاب و قدم در پی او بگذار
زیرا اگر بابزرگمردان همراه شوی
مردی بزرگ خواهی شد.
♥ گوزلهمهینبولارمی؟
بیر کاکیلیک آلدیرسه ذریه بالهسین
سایرای - سایرای، گوزلهمهیین بولار می؟
بیر بلبل ییتیرسه قیزیل لالهسین
حسرتیندان سوزلهمهیین بولار می؟
کرهسی الیندن گیتسه اشهگینگ
تلموریپ دورت یانا، گوزلار اوشاغین
آق مایه آلدیرسه الدن کوشهگین
باغرین بوزیپ، بوزلاماین بولار می؟
بیر جرن آلدیرسه الدن آولاغین
باله سسین دینگلاپ، سالار قولاغین
دوکه - دوکه گوزیاشینینگ بولاغین
مالای - مالای ایزلامایین بولار می؟
آغساغینگ الیندن آلسانگ آغاجین
یامان درده دوشر، تاپماز علاجین
بیر گویچلی دوشمانه دوشسه مکهجین
جوجوغینی گیزلهمهیین بولار می؟
آیرالیغا آدم اوغلی نیلهسین
کیم قالار گورمهین اجل حیلهسین
مختومقلی، حیوان بیلسه بالهسین
انسان باغرین دوزلامایین بولار می؟
ترجمه:
خون جگر نخورد؟
وقتی جوجه دلفریب کبکی را می ربایند
با فغان و زاری در پیش نمی نگرد؟
بلبلی که گل سرخش را گم کرده
در حسرتش نغمه ها نمی خواند؟
اسبی که کره اش را از دست داده
جستجوکنان به چهارسو شیهه نمی کشد
اشتری مادر که نوزادش را برده اند
با دلی صد پاره فریاد نمی کند؟
آهویی که هو بره اس را گرفته اند
گ شهایش به انتظار صدایش نمی ماند؟
با چشمان اشکبار
ماغ ماغ کنان در پیش نمی گردد؟
اگر عصای مفلوجی را بگیری
غرق در درد بی علاج نمی ماند
آیا گراز با دیدن دشمنی بزرگ
بچه اش را پنهان نمی کند؟
در برابر جدایی از دست انسان چه بر می آید
کیست که حیله مرگ را نبیند؟
مختومقلی!
وقتی که حیوانها برای کودکانشان می نالند
مگر انسان می تواند خون جگر نخورد؟
♦ سخنان برخی از بزرگان دربارهٔ مختومقلی:
- سیدمحمد خاتمی(رئیس جمهور سابق ایران): مختومقلی متعلق به تمام بشریت است.
- صفرمراد نیازوف (رئیس جمهور سابق ترکمنستان): مختومقلی فراغی تاج مرصع و پر تلاءلوی ستون روحی مردم ترکمن است. طبع بلند و بزرگمنشی مردم ترکمن، شرم و حیای آنها و معیار عدل و انصاف آنها در اشعار این سخنور بزرگ نمایان است.
- چنگیز آیتماتف (نویسنده جهانی و معاصر قرقیز) در مورد او لب به اعتراف میگشاید و اورا از بزرگان شعر جهان میداند: قرن ۱۸ در ترکستان، قرن اشعار مختومقلی است. این شخصیت بزرگ سخنور که بخشی از خزائن شعری جهان است که توانسته با شعر سخن بگوید.
- و...
جمعآوری و نگارش: لیلا طیبی (رها)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:
- برگذیده اشعار مختومقلی فراغی - عبدالرحمن دیهجی.
- «زندگینامه مختومقلی فراقی». پایگاه اطلاعرسانی دانشجویان و دانشآموختگان ترکمن ایران. دریافتشده در ۱ خرداد ۱۳۸۹.
- در قلمرو مازندران، صمدی، معرفی شعرای ترکمن
- لغتنامه دهخدا: مدخلهای مخدوم، و قلی.
- امین گلی، تاریخ سیاسی و اجتماعی ترکمنها، اول، نشر علم، ۱۳۶۶، ص ۲۵۱–۲۴۹.
- دانشناماه آزاد ویکیپدیا.
محمد عمر عثمان
ژنرال پاییز
محمدعمر عثمان متخلص به ژنرال پاییز در سال ۱۹۵۷ میلادی در شهر سلیمانیهٔ عراق چشم به جهان هستی گشود. وی در دههٔ هشتاد، در کردستان عراق جزو شاعرانی بود که تأثیر بسزایی بر شعر معاصر کردستان گذاشت. عثمان شاعری متفاوت، پیشرو و آوانگارد بهشمار میرفت و با چاپ مجموعه شعرهایش تحت عنوان «در غربت» سبک و زبان تازهای در شعر معاصر کردستان بهوجود آورد، شعرهایی که به زبانهای فرانسه و فارسی نیز ترجمه شدهاند. هرچند، شاعر این مجموعه شعر را در غربت نسروده، ولی در وطن خویش، در شهر خود احساس تنهایی و غربت و بیکسی میکند و جمعیت پانصد هزار نفری سلیمانیه هیچ رفع تنهاییاش نمیکند و در شهر پرازدحام، باز غربت و بیکسی با اوست و این خود، برای شاعر دردناک و کشنده است و همین حسوحال شاعر موجب میشود شعرهایش بوی غربت، تنهایی، ناامیدی و هیچانگاری/نیستانگاری (نیهیلیسم) به خود بگیرد و در نهایت، متأسفانه وی تاب و توان اینهمه را نمیآورد تا آنکه سرانجام در اکتبر ۲۰۱۹ در منزل شخصیاش در سلیمانیه خود را حلقآویز کرد و به زندگی خود پایان میدهد.
محمد عمر عثمان معروف به ژنرال پاییز در یکی از شعرهایش نوشته است که:
ئەگەر ھاتوو بیستت خۆم کوشت
بزانە کە نەمتوانیوە
شیعرێک بڵێم ئازارمی تیا جێ بێتەوە
اگر روزی خود را کشتم
بدانید که نتوانستم
عری بسرایم که دردهایم را در آن جای بدهم.
- نمونه شعر:
(۱)
امشب جشن تحویل سال است و
اما تنها من،
تک و تنهایم و اتاقم سرد و زمهریر است
دست و پنجههایم یخ زده است
درین ویرانهٔ دل من،
گولّهگولّه برف میبارد بر روی زلف رعدها
باران نمنم میبارد
آسمان مویه میکند و
کاخها هم چراغانیاند
دلم میگرید و
شعرهایم پیرهن میدرند از جدایی
نه آتشکدهای سراغ دارم
نه جایی گرم
سرما جسمم را به آغوش خود میفشرد
خدایا، این داد را به گوش چه کسی برسانم.
(۲)
میدانید چرا دنیای شعرم
مدام پاییز،
مدام باد و توفان است؟
من، تنها و تنها پاییز را دارم
پاییز برای من سرزمینم است
خودم، غربتام
از من مپرس غربت چیست…
زندگی من،
آوارگی و تنهایی
و از هم گسستن است
من آرزو دارم به ابری بدل شوم
بر قد و بالایت ببارم
پروانهای باشم
شباهنگام دودهٔ دور چراغت شوم
همانند دو شبنم،
فردا میبردمان آفتابِ بدبیاری
یا همانند دو برگ،
باد سهمناک پاییز
سرمان را میکوبد به کاخ غربت.
(۳)
عصر است و
زوزهٔ باد میآید…
ابر آسمان را در خود تنیده است
عصر است و
درختهای پاییز
آهنگ مرگ را مینوازند…
برگها میرقصند
عصر است و
من تنها در ازدحام حجمی از تاریکی رهگذران
از سرما میلرزم و
گام برمیدارم بر روی بال یکریزِ باران
عصر است و
من بدون کاپشن…
بدون چتر…
اسیر باد و توفان و سرما نیستم!
عصر است و
دل هیچکس برای اندوه و غمهایم نمیسوزد
آه از آن سیهروزیهای دیگرم…
عصر است و
دوست داشتن و ترس از پاییز
تمام وجودم را تنیده است
عصر است و
پاییز در دل یخزدهام
آتش شعلهوری را برافروخته است
عصر است و
چه بسیار دوست میدارم
بهجای باران
برگهای زرد را بر سرم بریزند
عصر است و
به آغوش میگیرم
برگهای بیجان پاییز را
آن پاییزی که
رنگ چشم او را
گم نمیکند
عصر است و
چند لحظهٔ دیگر
مزارش را به آغوش میگیرم
از او میپرسم
آیا شبها هیچ سردت نمیشود؟…
آیا از رعدوبرق نمیترسی
و از زوزهٔ باد سیاه؟…
(۴)
ژهنهراڵی پاییز
منم ژهنهراڵی پاییز
منیههرگیز ئۆقره نهدیو
ژنهراڵم...ژهنهڕاڵی ههزارهها داری رووتو
ملیارهها گهڵای وهریو
***
منم ژهنهراڵی پاییز...
کاسکێتهکهی سهرم ههورهو
ئهستێرهکانی سهر شانم چهند گهڵایهک به ڕهنگی زیو
پاڵتۆی بهرم کزهبایه و
شمشێرهکهم لقی درهختێکی ڕزیو
***
منم ژهنهراڵی پاییز
خوێنێکی زهرد بهنێو دهمارما دهگهڕێو
چاوم ههروهک ههور نمناک
تهنیا من بووم کهله تابووتی شوشهدا
چهندین گهڵام سپارد بهخاک
***
منم ژهنهراڵی پاییز
من بووم لهگهڵ زریانی بیرچوونهوه دا...کهوتمه جهنگو
زۆرگهڵام دهرهێنا له چنگ
من بووم شهوی گهلاکانم...
خسته ژێر بالی تریفهو _ ورشهی گزنگ
***
منم ژهنهراڵی پاییز
پایز بهبی من ههتیوه و
من بووم وتم بهڵێ تهرمی نسێی سهوزه...
گهڵای وهریوی کۆچ کردوو
تهنیا منم که له میحرابی پایزا...
بۆ گیانی زیندووی گهلاکان...
نوێژی شههید دائهبهستم...ناوی نانێم نوێژی مردوو
♣
ژنرالِ پاییز
منَم ژنرالِ پاییز
منِ همیشه بی قرار
ژنرالم… ژنرالِ هزارها درخت عریان و
میلیاردها برگِ ریخته
منم ژنرال پاییز
کلاه خودِ سرم ابرست
و ستاره های روی شانه هایم برگِ نقرهای رنگ
پالتویم از ایاز است و
شمشیرم شاخه درختی است پوسیده.
منم ژنرال پاییز...
خونی زرد در رگ هایم جریان دارد و
چشمهایم چون ابر نمناک
تنها من بودم در تابوت شیشه
چندین برگ را به خاک سپردم.
منم ژنرال پاییز
تنها منم که با گردباد فراموشی به جنگ درآمدم و
شب برگ ها را زیر بال مهتاب و درخششِ آفتاب گذاشتم.
منم ژنرال پاییز
پاییز بی من یتیم است و
من بودم گفتم آری جسد سایه سبز است.
ای برگ ریخته ی مهاجر
تنها منم که در محراب پاییز...
برای جان زنده ی برگها
نماز شهید میخوانم...
نامش را نماز میت نمیگذارم.
جمعآوری و گزینش:
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع
- سایت کردانه
- رسانهٔ همیاری ونکوور کانادا
- سایت ادبیات پیشرو ایران آوان گاردها
ادهم مظفری
ادهم مظفری در پنجم شهریور ماه(خهرمانان) ۱۳۵۳ در روستای «پشته» از توابع شهرستان کامیاران در استان کردستان به دنیا آمد.
بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و ورود به دبیرستان شهید غفاری، در سال دوم دبیرستان رشته ریاضی فیزیک با شرکت در آزمون ورودی دانشسرای طرح دو ساله در خرداد ماه ۱۳۷۱ با نمرهی عالی در دانشسرای شهید بروجردی سنندج پذیرفته شد و سال ۱۳۷۳ به جمع معلمان کامیاران پیوست.
در سال تحصلی ۷۴-۷۳ در روستای “درویان سفلی” در سال تحصیلی ۷۵-۷۴ در روستای “ورمهنگ”، در سال تحصیلی ۷۶-۷۵ در روستای “پشاباد” و در سال تحصیلی ۷۷-۷۶ در روستای “اَلَک” از توابع شهرستان کامیاران مشغول به تدریس شد.
او در کنکور سال ۱۳۷۶ه.ش در رشته روانشناسی دانشگاه اصفهان پذیرفته شود.
اما آنچه که نام او را برای همیشه در تاریخ ماندگار کرد، اینها نبود بلکه فداکاری و گذشت از حان خود در راه نجات جان دیگری بود.
در ۲۷ اسفند سال ۱۳۷٦ مصادف است با چهارشنبه سوری، ادهم به قصد آخرین دیوار با دانش آموزانش قبل از تعطیلات عید نوروز به طرف مدرسه رفت. هوا طوفانی بود. بارندگی بود. رودخانهی «کـام» خروشان می غرید.
یکی از دانش آموزانش (شهین فریدی) درون رودخانه افتاد. ادهم خود را در آب انداخت و همچون غواصی شناگر شاگردش را به روی تنه درختی انداخت و او را از مرگ حتمی نجات داد و خود طعمه کام رودخانه ی خروشان "کام" شد و چند روز بعد، جسم بیجانش را در چند روستای پایینتر از آب میگیرند.
به یاد بود و گرامی داشت فداکاری و نام و یاد آن معلم فداکار، در شهرهای مختلف اماکن گوناگونی را به اسم ادهم مظفری نامگذاری کرده اند:
- چهار راه ادهم مظفری در شهر کامیاران.
- هنرستان ادهم مظفری(اولین هنرستان کشاورزی کامیاران)
- دبستان ادهم مظفری (ناحیه ۱ سنندج)
- بنیاد خیریه ی ادهم مظفری.
و...
- یاد و خاطره ادهم مظفری در شعر شاعران:
مونسم، آموزگارم، یاورم روشنیبخش تمام باورم
ای همه زیبایی و مهر و گذشت روزهای با تو بودن چون گذشت؟!
دستهای گرم تو، کی سرد شد باغ سبز سینهات کی زرد شد
مهربانیهای تو رفته کجا من چرا دیگر نمیبیینم تو را
همدمم، حالا کجا داری مکان من کجا گیرم ز تو آخر نشان
ادهمم حالا دبستانت کجاست باغبانم، باغ و بستانت کجاست
باز درس جانفشانی میدهی تو ز جای خود نشانی میدهی
هیچ میدانی که بی تو خستهام دل فقط بر خاطراتت بستهام
هیچ میدانی امیدم مرده است طاقتم را آب با خود برده است
هیچ میدانی پریشان گشتهام در خودم صد بار ویران گشتهام
درد دوری، شانههایم کرده خم خانهی قلبم شده مأوای غم
هیچ میدانی که در آن روز تار بی تو من تا کَی کشیدم انتظار
بی تو من تا کی شکستم پیش رود بیتو من تاکی نشستم پیش رود
تا که باز آیی، بگویم حال خود غصهها و تلخی احوال خود
تا که باز آیی بگویم نازنین من کمک میخواستم، تنها همین
چونکه افتادم میان آب رود چون نبردم از تقلا هیچ سود
چون نبود آنسو، کسی غیر از شما مهربان و مونس و درد آشنا
من ندانستم که کارم اشتباست رود “کام” روستا هم بیوفاست
من ندانستم مرا بینی به آب میدهی از کف، تمام صبر و تاب
میزنی خود را به سیلاب و خطر میشوی با آب دریا همسفر
من ندانستم که بی من میروی در میان آبها گم میشوی
من ندانستم که تنها میشوم در غم تو ناشکیبا میشوم
ورنه میماندم در آنجا بیصدا تا نیایی تو میان آبها
ادهمم، حالا ز تو شرمندهام بی تو اینجا یک گل پژمردهام
ماندهام در حسرت دیدار تو در عجب هستم از آن ایثار تو
باز میخواهم تو را قدر جهان دوستت دارم به قدر آسمان
نوگل عمرت اگر چیدم ببخش کودکی بودم نفهمیدم ببخش
تا ابد یادت برایم زنده است سینهام از عشق تو آکنده است.
[ماشاءالله فرمانی]
دانشآموز عزیزم، خوب من همنشین دیدهی مرطوب من
گفته بودی بعدِ من شرمندهیی نیست بر لبهای سُرخت، خندهیی!
گفته بودی که مقصر رود بود گفته بودی رفتن من زود بود!
گفته بودی که نفهمیدم ببخش گر گل عمر تو را چیدم ببخش!
واژههایت خاکی و افتادهاند مثلِ چشمان قشنگت سادهاند
نه عزیز من مقصر کس نبود دستِ ایزد، آب را بر من گشود
چون بُوَد تقدیر این، تقصیر کیست رودخانه یک بهانه بیش نیست
هیچ از کارم پشیمان نیستم چون که من با سربلندی زیستم
چون معلم یعنی این عشق و وفا یعنی دلسوزی او بی انتها
گوئیا تنها همین دیروز بود دست رود “کام” چشمت را ربود
سال نو آرام از ره میرسید باد تصویر بهاری میکشید
تا که خود آوای بلبل میشکفت پنجره تا خندهی گل میشکفت
ناگهان تصویر تو در مه نشست و سکوت دشت را در هم شکست
دستهای کوچکت در آب بود چشمهای خستهات بیتاب بود
از شُکوهِ آب پر عُمق و دُرُست گرچه میترسیدم از روز نخست
لیک در آن لحظهی ترس و شگفت آب رنگ دیگری بر خود گرفت
اشکهای من فواره میکشید هر دو پایم بی اجازه میدوید
آنقدر آن لحظه دل بیتاب بود گوئیا تخته سیاهم آب بود
ناگهان دستان من فریاد زد بر شُکوه آبها بیداد زد
تا مبادا دستهایت تر شود شمعدانیهایتان پر پر شود
تا مبادا بشکند از دوریت قلب سرخ چارشنبه سوریت
تا مبادا چشم تو تنها شود ماهی نوروزیت شیدا شود
گرچه اکنون تو نمیبینی مرا لیک هرگز نیستید از من جدا
روز و شب من؛ خسته، آهسته، مدام مینشینم در کنار رود “کام”
تا مبادا “کام” سینه گسترد دانشآموزی به “کام” خود برد
گر زمانی خسته افتادم زمین به دبستان چشم میدوزم همین
تا حیاط مدرسهتان میدوم با شما مشغول بازی میشوم
با قدمهای بدون رد پا مینشینم در بغل دست شما
چشم میدوزم به چشم سبزتان به نگاه ساکت و پُر رمزتان
به کلاس درستان تا میرسم دستهایم را به تخته میکشم
گوئیا تخته، هنوزم آشناست حرفها دارد اگر چه بیصداست
میشناسد رد پایم را هنوز مینوازد دستهایم را هنوز
مدرسه، تخته سیا، یادش بخیر رودخانه، روستا، یادش بخیر
گوئیا انشاست این زنگ شما باز هم این زنگِ دلتنگِ شما
باز، موضوع شما امروز چیست؟! سوژهی اصلی انشای تو کیست؟
دفتر انشای خود را دوباره باز کن باز با احساس خود آغاز کن
باز هم، بنویس بابا آب داد رفت، اما هدیهیی نایاب داد
هدیهیی که دیگر اسمش، زندگیست دیگر اسمش ماندن و پایندگیست.
[امجد ویسی]
جمع آوری:
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ــــــــــــمنابعــــــــــــ
- کتاب تولدی دیگر (زندگینامهی ادهم مظفری) - محمد باقر پیری.
- پایگاه خبری ،تحلیلی سلام پاوه.
- پایگاه خبری کورد تی وی.
- خبرگزاری فارس.
http://zanakordistani.yektablog.net/upload/picture/_20200630_064553.JPG
وقتی تو کنارم نیستی
نمیتوانم خود را
از عمق تنهایی ام بیرون بکشم
دستم به شعر نمیرود
و ذهنم سرگردان کوچه پس کوچه های
یادت میشود
دل را که نگو
خود را به در و دیوار سینه میکوبد
و نام عزیزت را فریاد
و چشمهایم
از بیخوابی لال میشوند.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- گرمای دستهایت:
#لیلا_طیبی (رها)
❆ می بری حواسم را:
فرق تو با بادهای پریشان
تنها در یک کار است!
باد می آورد
خیالت را
تو می بَری
حواسم را...
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_هاشور
#شعر_هاشور_در_هاشور
- پیلهٔ تنهایی:
پیلهام.
-- پیچیده در لاکِ تنهایی...
***
پروانهام کن!
#لیلا_طیبی (رهـا)
#شعر_هاشور
کتاب عشق پایکوبی میکند!
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
- تعبیر رویاهایم:
تو،،،
تعبیر رویاهایم شدهای.
♡
یوسف هم میداند.
#لیلا_طیبی (رهـا)
#شعر_هاشور
کتاب عشق پایکوبی میکند!
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
- محصورم کن:
دستهایت را
در کمرگاهم حلقه کن
مرا ببوس،،،
تا به محاصرهات در آیم!
#لیلا_طیبی (رهـا)
#شعر_هاشور
کتاب عشق پایکوبی میکند!
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
- روحالامین:
نگاهم که میکنی،
آیه آیه شعر نازل میشود.
گمانم،،،
روح الامین منی!
#لیلا_طیبی (رهـا)
#شعر_هاشور
کتاب عشق پایکوبی میکند!
♡ سرگردان:
▪به ابراهیم همت:
برگشتی،
در جامه ای از سپیده و
گل سرخی بر سینه
تصدقت
سرگردان کجا بودی
که سر بر تن ات نبود.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#هاشور_در_هاشور
- تجاهّل:
من،،،
نه به فکر زرادخانه های هسته ایم
نه آب شدن یخچال های قطبی
سوراخ شدن لایه ی ازن هم کار من نبود!
جنگ های صلیبی که هیچ،
به جنگ جهانی سوم هم فکر نمی کنم!
بگذار،،،
هر چه سر خاورمیانه می آید،
-- بیاید!
در واقع من چه کاره م؟
یعنی،
حدس نمی توانم بزنم
حالا "ولادیمیر پوتین"
به چه چیز فکر می کند
من چه می دانم
چرا یک پایش با فلسطینی هاست
و پای دیگرش با اسرائیلی ها
و به روی هر میز مذاکره ای هم می نشیند!؟
فکر کن
اگر دانستم عمر البشیر وُ
-- رابرت موگابه،
چند سال در رأس قدرت بودند،
چه اتفاقی برای من می افتد؟
یا تعداد هواپیماهای تولیدی
کارخانه های هواپیماسازی بوئینگ؟!
من که،،،
سر از کار سیاستمدارها در نمی آورم
من حق انتخابم محدودست
می توانم تلویزیون را خاموش کنم،
--رادیو را ببندم،
--روزنامه را گوشه ای بیاندازم،
نوشابهام را سر بکشم وُ
پکی به سیگارم بزنم...
اجباری نیست که
--دنبال خبرهای مهم روز دنیا باشم!
--یا دنبال نوسانات بورس...
من،،،
اگر نخواهم قیمت روز دلار را بدانم
باید دَمِ چه کسی را ببینم؟
من،،،
نه قدرت جنگیدن دارم
نه می خواهم داشته باشم!
در من،
قدرت برافراشتن صلح
در هیچ قُله ای نیست!
چه برسد بتوانم،
به آفریقای گرسنه غذا برسانم...
من جوابگوی موشک هایی که شلیک می شوند؛ نیستم!
من مسئول گلوله هایی که شلیک شده اند؛ نبودم!
من نه مسئول مین هایی کاشته شده هستم،،،
نه هواپیماهای ربوده شده!
تنها مسئولیت ام،
-- دوست داشتن توست...
می خواهم از همین جایگاه اعلام کنم:
تو را دوست دارم!
و این امر برایم،
مقدس ترین
مسئولیت
جهان است!
#سعید_فلاحی(زانا کوردستانی)