مجتبی ویسی
استاد "مجتبی ویسی"، شاعر، مترجم و روزنامهنگار کرمانشاهی، زادهی سال ۱۳۴۰ خورشیدی، در نفتشهر است.
وی از اوایل دههی ۱۳۷۰ فعالیت ادبی خود را با انتشار شعرها و مقالاتی در نشریات معتبری نظیر کلک، گلستانه، عصر پنجشنبه و معیار آغاز کرد. آثار نخستین ایشان، بازتابی از نگاه دقیق و زبان تصویری او بود که به سرعت توجه اهل ادب را به خود جلب کرد.
◇ کتابشناسی:
- شر درونش
- حرفهای آتایا
- اتاقش اقیانوس
- ساکسوفون بیس / جوزف اشکورتسکی
- از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم / هاروکی موراکامی
- 1985 / آنتونی برجس
- پایان غیاب / مایکل هریس
- در جمع زنان / چزاره پاوزه
- جنون کتاب / آلیسون هوور بارتلت
- شاعری با یک پرنده آبی / چارلز بوکوفسکی
- خبر بد /ادوارد سنت ابین
- کاش از خالی مینوشتم / لوییز گلیک
- آمدنت را حس میکنم / الکساندر بلوک
- وردست / برنارد مالامود
- شعر را چگونه بخوانیم / ادوارد هرش
- مرد بیزبان / دیهگو مارانی
- اعترافات رماننویس جوان / اومبرتو اکو
- ابداع مورل / آدولفو بیوئی کاسارس
- سکوت / دان دلیلو
و...
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[گاز]
از اطلاعات خون میگیرند
ناخواسته گاز میدهند
سوار بر موتورسیکلتِ ماشینِ هواپیمایِ گوشی سبقت میگیرند
غلیانِ وسواسِ تشویشِ مفرط میگیرند
نگران چربیاند چاقی
قند خون قلب
فشار خون ممتد میگیرند.
گاز میدهند در اتومبیل
در اتاق و باغ
عکس میگیرند.
در مسابقات فرمول یک گوشی
یا صد هزار و چند سیسی
گاز میدهند
در رالی بیابان و کراس پیست
در اقصا نقاط همهجا ناگهان گر میگیرند.
آمادهی انبساطِ احتراقِ انفجار ترکیدنند
تندباد واژهاند گاز میدهند
دست بر فرمانِ رلِ سکانِ هدایت
مترصدند...
شتاب در ارسال متن بیصاحبِ بیخبر
عوض کردن صاحب
آزادی عمل در ارائهی جملات مجعولِ مشهور
گاز میدهند هیجان میگیرند
دستهی میلهی متشکل گوشی را میفشارند
نشر متکثرِ متورمِ متعرض میکنند
عجله دارند
گاز میدهند برای سلبریتی
تیتی میتی شیتی فیتی
حالتهای منکسرِ مشتقِ مستعمل دارند
در آزادی کامل دنده معکوس میگیرند
از درگذشت و بیماری و مرض خون میگیرند
از زلزله و رانش و سیل،
آماده برای فاجعه
گوشی بهدستان بیمرز گر میگیرند
گاز میدهند به اخبار زرد خالهزنکیِ دائیمردکی
اهل بلافاصلهاند
موضعهای باد در غبغبِ مکشمرگِما میگیرند
گاز میدهند
و آها
در همه حال
در حالتهای مختلفِ متنوعِ متلون
فیگورهای فتوژنیکِ «نیست در کائنات از بر و رویِ ما» میگیرند
ها، میگیرند
ها میگیرند
به دردِ لاعلاجِ لاکردارِ لاکچری گرفتارند
جنبشِ حادِ اجابت دارند
ها دارند
ها میگیرند.
(۲)
هرگز
از پیچاپیچی چنین
با کشتی
نگذشته بودی:
آبراههای اینچنین هرگز!
همیشه آبها همیشه اقیانوس
رفته تا افق
تا چشم کار میکرد: پهنهای تنها
اما این بار حیرت
دم به دم با کشتی تاب میخورد:
آبراههای در کوهستان
ارتفاعاتی دارپوش
که چشم را از بلند و سبزشان میآراستند
و تو
چون ماری آزاد
میان بیشهها میخزیدی
پیش میرفتی!
این تصویر را آیا
در بهشت دیده بودی؟!
میرفتی و چشم از لذت
به بالا به خطالرأس میکشاندی
در عین مار عقاب بودی
«پو» را به یاد میآوردی «مالستروم»[۱]اش،
به اسکاندیناوی خوش آمدید
به خلیجی کوچک در انتهای مارپیچ
به سدکوهشهری در نروژ:
اینجا
آخر افسانه است
اسطوره است
«سائودا».
----------
[۱] سقوط در گرداب مالستروم، داستانی کوتاه از ادگار آلنپو
(۳)
اینجا
گوش نمیسپارند
حرفهایش را نمیفهمند،
به ساکت
عادت کردهاند بگویند لال!
اینجا
جیحون را نمیبینند
جوشش را نمیجویند،
آقای جهان است دهان
گوشها چاکر!
تاب چهره را ندارند:
چشمها دو اخگر
و لبها که ساحلاند که بیدلاند پلاند.
اینجا
جنون است سکوت.
(۴)
[اینها]
کمی اول
به اضافهی تو
سوم شخص مفرد
تمامی اشخاص جمع:
من
تشکیل شده از سانتیمتر به سانتیمتر
سال به سال
ضمیرتر.
من راه میروم
تو میگویی
او در گوشهای کز میکند.
شش تکه است
دست میزنم:
ما شما ایشان،
نگاه میکنیم میکنید میکنند.
خیال میکرد هسته باشد
خیال میکردند مثل سنگ سر راه
حقیقت داشته باشند.
دست آوردم
دست ساییدی
دست کشید:
خیال میکردیم.
(۵)
«تو» بازی
دن «نبودن»
ضربه میزند: دنگ دنگ
و «بود»
سوت میکشد:
قطاری که کر میکند اما نمیآید!
نه،
بویی هم در کار نیست
نبودن که بو ندارد!
او
بودش
به وزن دنیا بود
حتی «بدش»
بوی خوشی داشت:
«ب»اش قایق بود
«دال»اش دریا
«واو» ش روز و شب.
واو بودیم ما
واو می رفتیم.
(۶)
و فکر میکنی
کاش صدایی
در خالیِ این مکان
موج بیندازد.
صدایی نمیآید،
حتی سکوت که پیشتر
آوایش در گوشات میپیچید.
(۷)
[آبسواران]
رنجبرانند
دربندان
در قفسْ پرندگان.
کشتهی خشکی
مردهی دریا
شیدا شوریده سرگردان
متناقضاند.
دریانوردان
دلشان را نمیدانند به کدام دهند!
گاهی
دلهایشان از بس آب میپیماید
زرنیخ میشود.
متناقضاند:
ـ «یک لحظه بگذار پا بر اقیانوس بگذارم
دلم خاک میخواهد!»
و آب میشوند روزهایی بر خاک
دلشان دریا میشود:
ـ «تاباش را ندارم این بیافق!»
دریانوردان بر زمین ـ آب میزیند
بر موجانه رَوَندانه و آیَندانه
خون میزند به چشمهایشان
و گوشهایشان از آوای سیرنها پر است!
ـ «روی این موج
فکر میکنی تا کی بمانم؟»
ـ «پنجهی خرسی
قلبام را میخراشید
از آن بندر که لنگر برکشیدیم.»
غم غربت دارند دریغانه
آوارگان جهانند
که ماهها
جز پهنهای خالی نمیبینند.
در قفسْ پرندگانند
دربندان.
(۸)
[مرنجاب]
در مرنجاب شباش
رنجهای کویر در کفش میریخت
تا ساق در رملهای تاریخ فرورفته بودم
و چشمام
به شنهای آسمان بود.
«مرنج!» ـ صدایی گفت ـ
«آب است اینجا
گم شدن در پشتهها
جاری باش
بگذار که نرم
این کشتهی سنگ
تو را بگیراند بِکِشاند پیش براند
و دانهها
آزارهای تاریخ را
به کف پاها برساند
بگذار کشتهی ممکن شوی
تا از رمل
به راههای ناامن برسی
به رپرپهی دل کاروانیان،
این شنها
شبهای بعیدی به یاد دارند
بگذار در پاپوش و تنپوش بخزند
در موهای سر چشم و گوش و دهان
تا سینه بگشایند
راز پاها را بگویند
دستهای تمنا را:
آن اسرار دور از رایج دور از کتابت،
پس سر را
بگذار همچنان در ظلمات کویر بماند
پاها را بگذار بروند
فرو
بروند.»
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
┄┅═✧❁