انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

لبخند بابا

- بابایی زود برگردی! امشب تولدته! یادت نرفته که؟!

- نه دختر خوشکلم! یادمه!

- با مامان میریم برات کیک می‌گیریم!

- مرسی عشقِ بابا!

- زود برگرد؛ دیر نکنی، ها!

″علی″ پیشانی دخترش را بوسید و گفت: باشه بابا جون، زود میام!

″نرگس″ با شوق و ذوق بسیار، پدرش را در آغوش کشید و گونه های سوخته و بی روح اش را غرق بوسه کرد. دخترک سه ساله، عاشق پدرش بود و امشب که شبِ تولد پدرش است، او بیشتر ذوق زده و خوشحال بود تا کسی دیگر، به همین خاطر اصرار داشت که پدرش در بازگشت از کار دیر نکند.

″علی″ دستی بر موهای حنایی و بلندِ ″نرگس″ کشید و بلند شد. دل اش نمی‌آمد که دستان زبر و خشن‌اش را بر پوست لطیف صورت دخترش بکشد.

″نرگس″ عاشق لبخندهای پدرش بود. در پاسخ لبخند زیبای بابا علی، خندید و خودش را به دامان مادرش انداخت و گوشه ی پیراهن مادرش را در دست گرفت.

″علی″ با همسر و دخترش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. او یکی از ده‌ها کارگر معدن شهر بود و روزانه بیش از ۱۲ ساعت در دل آن معدن عمیق مشغول به کار بود. ″علی″ و هفت نفر دیگر از کارگرها در عمق ۱۳۰۰ متری ″معدن البرزگان″ در سایت تخریب و حفاری لاشه سنگ ها مشغول بودند.

ساعت هفت صبح، مینی‌بوسِ سرویس معدن در ایستگاه محله ی آنها توقف می‌کرد تا که ″علی″ و چند نفر دیگر از کارگران معدن را سوار کند. باید عجله می‌کرد که زودتر به سرویس برسد.

داخل مینی‌بوس، تعدادی از کارگرها چرت می‌زدند و تعدادی دیگه با هم پچ‌پچ می‌کردند، برخی هم بدون هیچ عکس‌العملی فقط جلو را نگاه می‌کردند و کاری به هیچ چیز نداشتند. ″سجاد″ یکی از همکاران صمیمی ″علی″، سر شوخی را با او باز کرده بود و سر به سر ″علی″ می‌گذاشت.

- قیافه ات چه نورانی شده علی!

...

- انگار رفتنی شدی داداش!

″علی″ جز لبخند شیرین و زیبایش پاسخی برای حرف های سجاد نداشت. 

پنجشنبه بود و طبق روال پنجشنبه‌ها، معدن یک ساعت زودتر تعطیل می‌شد.  

از لحظه ای که ″علی″ پا از خانه بیرون گذاشته بود دلشوره ای غریب وجودش را گرفته بود. چهره های معصوم و نگران همسر و دخترش در ذهن‌اش نقش می‌بست. دست و دلش به کار نمی‌رفت. تند تند به ساعت مچی‌اش نگاه می‌انداخت. تا ساعت نهار یک ساعت دیگر باقی مانده بود. تصمیم داشت که حتمأ سر نهار به خانم‌اش تلفن کند تا از دلنگرانی خلاص شود. دلشوره و اضطراب او را کلافه کرده بود. خیالات و توهمات گوناگون در ذهن‌اش می‌گذشت.

کار تراش و تخلیهٔ نخاله‌های سایت تمام شده بود. برای بعد از نهار کار چندانی نداشتند. همکارانش زودتر از سایت خارج شدند. او و ″مش‌رجب″ برای جمع آوری وسایل اضافی مانده بودند. وسایل کار را از عمق معدن بیرون می‌کشیدند تا بعد ظهر آنجا را تخلیه و آماده انفجار کنند. ″مش‌رجب″ بیست متری از ″علی″ فاصله داشت که ناگهان تخته سنگی بزرگ از بدنهٔ معدن جدا شد و بر روی ″علی″ افتاد. ″مش‌رجب″ دست‌پاچه و ترسیده، خود را به محل ریزش رساند. نه اثری از علی پیدا بود و نه صدایی از او می‌شنید. بلافاصله به مسئولان ایمنی و بهداری معدن بیسیم کرد و اتفاق را برایشان تعریف کرد. بعد از دقایقی کارگران برای رهاسازی ″علی″ وارد سایت شدند. با تلاش فراوان سنگ‌های بیشمار را از روی ″علی″ برداشتند و پیکر نیمه جانِ غرق در خون و خاک او را بیرون کشیدند و سوار بر آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند.

•••

هوا تاریک شده بود و چند ساعتی بود که ″نرگس″ منتظر بازگشت پدرش بود. مادر ″نرگس″ چند بار شمارهٔ موبایل پدرش را گرفته بود اما جوابی دریافت نکرده بود. دلشوره در وجودش راه پیدا کرده بود. 

حدود ساعت ده شب، ″رضا″ دایی ″نرگس″ به خانه ی آنها آمد و ماجرا را برای خواهرش تعریف کرد و آنها را با خود به بیمارستان برد.

″نرگس″ با دیدن لبخند سردِ نقش بسته بر لب‌های پدرش، غمگین شد. آرزو کرد که پدرش از جا برخیزد و او را در آغوش بکشد. قطره ای اشک از چشم اش سُر خورد و از گونه هایش لغزید و بر زمین افتاد. لبخند ″نرگس″ هم مانند لبخند پدرش پژمرد و هاله ای از غم و اندوه بر صورت زیبایش پرده کشید.

شدت جراحات و شکستگی‌هایِ ″علی″ بالا بود. تا آن ساعت چند عمل جراحی شده بود. درصد میزان هوشیاری اش پایین و تنفس‌اش مشکل داشت. فقط خدا می توانست بابا علی را دوباره به نرگس باز بگرداند...

•••

″علی″ همان شب پیش‌روی چشم‌های اشک آلود ″نرگس″ و مادرش با همان لبخند زیبایش که همیشه بر لب‌های سردش نقش داشت، جان داد.

معدن روزهای بعد باز به تولیدش ادامه داد اما دیگر کسی لبخند ″علی″ را ندید، همانند لبخند محو شده ی ″نرگس″.


سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


- تقدیم به علی کوهساری کارگر ۳۵ ساله ی معدن البرزگان که روز پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸ در اثر حادثه ی سقوط سنگ در عمق ۱۳۰۰ متری معدن درگذشت. (یادش گرامی)


دندان درد

 ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟

با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!

رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت‌.

من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفش‌هایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!

نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاهی کوتاه به دختر کوچکم انداختم و بغل‌اش کردم. 

دردِ دندانم به کلی فراموشم شد. انگار اصلأ درد نداشته است.


 لیلا طیبی (رها)

می‌ترسم من!


 من از تنهاییِ این مرد

و این احساسِ دل‌مُرده

و شاید نمانی پیشم

که از یادم تو رو بُرده

هزاران بار می‌ترسم من

 من از تکرارِ این غربت

به طعمِ تلخِ یک وحشت

از شب های پر تنهایی

بدونِ گرمای آغوشت

هزاران بار می‌ترسم من

 من از تو، از خودم، از شب

و پَرسه زیرِ نورِ ماه

میانِ کوچه، تنهایی

و رفتن به راهی بی راه

هزاران بار می‌ترسم من

 من از آوارِ تنهایی

به رویِ تنِ نحیفم

و باختن به میدان عشق

و حذف به دست حریفم

هزاران بار می‌ترسم من

 من از احساسِ مَردی که

تمومِ شب رو بیداره

نمی‌خوابه و بی تابه

تنش سالم نه بیماره

هزاران بار می‌ترسم من

 هزاران بار می ترسم من

تواَم باشی به‌جای من

هزاران بار می ترسی تو

از این شبهای اهریمن

هزاران بار می ترسم من.

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

نقش عشق

ای نقش آبی عشق

مغرورِ مو شرابی

لبریز شعر و مستی

پایانِ هر عذابی

 

چشمان وحشی تو

درنده، بی ترحّم

ما را کشیده امشب

در آغوشِ توهّم

 

شورِ شراب شیراز

سر ریز از لبِ تو

لحنِ داوود نبی

موسیقیِ شبِ تو

 عطر تن تو نرگس

بابونه و یاسمن

باغی گویا پر از گل

مدهوش بوی تو من 

 

تو معنای تبسم

به حال من قرینی

در لحظه های خوب

با هم و شب نشینی

 دست و دلم که رو شد

با قهر تو شکستم

لیلای مهر و آبان

من عاشق تو هستم

 

بسیار دوری گمانم

خوابی، خیالی انگار

کو آن مهِ حضورت

بر شب های منِ زار

 

لطفا نشین کنارم

با ناز و با اشاره

جانم به لب رسیده

از دوریِ دوباره

 

#سعید_فلاحی(زانا کوردستانی)

دختر بابا

 دختر زیبای بابا رها

تو آمدی و بهاران خندید

از پا قدم خوبت ای جانا

هر ثانیه، روزگاران خندید

 تو شبنم روی گل نشسته

در موعود با شکوه زایش

ما را به عشق نوید داده ای تو

ای زمزمه ات همه نیایش

 تو مطلع خورشید هستی، جانا

در تقویم خوش روزگاران

حوری و خدا تو را به ما داد

ای رفع عطش روزه داران

 مفهوم تمام مهربانی

از توست درخت جوانه رویید

بر شاخه ی خشک اشعار من

صدها غزل و ترانه رویید

 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

بتِ ناون...


 ❆ بُتِ ناوَن:


بُتِ ناوَن فِدایِ رقص و لَرزِد 

وه قوروانِ قد و بالای بَرزِد

نهاون و وروگرد که دی هیچِن

کُلِ لورستانگَم کَم وه نَذرِد.

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


مجموعه دوبیتی ۰۰۵


- فریاد بلند:

آخر ﺗـﻮ  ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻭ  ﻣﻦ ﺗﺐ  ﮐﺮﺩﻡ

ﺍﺯ داغ ﺗـــﻮ ﺳﯿﻨــﻪ‌ ﺭﺍ  ﻟﺒﺎﻟﺐ ﮐﺮﺩﻡ

ﻓﺮﯾـــﺎﺩ  ﺑﻠﻨﺪ "ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ"  ﺑﻮﺩ

آن ﺳﮑﺘﻪ‌ی‌ناﻗﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐﮐﺮﺩﻡ.

 

- ای کاش:

 ای کاش  مرا  پیر  کنی در بغلت

از عشق،  مرا سیر کنی در بغلت

ای کاش که با حلقۀ گیسوهایت

آزاد کنی و زنجیر کنی در بغلت

 

- ساعت دیدار:

منِ  پریشانْ  حالِ  همیشه   بیدار

تو و بر این  غربتِ ناگزیرت اصرار 

من و قلبی  شکسته از فراغت، یار

کی شود آخر ممکن، ساعتِ دیدار؟

 سعید فلاحی

سفرهٔ عشق


″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. 

نم‌نم بارانِ بهاری، عابر‌ین را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه می‌رفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نم‌نم باران قدم بر‌می‌داشتند.

- بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.

و با گفتن این حرف‌ها، ″اوس‌عزیز″ پنجره را باز کرد. موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد.

″اوس‌عزیز″ پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیه‌اش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. در حالی که دود سیگارش را از بینی خارج کرد، کنار ″فاطمه‌خانم″(همسرش) نشست و دستی بر روی موهای سیاه و ژولیده اش کشید و گفت: هوایه خوبیه! نه!؟

″فاطمه‌خانم″ توانایی تکلم نداشت. با اشارهٔ چشمان‌اش، به شوهرش پاسخ داد.

″اوس‌عزیز″ دستی به سبیل‌ کلفت و خوش فرم‌اش آورد و باز  گفت: نخواستم هوایِ به این خوبی رو برای تو خراب کنم! حیفِ این هوا نیس که با دود سیگار خراب شه؟!

و ″فاطمه‌خانم″ دوباره با چشمان زیبا اما بی‌روح‌اش جواب‌اش را داد.

″اوس‌عزیز″ سال‌ها بود به این روش پرسش و پاسخ عادت داشت. دقیقأ شش سال بود که ″فاطمه‌خانم″ سکته کرده و از سر به پایین فلج شده بود و ″اوس‌عزیز″ هم عاشقانه از او مراقبت می‌کرد. لباس‌هایش را عوض می‌کرد. حمام می‌برد. غذا می‌پخت و با حوصله به همسرش می‌داد. گاهی که حوصله هم داشت، ناخن‌هایش را لاک، می‌زد. موهایش را شانه می‌کرد و صورت‌اش را سرخ‌آب، سفید آب می‌کرد. خلاصه دیگه تموم وقت و غم و هم ″اوس‌عزیز″ فقط عشق‌اش، فاطمه خانم شده بود.

سردی هوا سرِ طاس و لخت از مویِ ″اوس‌عزیز″ را اذیت می‌کرد و اما بخاطر همسرش پنجره رو باز گذاشت. پتو را روی ″فاطمه خانوم″ کشید و خودش کنارش، روی تخت نشست. ″اوس‌عزیز″ به یادِ روزهای خوشِ گذشته افتاد. به یاد روزی که آخرین بار، همراه ″فاطمه ‌خانم″ برای زیارت ″شاه‌عبدالعظیم″ رفتند. انگار قرار نیست دیگر آن روزها تکرار بشود. چند سال است که همسرش منتظره که خدا، مرگ را به او ارزانی بدهد. حتی خودش بر خلاف میل باطنی‌اش، آرزو دارد که خدا این هدیه را به همسرش بدهد تا که از این نوع زندگی پر رنج و مشقت رها گردد. در همین افکار و خیالات، یک دفعه با صدای در، از جا پرید و رفت در را باز کرد. ″حمید″ پشت در بود.

- به‌به! سلام حمید جان! خوبی پسرم؟! بیا تو عزیزم... بفرما!

″حمید″ پسر همسایهٔ قدیمیِ آنها بود که شش سال می‌شد که از هم دور شده بودند. بعد از سکتهٔ ″فاطمه خانم″، ″اوس‌عزیز″ ترجیح داده بود که به جای خانهٔ بزرگ و ویلایی به یک آپارتمان کوچک و جمع و جور بروند. 

″حمید″ تقریبأ هر روز به دیدن آنها می‌آمد و ساعتی در کنارشان بود و اگر کار یا خریدی داشتند انجام می‌داد بعد می‌رفت. دیدار و ملاقات ″حمید″ برای ″اوس‌عزیز″ هم اهمیت پیدا کرده بود. اگر روزی نمی‌آمد، شب خواب به چشمان ″اوس‌عزیز″ نمی‌نشست.

″حمید″ طبق معمول هر روز ″اوس‌عزیز″ را در نظافت و مرتب کردن خانه کمک کرد و بعد از کمی استراحت از آنها خداحافظی کرد و رفت.

دوباره ″اوس‌عزیز″ با ″فاطمه خانم″ تنها ماند. سیگاری روشن کرد و با لب‌های قهوه‌ای رنگ‌اش پک عمیقی به آن زد. باورش شده بود که سیگار غم و اندوه‌اش را کاهش می‌دهد.

با صدای آه و نالهٔ همسرش، توجه‌اش به او جلب شد و خودش را به او رساند. کنارش نشست و سرش را به معنایِ چیه؟ تکان داد.

- تشنته؟!

با هر حرکت چشمان همسرش، خواسته و منظورش را درک می‌کرد. از جا بلند شد و سراغ یخچال رفت و پارچِ آب را بیرون آورد و لیوانی پر کرد و به آرامی به او داد.

•••••

نزدیک سحر بود و ″اوس‌عزیز″ هنوز در رختخواب‌اش بیدار بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود. ساعت چهار و نیم بود. دستش را تکیه‌گاه گردنش کرد و به سقف نگاه‌اش را دوخت. روی سقف را ترک‌های ریز و درشت پوشانده بوده، اما به آنها توجه‌ای نداشت، بلکه در فکر و خیالات خود غرق بود. به یاد گذشته‌های دور افتاد. زمانی که برای نخستین بار همسرش را دید و دل به مهرش بسته بود...

از رختخواب بلند شد و سراغ پاکت سیگارش رفت. فندک‌اش را از روی میز تلفن برداشت و سیگاری روشن کرد و به رختخواب برگشت. دیگر سیگار هم توهمات و افکار مشوش‌اش را آرام نمی‌کرد. فکرهای گوناگون به ذهن‌اش خطور می‌کرد. بدون اینکه به سیگارش پک بزند، سیگار می‌سوخت و ذره ذره از خاکستر آتشین‌اش بر روی پتو می‌افتاد و غافل از آن در افکار خود غوطه‌ور بود.

با برخاستن بویِ پتویِ سوخته، ″اوس‌عزیز″ از خیالات پرید و دستپاچه با کف دست، قسمت سوختهٔ پتو را خاموش کرد. 

بی‌خیال سیگار شد و پتو را روی خود کشید و خوابید. چشمانش هنوز گرم نوازش خواب نشده بود که با صدایِ ناله های ″فاطمه خانم″ از جا برخواست. به طرف همسرش رفت. 

دست سفید و بی‌رمق همسرش را در دستان‌اش گرفت و پرسید: کجات درد میکنه عزیزم؟!

صورت‌اش همچون برف، سفید و سرد شده بود. چشمانِ کم سویش که هر شب با اشک می‌بست، درشت و گشاد شده بود. 

حالت صورتش از وضعیت وخیم درونش حکایت می‌کرد. ″اوس‌عزیز″ با ترسی که به درونش راه پیدا کرده بود، سریع سراغ داروهایش رفت. چند قرص و کپسول مختلف به خوردِ همسرش داد به این امید که معجزه ای بشود و حال وخیم‌اش، تسکین یابد‌.

از وضع و احوالش، سردرگم و دیوانه شده بود. کاری از دست‌اش بر نمی آمد و همسرش از درد در عذاب بود. عاجز از هر کاری، کنار عزیزش نشست. روایت چشمان‌اش، حکایت مرگ و رفتن بود. همسرش را در آغوش گرفت و به سینه می‌فشرد. نگاهش را به چشمان معشوق‌اش دوخته بود. چشمان پر از اشک ″فاطمه خانم″ خانهٔ مرگ شده بود. 

″فاطمه خانم″ با چشمانش از شوهرش خداحافظی کرد و آرام و سرخوش در آغوش یارِ با وفایش آرام گرفت. 

•••••

در مراسمِ خاکسپاری، بعد از رفتن همهٔ حاضرین، ″آقا رسول″ پدر ″حمید″، ″اوس‌عزیز″ را از روی قبر بلند کرد و با خود برد و سوار بر ماشین کرد و رفتند. 

هرچند همهٔ اطرافیان با ابراز تأسف و ناراحتی، خود را در غمِ ″اوس‌عزیز″ شریک می‌دانستند اما غم و غصهٔ درگذشت ″فاطمه خانم″ بر او بسیار سخت و جانگداز بود.

•••••

سیگارها یکی بعد از دیگری دود می‌شد اما غم و غصهٔ ″اوس‌عزیز″ همچنان پا بر جا بود. خیالات و خاطرات ″فاطمه خانم″ لحظه ای او را تنها نگذاشته بود‌.

از غمِ از دست دادن یار و همدم زندگی اش، بسیار بر او سخت رفته بود. هر لحظه همسرش را پیش رویش می‌دید که دست‌اش را به طرفش گرفته و او را صدا می‌زند.

غروب لباس پوشید و آرام و با وقار به طرف پارکِ محله رفت. کمتر از پنج دقیقه با خانه‌اش فاصله داشت. پارکی خلوت و دنج که بیشتر بچه‌ها در آن به فوتبال می‌پرداختند. 

″اوس‌عزیز″ بر روی یکی از نیمکت‌های سیمانی که دور از هیاهوی بچه‌ها بود، نشست و عصایش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد و به فکر فرو رفت. 

قلب کوچک و خسته و شکسته اش طاقت و تحمل غم از دست دادن همسرش را نداشت. احساس کرختی در پشت گردن‌اش می‌کرد. سمت چپ سینه اش تیر می‌کشید. ″فاطمه خانم″ کنارش بر روی نیمکت نشست و با لبخندی که شش سال می‌شد از روی صورتش محو شده بود، گفت: پیرمرد! نمیگی میچایی که دم غروب زدی بیرون؟!

″اوس‌عزیز″ مست از لبخند همسرش، بدون اینکه جوابی بدهد عاشقانه به تماشایش ادامه داد. 

ساعتی دو نفری آنجا نشستند و بعد هر دو دست در دست هم از روی نیمکت برخواستند و رفتند...

•••••

از آن پس هر وقت ″حمید″ به درِ خانهٔ ″اوس عزیز″ می‌رفت، کسی در را به رویش باز نمی‌کرد.



سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

- با سپاس از اوس عزیز که خیلی مرد بود!

دل‌تنگی



دڵم ته‌نگه‌!

بەڵام هیمای،

    --هەر پێ ئەکەنم!



نیستی و...

 نیستی و 

ایت شــبــهــا بــا قــرص هم

خــواب 

نــمــے آیــد بــه چــشــمــانــم

مــســکــن بــے خــوابــے هــایــم بود

آغــوشــت...


#لیلا_طیبی (رها)

#هاشور

پاییز دلتنگی


 من که می دانم

این پاییز

به این سادگی ها

از سر دلتنگی هایم 

دست بر نمی دارد،

شاید از انبوه برگ‌های خزان

بر تن کوچه های عریان شهر

این را

تو فهمیده باشی

که اینچنین عاشقانه

از آن سمت خیابان

دست تکان می‌دهی

و من دل!.

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

مجموعه چامه ۰۰۶


 ❆ بهانه:

نارنگی بهانه است

بوی عشق می‌دهند

دستان تو

پوست بگیر این فاصله ها را

من به فصل فصل آغوش تو محتاجم.

 

❆ مرهم:

تمامِ خیابان های شهر را هم که قدم بزنم،

باز به بازوان تو محتاجم...

به آغوشت،

که دردم را تسکین می‌دهد!

مرا بی تو بودن را

هیچ کاری نیست!

 

❆ راه:

کدامین راه

تو را 

به کلبهٔ قلبم می رساند؟ 

من، کلبه ای متروکم 

منتظر آمدنت

از پای در آورده مرا

انتظار.

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#شعر_کوتاه

مجموعه پریسکه ۰۱۸


❆ فاصله:

تو در طلب خدایی 

و من به رهِ میخانه

چنین فاصله باشد و، 

کجا ما به هم برسیم؟!

 

❆ جا مانده:

سالهاست رفته ای از کنارم

اما 

تمامت جا مانده است

کنارِ من...

 

❆ تنهایی من:

آن جغد شوم

که بر پرچین شب 

می‌خواند آواز

تنهاییِ من است. 

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#شعر_پریسکه

@ZanaKORDistani63

@mikhanehkolop3

https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag

http://mikhanehkolop3.blogfa.com

مترسک


مترسکی هستم

در جالیزاری دور و بی ثمر

همه ی کلاغ ها

با لبخند به کنارم می نشینند

گاهى خیره مى‌شوند

به دکمه های پیراهن پر از دلتنگی ام

و گاه می کوبند

منقار بر کلاه پوسیده ام

و من فارغ از چیستی ام!

خوشحالم به این معاشرت.

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)