انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

مجموعه دوبیتی ۰۰۲



- یار:

«در بغضِ هوا، نفس کشیدن سخت است»

دوری از یار و او را ندیدن سخت است

من دل در گرو تو نهاده ام یار

در هجر تو یار جامه دریدن سخت است.


 

- معجزه ی روسری ات:

روسری باز کردی ولوله آغاز شده

سرِ هر کوی و برزن همه آواز شده

به گمانم تو رسول معجزه گری

به اشاره ات گبر با شیعی دمساز شده

 

- دلبر:

تا که بر میداری از سر روسری

میشوی زیباتر از هر چه پری

میکنی عشوه با لبخندِ قشنگ 

اینچنین است از من، تو دل می بری.

 

- دربدر میکده ها:

«از من غزلی مانده و از تو اثری نیست»

چندیست که رفتی و دیگر از تو خبری نیست

عمریست که من دربدر میکده هایم اما

افسوس که تو ای یار به می، میل و نظری نیست

 

 - ای عزیز:

«شهر دل را با قدم هایت منور کن، ای عزیز»

عشق من را با نگاهت شعله ور تر کن ای عزیز

زندگی با تو برایم حکم باغ پر گلی است

عاشقی های بی پایانم را باور کن ای عزیز


 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

ساعت کوکی

مانند ساعت کوکی میمانی

به تو امیدی نیست

یا خواب میمانی

یا سر وقت زنگ نخواهی خورد


#لیلا_طیبی (رها)

#هاشور

مجله ی عکس های قشنگ

مجله‌ی عکس‌های قشنگ


 


عنوان مجموعه اشعار : سپید
شاعر : سعید فلاحی


عنوان شعر اول : دنیا اگر تو را نداشت
دنیا اگر تو را نداشت
چگونه می شد خندید؟
آفتاب کسل طلوع می‌کرد!
پرنده در قفس می‌مرد
و جنگل همیشه در مه جا می‌ماند

دنیا اگر تو را نداشت
گلی نبود
چشمه ای نمی‌جوشید
و آواز قناری‌ها را
هیچکس جدی نمی‌گرفت.

دنیا اگر تو را نداشت
عطر‌ها بو نداشتند!
گلفروش‌ها پژمرده می‌شدند
و خاک، کتاب‌ها را می‌خورد!

دنیا اگر تو را نداشت
"فاصله" غمگین نبود
هیچ‌کس دلتنگ نمی‌شد
و سخت می‌شد، دلِ من
سرد می‌شد، دست‌هایم
و بوسه و آغوش
فراموشم!

دنیا اگر تو را نداشت...
دنیا جهنم می‌شد
آدم‌ها را افسرده می‌دیدی!
نسل‌ها منقرض 
و درد و زخم و تنهایی
همه را از پای در می‌آورد.


عنوان شعر دوم : حق با چشم‌های توست
حق با چشم‌های توست
و لب‌های گس ات
و نگاهت که مزین است به غم
حق با چشم‌های توست
تو با آن مربای لبخندت
و شکوه زیبای تخت جمشیدی ات
در غربتی تلخ
در آغوش مادر
حق با چشم های توست
اما در این شهر سیمانی
رویا، وهم و خیال
به کار نمی آید
زیر برف یادت،
تنی را گرم نمی کند
و دستان مهربانت
چتری خوب برای روزهای بارانی نیست
حق با چشم های توست
اما اینجا حق تقدم با چشم و ابرو نیست
اختیار و انتخاب بر باد شد
و از گلویمان
جز اندوه نمی‌بارد
حق با چشم های توست
اما اکنون
در این زمستانِ لال
حرفی
حقی
چاره ای نمی ماند.

عنوان شعر سوم : بغض
غمگینم
اما عکس هایم، هنوز لبخند میزنند...
و این شعر
سندی است از دلتنگی هایم
در این شب های بی پایان
ماه من!
بانوی مهربانم
تو را با تمام خویش،
دوست دارم
تو تنها مضمونِ 
عاشقانه های جهان هستی
ای دلیل بهارهای هر ساله
ای سبزِ پر طراوت
ای آب، آفتاب، ای خاک!
زندگی،
لای انگشت هایِ تو پیچیده
و پرندگان عاشق،
بر شانه های تو آواز میخوانند
اما افسوس
اینجا،
هیچ چیز از آن من نیست 
جز نبودنت!
حیف دلتنگی زبان ندارد
تا بگوید تو را، 
دوری ات چه ها بر سرم آورده
و کاش تو شاعر بودی
شعر می خواندی!
میدانی؟
شعر به قافیه نیست 
بغض است انباشه، 
درون گلو!

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

نقد این شعر از : مجتبا صادقی

خدایش بیامرزاد دوست نازنین هنوز و همیشه‌ام، غلامرضا، تصویرهایی در شعرهایش داشت که هرگز نمی‌شد از آن‌ها لذت نبرد، در واقع اجرای بی‌نظیری از نوشتار استادانه‌ی متن و خلق تصویر ارائه می‌کرد، به قدری استادانه که حتا مخاطب معمولی را هم به شگفتی وامی‌داشت، مثلا این تصویر؛ «و من گوزنی/ که می‌خواست قطار را با شاخ‌هایش/ نگه دارد» غلامرضا «بروسان» با همین تصاویر، مورد تحسین جامعه ادبی بود و هست، یادش روشن باد که هم در شعر و هم در دوستی، بی‌مانند بود.
معتقدم اگر تعداد تصویرهایی که یک شعر ارائه می‌کند، بیش از انگشتان یک دست باشد، دیگر نمی‌شود آن شعر را شعر گفت بلکه انگار یک کتاب مصور دست گرفته‌ای، یک کتاب کمیک استریپ که شعر را در آن تصویر کرده‌اند. در «صور خیال» علامه شفیعی کدکنی پیرامون تصویرگرایی شاعران فرموده است؛ مرحله‌ای از شاعری، هنگام تثبیت تصاویر شعری و دور شدن از تجربه ها ی حسی است. در این دوره چند گونه کوشش شعری وجود دارد: نخست توجه بیش از پیش به تصویرهای انتزاعی و تجریدی و دیگر توجه به مسایل قراردادی و استفاده از علوم در خلق تصویرها و دیگر اینکه دوره‌ی مضمون سازی است و از نظر شکل تصویر، صور خیال خلاصه و فشرده می شود و تشبیهات جای خود را به استعاره می دهند.
با این جملات تشریحی به شرح شعرهای جناب «سعید فلاحی» می‌رویم که سه شعرشان را پیش رو دارم، شعرهایی که هر کدام را به کتابی مصور می‌توان تشبیه کرد ، این که شاعر تمام تلاشش را معطوف به توصیف کند، و از کلام صرفا در جهت نشان دادن مناظری عاشقانه و شبه عاشقانه سود ببرد، جای تانی دارد، گمانم گم‌کرده‌ی تمام تصاویری که جناب شاعر بر آن‌ها تاکید دارد، خیال باشد، و نیز به گفته‌ی جناب کدکنی، خبری از مضمون‌سازی در این همه صورت‌بندی نیست، تصاویری که در شعرها آمده عمدتا فاقد درک بصری هستند و این یعنی انتزاع بر اجتماع غالب است، یعنی برای شعر شدن، آن‌قدرها تلاش نشده که برای تصویرسازی. به تعدد تصاویر هر سه شعر نگاه کنید؛ 

یک/ 
آفتاب کسل طلوع می‌کرد!
پرنده در قفس می‌مرد
و جنگل همیشه در مه جا می‌ماند
#
گلفروش‌ها پژمرده می‌شدند
و خاک، کتاب‌ها را می‌خورد!
#
دلِ من
سرد می‌شد، دست‌هایم
و بوسه و آغوش
فراموشم!

دو/
نگاهت که مزین است به غم
حق با چشم‌های توست
تو با آن مربای لبخندت
و شکوه زیبای تخت جمشیدی ات
در غربتی تلخ
در آغوش مادر
حق با چشم های توست
#
زیر برف یادت،
تنی را گرم نمی کند
و دستان مهربانت
چتری خوب برای روزهای بارانی نیست
#
از گلویمان
جز اندوه نمی‌بارد

سه/
عکس هایم، هنوز لبخند میزنند
#
ای دلیل بهارهای هر ساله
ای سبزِ پر طراوت
ای آب، آفتاب، ای خاک!
زندگی،
لای انگشت هایِ تو پیچیده
#
پرندگان عاشق،
بر شانه های تو آواز میخوانند

تصاویری که متاسفانه یک وجه مشترک دارند، هیچ‌کدام دل را نمی‌لرزاند، هیچ‌یک ناب و بکر نیستند، گمان می‌کنم تاثیر شاعر از دیگران، در این خصیصه بیشتر از سایر تقلیدهاست، از دیگر معایب کارها، تکرار ناشیانه‌ی یک ترجیع گفتاری‌ست، در شعر نخست این ترجیع، از شدت بازگفتن، نوعی ابتذال روایی را باعث شده «دنیا اگر تو را نداشت» نه تنها باعث فرم‌سازی و قوام گرفتن شعر نشده (خاصیت تکرار در شعر، فرم بخشیدن است) بلکه سبب به سخره غلتیدن متن نیز، شده است، در شعر دوم نیز ترجیع، آزار دهنده است «حق با چشم‌های توست» با دلایلی که برشمرده می‌شود، هم‌گرایی و هم‌پوشانی معنایی و حتا کلماتیک ندارد، این تکرار نیز به دلیل عدم فضاسازی ذهنی، متن را به چاله‌ای برای پریدن مخاطب تبدیل کرده و تکراری که مثلا در شعر «پنج عصر، لورکا» موجب جار زدن و چالش مخاطب و درگیری عاطفی با لحظه‌ی اعدام در «ساعت پنج عصر» می‌شود. در این شعرها اما به راست‌قامتی آن شعر، علیرغم تکرارهای مدام یک جمله، نشده و فراوان دوری و دیری بین این دو شعر ایجاد کرده است.
«زانا کردستانی» عزیز، مداومت در سرودن و بهره‌گیری از عنصر زبان به جای تصویر، به مراتب می‌تواند شخصیت شعری شما را ارج ببخشد و فضل باری‌تعالی امیدوارم پشت و پناه شما و واژه‌های از این به بعدتان باشد، رنج‌تان اندک و گنج‌تان افزون باد

با سپاس و احترام
ارادتمند، مجتبا صادقی
شیراز / آذر ۹۸

 

منتقد : مجتبا صادقی

 

شاعر، نویسنده و روزنامه نگار/ برنده کنگره‌ها، نشست‌ها و جشنواره‌های مختلف ادبی از 1375 تا هنوز/ داوری بیش از پنجاه مسابقه و رقابت ادبی، از دانش‌آموزی و دانشجوبی تا آزاد/ تالیف‌ مقالات و نقدهای متعدد در مطبوعات/ و....

 

مجموعه سه‌گانی ۰۰۴


■ به جایم نمی آورد زندگی هنوز

روی دست دنیا مانده ام انگار!

ای زندگانی از تو بیزارم بیزار.

 

 ■ در طول عاشقی

همیشه تو مرد باش؛

منحصر به فرد باش!

 

 ■ عشق، دریایی است عمیق

پر از بوسه است

هوس، کوسه است.

 

 ■ ما هی زندگی کردیم،

اما نفهمیدیم،

کی زندگی کردیم؟!

 

■ وعده ی دیدار رسید

تا که چشمم به رخ یار افتاد،

ساعت قلب من از کار افتاد!.

 

 ■ گرچه از باغ، براند خدا مرا،

در هوایت حوا پست نشدم

بوسه هایت که چشیدم، مست نشدم.

 

 ■ بازی را بیا که به هم بزنیم،

من عاشق بشوم و تو دلبر بشوی

زیر باران کمی قدم بزنیم!.

 

 #سه_گانی

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

@ZanaKORDistani63

@mikhanehkolop3

http://mikhanehkolop3.blogfa.com


مجموعه سه‌گانی ۰۰۱


کاش تو شادم کنی؛

هر شب با بوسه ای،

از غم آزادم کنی.

 


عشق یعنی گفتگو، 

شب تا سحر با خدا؛

غرق باشی در دعا.


 

 شکرت خدا! در این زندگانی،

لطف لیلاست شامل حالم،

داده با عشق پر و بالم.


 

 دانی که خرداد چرا زیباست؟

زیرا در این ماه؛ 

میلاد لیلاست.


 

ماه از روی تو، نور گرفت

و خورشید به روی تو دلالت دارد!

صبح، بی خنده تو کسالت دارد.

 

 #سعید_فلاحی(زانا کوردستانی)

#سه_گانی

تهران

تهران

زنی است هوس‌انگیز

که به ورطهٔ نابودی می‌کشاند

عاشقانش را

و هر غروب

با زیبایی اش

مسحور می‌کند

می‌رباید دلِ 

از عابران غریبه،

و چون به بر کشید

می‌زند خنجر درد،

بر پشت تک تک عشاق‌اش...


تهران 

زنی است هوس انگیز

که پوشیده،

زیباترین لباس هایش را

اما بر تن دارد

زخمِ چرک و کثافت ها

 تهران

زنی است هوس‌انگیز

تهران

زنی است

از جنون لبریز...

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


کسرای پرویزی

کسرای پرویزی:


آن قوس تنت کسرای پرویزی است

خط دو لبت خطوط نیریزی است

چشمان تو یک غزل شراب آلود

گیسوی سیاهت فرش تبریزی است

 


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

نقد داستان سفره ی عشق

ضروری روایت را اندکی آهسته‌تر تنظیم کنید



عنوان داستان : سفرهٔ عشق
نویسنده داستان : سعید فلاحی

سفرهٔ عشق


″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. 
نم‌نم بارانِ بهاری، عابر‌ین را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه می‌رفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نم‌نم باران قدم بر‌می‌داشتند.
- بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.
و با گفتن این حرف‌ها، ″اوس‌عزیز″ پنجره را باز کرد. موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد.
″اوس‌عزیز″ پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیه‌اش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. در حالی که دود سیگارش را از بینی خارج کرد، کنار ″فاطمه‌خانم″(همسرش) نشست و دستی بر روی موهای سیاه و ژولیده اش کشید و گفت: هوایه خوبیه! نه!؟
″فاطمه‌خانم″ توانایی تکلم نداشت. با اشارهٔ چشمان‌اش، به شوهرش پاسخ داد.
″اوس‌عزیز″ دستی به سبیل‌ کلفت و خوش فرم‌اش آورد و باز گفت: نخواستم هوایِ به این خوبی رو برای تو خراب کنم! حیفِ این هوا نیس که با دود سیگار خراب شه؟!
و ″فاطمه‌خانم″ دوباره با چشمان زیبا اما بی‌روح‌اش جواب‌اش را داد.
″اوس‌عزیز″ سال‌ها بود به این روش پرسش و پاسخ عادت داشت. دقیقأ شش سال بود که ″فاطمه‌خانم″ سکته کرده و از سر به پایین فلج شده بود و ″اوس‌عزیز″ هم عاشقانه از او مراقبت می‌کرد. لباس‌هایش را عوض می‌کرد. حمام می‌برد. غذا می‌پخت و با حوصله به همسرش می‌داد. گاهی که حوصله هم داشت، ناخن‌هایش را لاک، می‌زد. موهایش را شانه می‌کرد و صورت‌اش را سرخ‌آب، سفید آب می‌کرد. خلاصه دیگه تموم وقت و غم و هم ″اوس‌عزیز″ فقط عشق‌اش، فاطمه خانم شده بود.
سردی هوا سرِ طاس و لخت از مویِ ″اوس‌عزیز″ را اذیت می‌کرد و اما بخاطر همسرش پنجره رو باز گذاشت. پتو را روی ″فاطمه خانوم″ کشید و خودش کنارش، روی تخت نشست. ″اوس‌عزیز″ به یادِ روزهای خوشِ گذشته افتاد. به یاد روزی که آخرین بار، همراه ″فاطمه ‌خانم″ برای زیارت ″شاه‌عبدالعظیم″ رفتند. انگار قرار نیست دیگر آن روزها تکرار بشود. چند سال است که همسرش منتظره که خدا، مرگ را به او ارزانی بدهد. حتی خودش بر خلاف میل باطنی‌اش، آرزو دارد که خدا این هدیه را به همسرش بدهد تا که از این نوع زندگی پر رنج و مشقت رها گردد. در همین افکار و خیالات، یک دفعه با صدای در، از جا پرید و رفت در را باز کرد. ″حمید″ پشت در بود.
- به‌به! سلام حمید جان! خوبی پسرم؟! بیا تو عزیزم... بفرما!
″حمید″ پسر همسایهٔ قدیمیِ آنها بود که شش سال می‌شد که از هم دور شده بودند. بعد از سکتهٔ ″فاطمه خانم″، ″اوس‌عزیز″ ترجیح داده بود که به جای خانهٔ بزرگ و ویلایی به یک آپارتمان کوچک و جمع و جور بروند. 
″حمید″ تقریبأ هر روز به دیدن آنها می‌آمد و ساعتی در کنارشان بود و اگر کار یا خریدی داشتند انجام می‌داد بعد می‌رفت. دیدار و ملاقات ″حمید″ برای ″اوس‌عزیز″ هم اهمیت پیدا کرده بود. اگر روزی نمی‌آمد، شب خواب به چشمان ″اوس‌عزیز″ نمی‌نشست.
″حمید″ طبق معمول هر روز ″اوس‌عزیز″ را در نظافت و مرتب کردن خانه کمک کرد و بعد از کمی استراحت از آنها خداحافظی کرد و رفت.
دوباره ″اوس‌عزیز″ با ″فاطمه خانم″ تنها ماند. سیگاری روشن کرد و با لب‌های قهوه‌ای رنگ‌اش پک عمیقی به آن زد. باورش شده بود که سیگار غم و اندوه‌اش را کاهش می‌دهد.
با صدای آه و نالهٔ همسرش، توجه‌اش به او جلب شد و خودش را به او رساند. کنارش نشست و سرش را به معنایِ چیه؟ تکان داد.
- تشنته؟!
با هر حرکت چشمان همسرش، خواسته و منظورش را درک می‌کرد. از جا بلند شد و سراغ یخچال رفت و پارچِ آب را بیرون آورد و لیوانی پر کرد و به آرامی به او داد.
•••••
نزدیک سحر بود و ″اوس‌عزیز″ هنوز در رختخواب‌اش بیدار بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود. ساعت چهار و نیم بود. دستش را تکیه‌گاه گردنش کرد و به سقف نگاه‌اش را دوخت. روی سقف را ترک‌های ریز و درشت پوشانده بوده، اما به آنها توجه‌ای نداشت، بلکه در فکر و خیالات خود غرق بود. به یاد گذشته‌های دور افتاد. زمانی که برای نخستین بار همسرش را دید و دل به مهرش بسته بود...
از رختخواب بلند شد و سراغ پاکت سیگارش رفت. فندک‌اش را از روی میز تلفن برداشت و سیگاری روشن کرد و به رختخواب برگشت. دیگر سیگار هم توهمات و افکار مشوش‌اش را آرام نمی‌کرد. فکرهای گوناگون به ذهن‌اش خطور می‌کرد. بدون اینکه به سیگارش پک بزند، سیگار می‌سوخت و ذره ذره از خاکستر آتشین‌اش بر روی پتو می‌افتاد و غافل از آن در افکار خود غوطه‌ور بود.
با برخاستن بویِ پتویِ سوخته، ″اوس‌عزیز″ از خیالات پرید و دستپاچه با کف دست، قسمت سوختهٔ پتو را خاموش کرد. 
بی‌خیال سیگار شد و پتو را روی خود کشید و خوابید. چشمانش هنوز گرم نوازش خواب نشده بود که با صدایِ ناله های ″فاطمه خانم″ از جا برخواست. به طرف همسرش رفت. 
دست سفید و بی‌رمق همسرش را در دستان‌اش گرفت و پرسید: کجات درد میکنه عزیزم؟!
صورت‌اش همچون برف، سفید و سرد شده بود. چشمانِ کم سویش که هر شب با اشک می‌بست، درشت و گشاد شده بود. 
حالت صورتش از وضعیت وخیم درونش حکایت می‌کرد. ″اوس‌عزیز″ با ترسی که به درونش راه پیدا کرده بود، سریع سراغ داروهایش رفت. چند قرص و کپسول مختلف به خوردِ همسرش داد به این امید که معجزه ای بشود و حال وخیم‌اش، تسکین یابد‌.
از وضع و احوالش، سردرگم و دیوانه شده بود. کاری از دست‌اش بر نمی آمد و همسرش از درد در عذاب بود. عاجز از هر کاری، کنار عزیزش نشست. روایت چشمان‌اش، حکایت مرگ و رفتن بود. همسرش را در آغوش گرفت و به سینه می‌فشرد. نگاهش را به چشمان معشوق‌اش دوخته بود. چشمان پر از اشک ″فاطمه خانم″ خانهٔ مرگ شده بود. 
″فاطمه خانم″ با چشمانش از شوهرش خداحافظی کرد و آرام و سرخوش در آغوش یارِ با وفایش آرام گرفت. 
•••••
در مراسمِ خاکسپاری، بعد از رفتن همهٔ حاضرین، ″آقا رسول″ پدر ″حمید″، ″اوس‌عزیز″ را از روی قبر بلند کرد و با خود برد و سوار بر ماشین کرد و رفتند. 
هرچند همهٔ اطرافیان با ابراز تأسف و ناراحتی، خود را در غمِ ″اوس‌عزیز″ شریک می‌دانستند اما غم و غصهٔ درگذشت ″فاطمه خانم″ بر او بسیار سخت و جانگداز بود.
•••••
سیگارها یکی بعد از دیگری دود می‌شد اما غم و غصهٔ ″اوس‌عزیز″ همچنان پا بر جا بود. خیالات و خاطرات ″فاطمه خانم″ لحظه ای او را تنها نگذاشته بود‌.
از غمِ از دست دادن یار و همدم زندگی اش، بسیار بر او سخت رفته بود. هر لحظه همسرش را پیش رویش می‌دید که دست‌اش را به طرفش گرفته و او را صدا می‌زند.
غروب لباس پوشید و آرام و با وقار به طرف پارکِ محله رفت. کمتر از پنج دقیقه با خانه‌اش فاصله داشت. پارکی خلوت و دنج که بیشتر بچه‌ها در آن به فوتبال می‌پرداختند. 
″اوس‌عزیز″ بر روی یکی از نیمکت‌های سیمانی که دور از هیاهوی بچه‌ها بود، نشست و عصایش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد و به فکر فرو رفت. 
قلب کوچک و خسته و شکسته اش طاقت و تحمل غم از دست دادن همسرش را نداشت. احساس کرختی در پشت گردن‌اش می‌کرد. سمت چپ سینه اش تیر می‌کشید. ″فاطمه خانم″ کنارش بر روی نیمکت نشست و با لبخندی که شش سال می‌شد از روی صورتش محو شده بود، گفت: پیرمرد! نمیگی میچایی که دم غروب زدی بیرون؟!
″اوس‌عزیز″ مست از لبخند همسرش، بدون اینکه جوابی بدهد عاشقانه به تماشایش ادامه داد. 
ساعتی دو نفری آنجا نشستند و بعد هر دو دست در دست هم از روی نیمکت برخواستند و رفتند...
•••••
از آن پس هر وقت ″حمید″ به درِ خانهٔ ″اوس عزیز″ می‌رفت، کسی در را به رویش باز نمی‌کرد.


سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- با سپاس از اوس عزیز که خیلی مرد بود!
نقد این داستان از : کیوان سلحشوری‌مهر
عرض درود و ادب دارم، آقای سعید فلاحی
بدون شک یکی از توانایی‌های به خوبی گسترش یافته شما، توصیف‌های کاملاً ملموس، دقیق و جزءپردازانه شما است که این امکان را برای مخاطب اثر فراهم می‌کند تا وارد فضای توصیف شده داستانی شما بشود و رخدادهای روایت را به خوبی تصور کند، طبعاً چنین دقت‌نظری که موجب ملموس‌تر شدن بخش‌هایی از این روایت شده است: «...، کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت...، عده‌ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان‌هایِ بلند راه می‌رفتند که کمتر خیس شوند...، موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد..، پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیه‌اش را داخل زیرسیگاریِ روی طاقچه له کرد..، به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود..، دستش را تکیه‌گاه گردنش کرد و به سقف...، بر روی یکی از نیمکت‌های سیمانی..، عصایش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد و به فکر فرو رفت...»، آفرین بر شما
همچنین بدنه اصلی داستان از زبان معیار تقریباً سالمی برخوردار است، البته به جز چند مورد که در یکی از پاراگراف‌ها به صورت محاوره‌ای نوشته شده‌اند: «...، دیگه...، تموم..، رو..، منتظره...» که احتمالاً اشتباه تایپی دلیل چنین اتفاقی در داستان شما است، از سویی دیگر، در جاهایی از همین پاراگراف، زمان افعال با یکدیگر مطابقت ندارند و بعضی از افعال زمان حال را نشان می‌دهند: «...، نیست...، بشود...، دارد...» که به راحتی قابل ترمیم شدن هستند.
از آن‌ جایی که معمولاً هر داستان برنامه‌ریزی شده و موفقی از خود اسمش شروع می‌شود، پیشنهاد می‌کنم که علی‌رغم جذابیت ظاهری و احساسی بودن اسم انتخابی «سفره عشق» (که چندان تکمیل کننده و پیشبرنده سیر منطقی روایت نیست)، در صورت صلاحدید و پس از دوباره‌خوانی دقیق‌ترِ داستان‌تان، اسمی مؤثرتر و تأمل‌برانگیزتر برایش تنظیم و انتخاب کنید.
با این که اسم‌های انتخابی دو کاراکتر اصلی روایت، کمترین مشکلی در نحوه شکل‌گیری روایت ایجاد نمی‌کنند، اما در عین حال چندان هم موجب مفهومی‌تر و مؤثرتر شدن روایت ارائه شده نمی‌شوند و بدون به کارگیری این اسامی هم داستان به راحتی در مسیر روایی خودش قرار می‌گیرد؛ البته تصمیم‌گیری در چنین موردی بستگی به صلاحدید خود شما دارد.
داستان با این که به خوبی توصیف شده است، اما از «سیر توالی حوادثِ» چندان برنامه‌ریزی شد‌ه‌ای برخوردار نیست و طبعاً مطابق چنین وضعیتی، پیرنگ ارائه شده هم از رابطه علت و معلولیِ چندان مستحکم و رخنه‌ناپذیری بهره‌مند نشده است، درواقع بخش‌هایی از توصیف‌های کاملاً دقیق این داستان، به صورتی صرفاً جذاب و مستقل تنظیم شده‌اند و در خدمت انسجام روایی نیستند، به ویژه بخش‌هایی که به تکرار روی عملکردهای نسبتاً غیرضروری کاراکتر اصلی متمرکز شده‌اند (البته منظور از غیرضروری بودن، صرفاً در خدمت پیشبرد سیر منطقی روایت قرار نگرفتنِ برخی از عملکردها است).
همچنین از سویی دیگر، سیر شتابزده وقایع ضروری داستان، موجب عدم شکل‌گیری حس همراهی و همزادپنداری در مخاطب شده است، در حالی که سوژه انتخابی شما از ظرفیت بسیار بالایی جهت ایجاد وضعیت‌های همزادپندارنه روایی برخوردار است. البته همان‌طور که خودتان هم به خوبی می‌دانید، هر اثر موفق و تأمل‌برانگیزی نیاز به بازنویسی دقیق‌تری دارد تا به بهترین نحو ممکن به مرحله اجرایی برسد، پس لطفاً در هنگام بازنویسی نهایی، موارد اشاره شده را بیشتر مورد توجه قرار بدهید و داستان‌تان را با حداکثر «هشتصد» واژه بُرش داده شده و طبعاً مدیریت شده‌تر (توصیه مکرری که احتمالاً در داستان‌های قبلی شما هم تقدیم حضورتان شده است)، دوباره نویسی کنید.
داستان از این فرصت تأویل‌پذیرانه روایی برخوردار بود که در بهترین بخش ممکن خودش به پایان برسد: «...، ساعتی دو نفری آنجا نشستند و بعد هر دو دست در دست هم از روی نیمکت برخواستند و رفتند...»، اما روایت برای یک سطر ادامه پیدا کرد تا با توضیحی واضح و غیرضروری به پایان برسد.
آقای فلاحی عزیز، ارتقاء سطح کیفیتی توصیف‌های جزءپردازانه شما به خوبی مشهود است که چنین عملکرد دقیقی و تحسین‌برانگیزی در کنار پرداخت هرچه دقیق‌تر سایر عناصر مهم داستانی و رعایت هر چه صحیح‌تر «اقتصاد واژگانی»، موجب مؤثرتر شدن وجه روایی آثارتان می‌شود. با آرزوی موفقیت روزافزون و با سپاس احترام بسیار

منتقد : کیوان سلحشوری‌مهر

کیوان سلحشوری مهر/ متولد تهران 1351 خورشیدی/شاعر،نویسنده،منتقد،مدرس 1- همراهی و همکاری با انجمن شعر و داستان حوزه هنری گیلان از سال 1370 به بعد. 2- مجری و عضو هیئت امنای داستان حوزه ی هنری گیلان از سال 1377 و برگزار‌کننده و عضو هیئت داوران مسابقه ...

نقد داستان جواب رد



عنوان داستان : جوابِ رد
نویسنده داستان : سعید فلاحی

احمد از اداره به خانه زنگ زد و خبر موافقت چندین‌بارهٔ خانوادهٔ میهن‌دوست برای خواستگاری از دخترشان را به مادرش داد. قند توی دلِ سوسن خانم(مادر احمد) آب شد. با خود فکر کرد که الحمدالله دیگه این‌بار زری(دختر مورد علاقهٔ احمد) جواب بله را می‌دهد و خلاص!.
احمد که کشته و مردهٔ زری است، قبل از این شش مرتبهٔ دیگر به خواستگاری زری رفته بود، اما هر بار به بهانه‌ای جواب رد می‌شنید.
در اولین خواستگاری، به‌خاطر ریشِ احمد، جواب رد شنیده بود. احمدِ عاشق هم برای سری بعد ریش‌اش را سه تیغه کرد و رفت که اینبار زری بهانه تراشید که محل کار احمد دور است و شغل درست و حسابی ندارد. احمد کارمند یک شرکت خصوصی در یکی از شهرهای اطراف تهران بود و به خاطر مشکلات در تردد فقط پنجشنبه و جمعه‌ها بر می‌گشت. او با مشقت و پارتی‌بازی توانست به عنوان دفتردار در یکی از اداره ها استخدام بشود و برای سومین بار به خواستگاری رفت. هنوز داخل نشده، بیرون آمدند. بهانهٔ اینبار زری، سپید شدن تارهایی از موی سر احمد بود. بیچاره احمد، این سفید شدن موهایش از خدابیامرز پدرش به او ارث رسیده بود.
در برگشت، بیتا خواهر احمد در حالی که به حیاط خانه وارد میشد با عصبانیت گفت: این دخترهٔ سر تق نمی‌خواد باهات ازدواج کنه، سر می‌دوونه تورو! میدونی چیه احمد جان، راست و پوست کنده، اون تو رو دست انداخته! داره مسخره ات میکنه!!!
اما گوش احمد به این حرف‌ها بدهکار نبود. او کماکان عاشق و دلبستهٔ زری بود. با شنیدن نام‌اش نفسش بند می‌آمد و نمی توانست به این زودی میدان را خالی کند. پس برای چهارمین، پنجمین و ششمین مرتبه هم به خواستگاری زری اژدها (لقب اعطایی سوسن خانم به زری) رفت؛ اما باز به بهانه های مختلف جواب رد شنید.
بگذریم! ولی انگار که خواستگاری هفتم نتیجه‌بخش خواهد بود. به دل سوسن خانم برات شده بود!. از قدیم و ندیم هم گفتن: 
تا هفت نری خواستگاری عروس نشه سوار گاری
به قول سوسن خانم: هفت عدد مقدسیه! پسر یکی یه دونم، گوش شیطون کر، اینبار جواب بعله رو می‌گیری!.

ساعت سه عصر احمد به خانه برگشت. ابتدا دوش گرفت و بعد به پیرایشگاه طلوع رفت و به سر و وضع خود رسید. موهایش را رنگ کرد تا آن چند تار موی سپید هم همرنگ جماعت بشود. بعد دستور داد ریش‌اش را سه تیغه کنند و باز به خانه برگشت. از کشو کمد لباسش، شیشه عطر بورد ال.جی را برداشت و خودش را خوش بو کرد و سپس پیراهن قرمز رنگ مورد علاقه زری را زیر کت و شلوار زرشکی پوشید و خود را برای خان هفتم آراسته و پیراسته کرد. ساعت پنج عصر قرار خواستگاری گذاشته بودند و کمتر از نیم ساعت به وعده دیدار روی دلبر مانده بود.
بیتا که به خانهٔ خاله سیما رفته بود و اصلا دلش نمی‌خواست که هفتمین مرتبه سنگ روی یخ بشود. احمد تنهایی با مادرش به طرف میعادگاه معشوقه به راه افتاد.
از گلفروشی آقا رضا، دسته گل با روبان فیروزه ای را که سفارش داده بود، گرفت و سوار ماشین آژانس شدند و به راهشان به طرف خانهٔ زری ادامه دادند.
•••••
ساعت دقیقأ پنج عصر بود که احمد انگشت بر روی آیفون خانهٔ آقای میهن‌دوست گذاشت و بعد از یک سری فعل و انغعالات مختصر، در بر روی آقای خواستگار و مادر مکرمشان گشوده شد.
آقای میهن‌دوست خانه نبود و این برای برای احمد و مادرش قابل تأمل نبود، که یک پدر در زمان خواستگاری تنها دخترش چرا باید حضور نداشته باشد!. احمد غرق در این افکار بر روی مبل لم داده بود و در خیالات خوش خود سیر می‌کرد. جواب بله را از زری گرفته بود و داشتند می‌زدند و می‌رقصیدند و...

سوسن خانم پرسید: کبریٰ خانوم، آقا رحمت کجا تشریف دارن؟!
کبریٰ خانم تکانی به خود داد و خیلی خونسرد جواب داد: والا رفته درِ حجره، امروز بار اومده براشون... از شما عذر خواستن که نتونستن بمونن...
احمد برای خود شیرینی رو به کبریٰ خانم کرد و با لبخندی بر لب گفت: چه عیبی داره! کارشون مهمتره!
در این حین، زری با سینیِ چای در دست، وارد پذیرایی شد. ابتدا زیر چشمی نگاهی به احمد انداخت و چشم غرّه ای به او رفت و در حالی که سینی را روی میز می‌گذاشت به جمع سلام کرد.
سوسن خانم زورکی لبخندی بر لب نشاند و گفت: سلام به روی ماهت عروس گلم!
هنوز کلمه‌ای دیگر به زبان نیاورده بود که زری مثل آتش گُر گرفت و فریاد زد: عروسِ کی؟! من اصلأ قصد ندارم با این دست و پا چلفتی ازدواج کنم! از ریختش بیزارم! از کل خانوادهٔ شما متنفرم، فقط از بس شب و روز در خونمون میومد و زنگ میزد قبول کردیم بیاد که آب پاکی رو روی دستتون بریزیم!.
با شنیدن این حرف‌ها، سوسن خانم هم دیگه نتونست جلوی دهانش را بگیرد و شروع به فحاشی و بد و بیجا گفتن کرد. یک کلمه سوسن خانم می‌گفت و ده تا جواب از کبریٰ خانم و زری اژدها می‌شنید.
اتاق جلوی چشمانِ احمد تیره و تار شد. در کله‌اش احساس دوّران و چرخش می‌کرد. پیشانی اش را عرق سردی پوشاند و به نفس نفس افتاد. 
•••••
وقتی احمد به خودش آمد که مادرش دستِ او را تکان می‌داد و می‌گفت: هی احمد آقا! بلند شو دیگه!؟ دیر شد! ساعت پنجه! کی رو دیدی تو مسیر خواستگاری رفتن بگیره بخوابه!!!
نقد این داستان از : احسان رضایی
داستان، ماجرای مصایب یک پسر جوان عاشق است که تاکنون شش بار جواب رد از خواستگارش شنیده و حالا برای بار هفتم قرار است به خواستگاری برود که می‌رود و باز هم جواب منفی می‌شنود و مادرش که از این وضع خسته شده به دعوا با دختر و مادردختر می‌پردازند، اما یکباره متوجه می‌شویم که همۀ اینها خواب و خیال بوده و پسر اینها را خواب می‌دیده. به نوعی «پایان شگفت» که یکی از پایان‌بندی‌های مورد علاقۀ آنتون چخوف بود. اما نکته اینجاست برای رسیدن به یک غافلگیری و ضربۀ پایانی باید مسیری را طی کرد و تمهیداتی را در داستان پیش‌بینی کرد که وقتی خواننده متوجه این غافلگیری انتهایی شد، به عقب برگردد و متوجه معانی دوگانۀ کلمات و صحنه‌ها در متن که از زیر چشمش رد شده هم بشود، آن وقت است که این غافلگیری لذتبخش خواهد بود. این کاری است که نویسندگان داستان‌های پلیسی (یا به عبارت درست‌تر: جنایی) هم انجام می‌دهند و سرنخ‌هایی در متن قرار می‌دهند که بعداً خواننده کشف کند نکاتی در کار بوده که نویسنده با هوشمندی از چشم او پنهان کرده. اما در متن ارسالی شما، این کشف که شخصیت اصلی داستان این به هم خوردن خواستگاری را به خواب دیده، چندان چیز غریبی نیست. اینکه خواستگاری که شش بار قبلی به هم خورده، برای بار هفتم هم سر نگیرد بسیار محتمل است و بنابراین طرف این ماجرا را به خواب هم دیده باشد، باز احتمال وقوعش بالاست و خواننده شگفت‌زده نمی‌شود. پس چندان غافلگیری در کار نیست.
نکتۀ دیگر، لحن داستان است که بین یک متن طنز و جدی، مردد مانده. علاوه بر کلمات طنزآمیزی که جای جای متن هست (مثل شعری که مادر پسر می‌خواند: تا هفت نری خواستگاری عروس نشه سوار گاری)، منطق رفتاری شخصیتها هم یک‌دست نیست. دلایلی که دختر برای رد کردن خواستگار در شش بار قبلی آورده، بعضی منطقی است (مثل دور بودن محل کار پسر که به صورت منطقی باعث نگرانی همسر آیندۀ او از اینکه فقط دو روز آخر هفته در خانه است شده) و بعضی بی‌منطق و طنزآمیز (مثل رد کردن دفعۀ سوم به خاطر چند تار موی سفید). بنابراین تکلیف متن مشخص نیست که آیا ما با متنی طنزآمیز مواجه هستیم که قصد دارد با بزرگنمایی مشکلات بر سر راه ازدواج جوان‌ها، داستان طنز بگوید یا متنی جدی؟ این یکسره شدن تکلیف از آنجا مهم است که اگر متن طنز باشد، مثلاً به عبارت «بگذریم» یا دیالوگ انتهایی داستان که مادر می‌گوید «کی رو دیدی تو مسیر خواستگاری رفتن بگیره بخوابه؟» نمی‌شود اعرتاض کرد، اما اگر متن جدی باشد باید بگوییم در داستان واقعگرا، «بگذریم» معنی ندارد و هیچ کس به دیگری نمی‌گوید «در مسیر خواستگاری»! پس تکلیف متن را مشخص کنید.

منتقد : احسان رضایی

متولد ۱۳۵۶ تهران، داستان‌نویس و منتقد ادبی. پزشکی خوانده است، ولی اغلب او را به مطالبش در هفته‌نامه «همشهری جوان» می‌شناسند. در نشریات دیگر مثل «همشهری داستان» یا «کرگدن» هم می‌نویسد. مجری-کارشناس برنامه‌های تلویزیونی و رادیویی مختلف دربارۀ کتاب (کتاب باز، کاغذ رنگی، الف، شهر قصه) بوده. تألیفاتش در زمینه تاریخ و ادبیات است.