انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

پس خود داستان چه گناهی کرده است؟!

پس خود داستان چه گناهی کرده است؟!

 


عنوان داستان : غرق در خون
نویسنده داستان : سعید فلاحی

از مرخصی به منطقه‌ی خدمت ام برگشته بودم. سرباز مرزبانی بودم و در یکی از پاسگاه های مرزی خدمت میکردم. برای رسیدم به پاسگاه باید مسیری در حدود ۷ کیلومتر را پیاده از کوه بالا می رفتم. خسته و کوفته و گرما زده رسیدم. روی سکوی جلوی ساختمان پاسگاه نشستم تا استراحتی کرده باشم. پوتین های گرد و خاک گرفته ام را از پا بیرون کشیدم و جوراب هایم را کنارم گذاشتم. پاهای عرق آلود و خسته ام را به دست خنکای نسیم عصرانه سپردم. صورتم چنان گل انداخته بود که فکر می کردی از سونا خارج شدم. مشتی آب از قمقمه داخل دستم ریختم و روی صورتم و دور گردن پاشیدم.
در فکر مشکلات خودم بودم، که دیدم یکی از سربازان تازه وارد، سراسیمه از ساختمان بیرون آمد. به هیچکس نگاه نمی کرد و یک سره زیر لب داشت کسی رو فحش می داد. اسلحه اش را محکم در دست گرفته بود. آرام کنار من نشست.
- مرادی چیه؟ مشکلی پیش اومده؟!
سرش پایین بود‌. زیر چشمی به من نگاه کرد. حرفی نزد.
- به مادرم بگو مقصر خودش بوده!؟؟
این جمله را سه بار تکرار کرد. از جیب یونیفورم اش کاغذی در آورد. شماره ای را روی آن نوشته بود. به سمت من گرفت. اصلا منظورش را نمی دانستم.
- این چیه؟!
باز شماره را به سمتم گرفت. شماره ایرانسل بود. زیرش نوشته بود: شماره مادرم!؟
کاغذ را گرفتم.
صدای ویبره ی گوشی اش از داخل گتر پوتینش بلند شد. با عصبانیت تمام، گوشی را در آورد و نگاهی به اسم مخاطب کرد و با تمام توان آنرا به داخل دره ی کنار پاسگاه پرت کرد.
من دیگر خستگی خودم را فراموش کرده بودم و دقت ام را به رفتار او متوجه کرده بودم. پسر جوان با چشمانی مضطرب نگاهی به من انداخت. انگار می خواست خداحافطی کند. با عجله به طرف سوله ی کوچک جلوی پاسگاه رفت. من با دقت حرکاتش را دنبال می کردم. سوله برای پارکینگ جیپ فرماندهی استفاده میشد. فرمانده از صبح به همراه یکی از گروهبان ها به شهر رفته بود. به یکباره صدای شلیک اسلحه سکوت حاکم بر اطراف را شکست. عرق سردی بر پیشانی من نشست. از جایم بلند شدم و با پای برهنه به طرف سوله دویدم. همزمان با من همه ی نفرات پاسگاه از ساختمان بیرون آمدند. 
وقتی به داخل سوله رسیدم، جنازه ی غرق در خون مرادی را در حالی که یک طرف کله اش از هم پاشیده بود دیدم. میان خونابه ها، عکسی از دختری افتاده بود. بر چهره ی دختر لبخندی پیدا بود.
باورم نمی شد تا همین یک دقیقه پیش انگار با اشاره هایش داشت با من درد و دل می کرد. چند باری از دختری که به آن علاقه داشت تعریف کرده بود اما هرگز عکس اش را به کسی نشان نداده بود.
شماره مادرش از عرق زیاد کف دستم، خیس و مچاله شده و اعداد قابل تشخیص نبود.
به جنازه ی بی جان خیره شدم. انگار خود من بود که بیشتر وقت ها به ته کوچه بن بست میرسم، ولی باز از نو شروع می کنم. اما او کم آورده بود و تسلیم شده بود.
از گوشه چشمانم اشک سرازیر شد. انگار داشتم برای خودم گریه می کردم. انگار این خودم بودم میان خونابه ها بی جان و بی حرکت، غرق بودم. در این افکار و خیالات بودم که یکی از گروهبان ها، از وسط جمعیت داد می زد: این کار دیگه عادی شده! هر ننه‌قمری که از ننه‌ش قهر می کنه یا دو روز دیر میره مرخصی خودکشی می کنه که ما رو درگیر حفاظت و دادسرا کنه.
و با همان صدای گوش خراش اش ادامه داد: ای خدا ما چه گناهی کردیم؟؟؟

تو دلم به خدا گفتم: پس این سرباز چه گناهی کرده که باید الان غرق در خون خودش باشد!؟؟

نقد این داستان از : کیوان سلحشوری‌مهر

عرض درود و ادب دارم، جناب آقای سعید فلاحی عزیز
اجازه بدهید، در ابتدا عرض کنم که شما نویسندۀ پُرکار و خوش‌تلاشی هستید (مطابق سیر داستان‌های ارسالی و استفاده از هر دو راوی اول شخص و سوم شخص عرض می‌کنم)، البته گاه‌گداری هم ناغافل در بین زبان معیار که معمولاً خوب رعایتش می‌کنید، زبان محاوره هم بیرون می‌زند (کسی رو فحش می‌داد )که با اندکی دقت، رفع مسئله می‌شود.
برسیم به داستان غرق‌ در خون که توسط راوی اول‌شخص نوشته شده است، روایت‌گر یک‌جانبه‌گویی که به طور معمول یا به دلیل ضروری نبودن یک‌سری اطلاعات همه‌جانبه ( همان‌طور که مستحضر هستید، راوی دانای‌کُل دستش برای آگاهی از مسائل نسبت به سایر راوی‌ها بسیار بازتر است) انتخاب می‌شود و یا فرصت روایت آن‌قدر محدود نیست که من‌گوی‌ داستان نتواند به کسب و ارائۀ قدم به‌ قدم اطلاعات‌ روایی و ابراز نظرهای تحلیلی خودش بپردازد.
حالا در این داستان بنده کوچکترین مشکلی با انتخاب راوی ندارم، البته به طور معمول خواهش مؤکد من استفاده از راوی سوم‌شخص است ( انتخاب دانای‌کُل محدود یا نامحدود مطابق نیازهای متن صورت می‌گیرد)؛ مگر آن که خود متن، روایت‌گر دیگری را طلب کند ( پس اگر فقط کمی دقت کنیم، می‌توانیم صدای متن خودمان را بشنویم و خواسته‌هایش را برآورده کنیم).
اما یک مشکل نسبتاً کوچک! شما با توجه به مجال اندک این داستان که تا حدودی هم در آن دچار کمبود مصالح‌روایی شده‌اید، اجازه داده‌اید که با توجه به فرصت محدود این داستان، راوی به جای ارائۀ اطلاعات ضروری، به ابراز نظرهای شخصی-تحلیلی نویسندۀ محترم ( و نه خود راوی که الزاماً این دو همیشه هم‌رأی نیستند) بپردازد ( تو دلم به خدا گفتم: پس این سرباز...). ببینید، قطعاً نویسنده از جامعۀ پیرامون خودش متأثر می‌شود و دست به قلم‌ و کاغذ می‌برد، اما بایستی همیشه مراقب باشد تا به ورطۀ مستقیم‌گویی و اطلاع‌رسانیِ‌ صرف سقوط نکند که آن‌وقت دیگر گزارشگر و خبرنگار و...می‌شود که همگی شغل‌هایی بسیار شریف هستند، اما ربطی به داستان‌نویسی ندارند.
و اما برسیم به انتخاب سوژه، مگر در هر قرن به طور معمول چند اتفاق تاریخ‌ساز رُخ می‌دهد ( دو جنگ جهانی، غرق شدن تایتانیک، جنگ‌سرد، سرد شدن چای بنده!) تا بخواهیم به آن بپردازیم؟ پس با تمسک به همین سوژه‌ها و با توجه به شیوۀ پردازش روایی ، سعی می‌کنیم که داستانی موفق و مانا بنویسیم. 
سوژۀ داستان شما هم با آن‌که بسیار استفاده شده است ( توسط نویسندگان ایرانی و خارجی)، اما هنوز هم تازه است و به خوبی می‌توانستید بخش‌های هنوز دست‌نخورده‌اش را بیرون بکشید و داستانی مجذوب‌کننده و ماندگار بنویسید ولی داستان خیلی سریع از مسائل به ظاهر غیر مهم ( خُرده‌روایات تکمیل‌کننده) عبور می‌کند و با یک عکس، یک سرگروهبان و یک راوی ‌ناظرِ معترض، پروندۀ داستان بسته می‌شود و دیگر چیزی برای مکاشفۀ مخاطب باقی نمی‌ماند. 
از طرفی دیگر، تقریباً از همان جایی که سرباز مرادی می‌گوید «- به مادرم بگو مقصر ...» و کاغذ را به دست من‌گوی‌راوی می‌دهد، دیگر آخر داستان کاملاً لو می‌رود، البته داستان‌هایی هستند که از همان ابتدا از صحنۀ پایانی شروع می‌شوند و طی یک روایت سیصدوشصت درجه‌ای دوباره به همان نقطه برمی‌گردند و دیگر دانستن این که آخر کار چه می‌شود، چندان هم برای مخاطب مهم نیست، بلکه شیوۀ روایت و پرداختن به جزئیات پیش‌برنده‌اش توجه‌اش را جلب می‌کند.
یک خواهش غیرداستانی و نسبتاً ویراست‌گرایانه! لطفاً در نظر داشته باشید که استفادۀ پشت سرهم از یکی از نشانه‌های سجاوندی (به طور مثال در داستان شما« !؟؟») در معنی تغییری ایجاد نمی‌کند، پس چه ما یک علامت‌ سئوال یا تعجب بگذاریم یا چندین بار تکراری بنویسیم‌شان، هیچ اتفاقی برای بیان منظور نمی‌افتدمتأسفانه گاه‌گداری این عادت از پیامک‌نویسی‌ها و...به طور ناخودآگاه به داستان و شعر هم منتقل می‌شود. البته در کمیک‌استریپ موضوع متفاوت است و به طور مصطلح از این شیوۀ تکرار نشانه‌های سجاوندی برای نشان دادن اغراق یا شدت عمل (قهرمان مشت محکمی به صورت هیولا می‌زند، بوم!!!) استفاده می‌شود.
آقای سعید فلاحی عزیز، شما بی تکلف، صادقانه و البته با پشتکار ستایش‌آوری می‌نویسید که بسیار ارزشمند است و ایراداتی که بنده به متن شما وارد کردم، به دلیل این نبود که برای کاراکتر سرباز مرادی احساس همدردی نداشتم، بلکه نیتم قدرتمندتر شدن روایت شما و منعکس کردن زوایای پنهانی و ضروری این کاراکتر بود تا مخاطب تصور نکند که یک انسان فقط برای همین یک موضوع عشق و... دست به خویشتن‌ستیزی می‌زند. البته شاید بگویید که خودتان شاهد چنین اتفاقی بوده‌اید و دلیلش هم فقط همین موضوع بوده است، قبول. اما ما داستان‌نویس هستیم و تنها انعکاس اتفاقات واقعی را در لابه‌لای توصیف‌های پویا و خرده‌روایات داستانی می‌پیچیم تا مخاطب را مجذوب، شگفت‌زده و هم‌رأی با راوی ( و نه الزاماً نویسنده) بکنیم.
از این که همیشه همراه پایگاه نقد داستان هستید و با تأمل و صبوری به دوستان منتقد خودتان اعتماد می‌کنید، سپاس بسیار دارم. با احترام فراوان و در انتظار داستان جدید شما

 

http://naghdedastan.ir/review/2345
عرض درود و ادب دارم، جناب آقای سعید فلاحی عزیزاجازه بدهید، در ابتدا عرض کنم که شما نویسندۀ پُرکار و خوش‌تلاشی هستید (مطابق سیر داستان‌های ارسالی و استفاده از هر دو راوی اول شخص و سوم شخص عرض می‌کنم)، البته گاه‌گداری هم ناغافل در بین زبان معیار که معمولاً خوب رعایتش ...

دلتنگم

دلتنگم

این روزها

برای آنچه که بودی

ولی دیگر نیستی!


#لیلا_طیبی (رها)

#هاشور

داستان کوتاه: غرق در خون

از مرخصی به منطقه‌ی خدمت ام برگشته بودم. سرباز مرزبانی بودم و در یکی از پاسگاه های مرزی خدمت میکردم. برای رسیدم به پاسگاه باید مسیری در حدود ۷ کیلومتر را پیاده از کوه بالا می رفتم. خسته و کوفته و گرما زده رسیدم. روی سکوی جلوی ساختمان پاسگاه نشستم تا استراحتی کرده باشم. پوتین های گرد و خاک گرفته ام را از پا بیرون کشیدم و جوراب هایم را کنارم گذاشتم. پاهای عرق آلود و خسته ام را به دست خنکای نسیم عصرانه سپردم. صورتم چنان گل انداخته بود که فکر می کردی از سونا خارج شدم. مشتی آب از قمقمه داخل دستم ریختم و روی صورتم و دور گردن پاشیدم.

در فکر مشکلات خودم بودم، که دیدم یکی از سربازان تازه وارد، سراسیمه از ساختمان بیرون آمد. به هیچکس نگاه نمی کرد و یک سره زیر لب داشت کسی رو فحش می داد. اسلحه اش را محکم در دست گرفته بود. آرام  کنار من نشست.

- مرادی چیه؟ مشکلی پیش اومده؟!

سرش پایین بود‌. زیر چشمی به من نگاه کرد. حرفی نزد.

- به مادرم بگو مقصر خودش بوده!؟؟

این جمله را سه بار تکرار کرد. از جیب یونیفورم اش کاغذی در آورد. شماره ای را روی آن نوشته بود. به سمت من گرفت. اصلا منظورش را نمی دانستم.

- این چیه؟!

باز شماره را به سمتم گرفت. شماره ایرانسل بود. زیرش نوشته بود: شماره مادرم!؟

کاغذ را گرفتم.

صدای ویبره ی گوشی اش از داخل گتر پوتینش بلند شد. با عصبانیت تمام، گوشی را در آورد و نگاهی به اسم مخاطب کرد و با تمام توان آنرا به داخل دره ی کنار پاسگاه پرت کرد.

من دیگر خستگی خودم را فراموش کرده بودم و دقت ام را به رفتار او متوجه کرده بودم. پسر جوان با چشمانی مضطرب نگاهی به من انداخت. انگار می خواست خداحافطی کند. با عجله به طرف سوله ی کوچک جلوی پاسگاه رفت. من با دقت حرکاتش را دنبال می کردم. سوله برای پارکینگ جیپ فرماندهی استفاده میشد. فرمانده از صبح به همراه یکی از گروهبان ها به شهر رفته بود. به یکباره صدای شلیک اسلحه سکوت حاکم بر اطراف را شکست. عرق سردی بر پیشانی من نشست. از جایم بلند شدم و با پای برهنه به طرف سوله دویدم. همزمان با من همه ی نفرات پاسگاه از ساختمان بیرون آمدند. 

وقتی به داخل سوله رسیدم، جنازه ی غرق در خون مرادی را در حالی که یک طرف کله اش از هم پاشیده بود دیدم. میان خونابه ها، عکسی از دختری افتاده بود. بر چهره ی دختر لبخندی پیدا بود.

باورم نمی شد تا همین یک دقیقه پیش انگار با اشاره هایش داشت با من درد و دل می کرد. چند باری از دختری که به آن علاقه داشت تعریف کرده بود اما هرگز عکس اش را به کسی نشان نداده بود.

شماره مادرش از عرق زیاد کف دستم، خیس و مچاله شده و اعداد قابل تشخیص نبود.

به جنازه ی بی جان خیره شدم. انگار خود من بود که بیشتر وقت ها به ته کوچه بن بست میرسم، ولی باز از نو شروع می کنم. اما او کم آورده بود و تسلیم شده بود.

از گوشه چشمانم اشک سرازیر شد. انگار داشتم برای خودم گریه می کردم. انگار این خودم بودم میان خونابه ها بی جان و بی حرکت، غرق بودم. در این افکار و خیالات بودم که یکی از گروهبان ها، از وسط جمعیت داد می زد: این کار دیگه عادی شده! هر ننه‌قمری که از ننه‌ش قهر می کنه یا دو روز دیر میره مرخصی خودکشی می کنه که ما رو درگیر حفاظت و دادسرا کنه.

و با همان صدای گوش خراش اش ادامه داد: ای خدا ما چه گناهی کردیم؟؟؟


تو دلم به خدا گفتم: پس این سرباز چه گناهی کرده که باید الان غرق در خون خودش باشد!؟؟


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

مجموعه سه‌گانی‌های ۳


❆ غصه:

دݪم را پُر زِ غصه ڪرد

غم ِ دور از تْٖو بودن ها

امان از این نبودن ها.

 

❆ چه میدانی؟!:

تو میدانی، معنی بی قراری؟!

چه میدانی معنی چشم انتظاری؟!

وگرنه نمیگذاشتی تنهایم.

 

❆ حصار تنهایی:

باز هم در حصار تنهایی 

مثل بغض از سکوت لبریزم

قطره قطره از چشم می ریزم

 

#سه_گانی

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

=nametag

http://mikhanehkolop3.blogfa.com