خدایار آزادی
استادخدایار آزادی نویسنده و شاعر لرستانی زادهی یکم فروردین ماه ۱۳۳۷ در شهرستان دورود که فوق لیسانس زبان و ادبیات فارسی دارد و در داستان و نمایشنامهنویسی فعالیتی دیرینه دارد.
پایان نامه کار شناسی ارشد ایشان با عنوان نقد رمان « بهشت برای گونگادین نیست از منظر ادبیات داستانی » تهیه شده که در قالب کتاب منتشر خواهد شد.
▪︎کتابشناسی:
- مجموعه شعر "برایم کمی از شکفتن بگو" - ۱۳۸۳.
- مجموعه داستان کوتاه "سرباز ها" - ۱۳۸۶.
- پنجره نگاه - ۱۳۸۶.
- جمهوری هراس - ۱۳۹۴.
- مجموعه شعر نو "خواب مترسکها" - ۱۳۹۵.
- "آقا و خانم پرتقالی" مجموعه داستان کوتاه طنز - ۱۳۹۸.
همچنین دو کتاب مشترک به نام های "طوقی" و "یال"، آثار برگزیدگان جشنواره ادبیات داستانی کشوری به اهتمام زنده یاد امیر حسین فردی و مجید قیصری را نیز در کارنامه ادبی خود دارد.
گفتنی است؛ چهارمین اثر این شاعر و نویسنده به نام: "جمهوری هراس" به عنوان دوسالانه کتاب سال لرستان در اردیبهشت ۱۳۹۶ از طریق اداره ارشاد استان لرستان معرفی شد. همچنین این کتاب در جشنواره بینالمللی ایثار و شهادت تهران با عنوان "سرخ نگاران "سال ۱۳۹۸ حائز مقام گردید.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
معلم
فقط بال تو پروازش بلند است
طلوع سبز آوازش بلند است
کسی را دوست میدارم که در عشق
سرانجامش چو آغازش بلند است.
(۲)
بلوطها
بلوطها از کبریت میترسند.
از دستهای سفالی ما
از چشمانی پر از رگ و خون!
باران سالها، راهش را گم کرده است.
برگهای تشنه
با ابروانی پر پشت
با ابرهای خیالی تمنا، مکاشفه میکنند
چشمهایشان را
سال قبل از دست دادهاند.
بلوطها با عصاهای سوخته از ما دور میشوند.
تپههای سیاه خاکستر را به کوه میبخشیم.
بدون اینکه
چشمه آبی در کنارشان بگذاریم.
دل روشن ما
با کدام صبح آشناست؟
با کدام قلهی مهربان؟
بلوطها از مقابل ما میگریزند.
رودخانه بر خود میلرزد.
لُرها بلوطها را دوست ندارند!
زاگرس به آغوش خدا پناه میبرد...
(۳)
غریب
نمیخواهند
یک جرعه آب بنوشی
یک تکه نان برداری
حتی یک لحظه
بر سکوی خانهام بنشینی
ایستادهام به شماتت چشمها و دستها...
دل اما به غربت تو دادم
گفتم شاید خدا
دوباره به ما نگاه کند
این شهر تو را نمیشناسد
حتی نمیگذارند
غزلی برایت بخوانم!
لحظهها دارند تاریک میشوند
میترسم نیزهها از راه برسند.
چند خوشه از شعرهایم را
در خورجینت میگذارم
پروانهها راه را
به تو نشان خواهند داد.
(۴)
در خیابان واژهها
اتم را که شکافتند
من به دنیا آمدم.
هیچ پرندهای
از فلاخنم
در امان نبود.
هیروشیما را که نواختند!
عاشق دختری شدم
که رد پایش هنوز
در شعرهایم سبز میشود.
وقتی شعر را آفریدند
داشتم
در خیابان واژهها
قدم میزدم.
(۵)
شعر
گرگدن از راه میرسد
میغرّد.
مشتی شعر جلویش میریزم
دستم را میبوسد.
حالا میتوانم
به سادگی او را تقطیع کنم.
(۶)
کارت
تو کارتت را گم میکنی
میجنگی
تا سهمیهات هدر نرود.
من سالهاست
دلم را گم کردهام
منتظرم گرگی مهربان
آن را برایم پس بیاورد!.
(۷)
بهشت
بهشت از آن پرندگان زخمی است
به حواصیلهای پیر بگویید:
در برکههای زمین
دلخوش کنند!.
(۸)
وطن
قلبی سبز
دستی سفید
و پیراهنی سرخ
این است وطنم.
▪︎نمونه داستان:
ماهیها
ماهیهای قرمز، مرتب سرشان را به خاطر به دست آوردن اکسیژن بیشتر، بالا میآوردند و حبابها را با دهان خود میترکاندند. سراسر حیاط از تشتها و دبههای ماهی پر شده بود. کاسبی ایام نوروز است و من هر سال دهها هزار ماهی را در دبههای مختلف در حیاط میچینم تا آنها را بین مغازهها تقسیم کنم.
چند روز دیگر حال و هوای شهر را عوض میشود و ماهیهای قرمز زیبا در آکواریومها در پیادهرو خیابان، آمدن بهار را نوید میدهند و توجه مردم را به خود جلب میکنند از این طریق ماهیهای کوچک روانهی خانهها میشوند.
هر دبه تقریبا حالت یک شهر را دارد. دبهی دیگر شهر دیگر، آنها به صورت شهر و کشور و حتی قارهها به وسعت یک دبهی بیست لیتری تقسیم شدهاند.
ماهیها رها شده در آب و بیخبر از دبههای دیگر، با مرزهایی از جنس دیوارهای پلاستیکی!.
هزاران چشم ریز به من نگاه میکنند با دهانهای کوچکشان منتظر غذا هستند. با معصومیتی عجیب به من زل میزنند.
هر چند از زیبایی آنها لذت میبرم اما ته دلم اندوهی تلخ مینشیند. به خوبی میدانم این موجودات کوچک عمر بسیار کوتاهی دارند. ما آدمها به خاطر جشن نوروز میلیونها ماهی قرمز را از بین میبریم. مادر به سختی از میان دبهها میگذرد. نزدیک است دبهای را واژگون کند و ماهیها به سرعت برق وارد راه آب فاضلاب شوند. سریع دبه را چسبیدم و گفتم: «حواست کجاست مامو؟»
از بچگی عادت کرده بودم او را مامو صدا کنم.
همان طور که به دایی خالو و به عمو، عامو میگفتم.
مادر با دلخوری گفت: «شگون نداره! این همه ماهی زبون بسته را توی این سرما بزاری تو حیاط»
خندیدم و گفتم: «چطوره برا همشون گرمکن بخرم...؟»
اخم مادر حرفم را برید. نزدیک در به او گفتم: «میبینی؟
شدهام خدای ماهیها!»
مادر دستش را به دندان گرفت و استغفراله گویان از حیاط بیرون رفت. یک دفعه به ذهنم رسیده بود. خدای ماهیها!، بد چیزی نیست. لولهی آب را روی دبهها باز کردم. مقداری غذا برایشان ریختم. شلنگ هوا را به نوبت گذاشتم توی دبهها تا خیال ماهیها از ادامهی زندگی راحتتر شود. از شدت خستگی روی صندلی نشستم.
ده دوازده روز باید صبر میکردم تا بازار آمادهی خرید ماهیها شود. احساس بزرگی و غرور کردم. خدای این همه موجود، اگر به آنها غذا نمیرساندم به زودی تلف میشدند.
به خدا فکر کردم که با چه نظم و ترتیبی، رزق همهی موجودات را برای آنها فراهم میکند.
البته من همین کار را میکردم به آنها غذا و هوا میرساندم. زندگی آنها دست من بود. لابد از من ممنون هستند و مرا ستایش میکنند. منتهی من زبان آنها را بلد نیستم.
چند روز دیگر حیاط به مرور از دبهها خالی میشود و ماهیها در ظرفهای شیشهای سر سفرههای هفتسین قرار میگیرند.
و شادی را به خانههای مردم میبرند و خانهها پذیرای ماهیها میشوند و نوروز با وجود آنها رنگ شادی به خود میگیرد.
میدانستم که اکثر ماهیها سرنوشت خوبی ندارند. کمی احساس گناه کردم. خدای ماهیها مجبور است به خاطر منافع شخصیاش مخلوقات خود را بفروشد. خدای نیازمندی که محتاج کاسبی بود... اما خالق هستی چنین کاری را با مخلوقات خود انجام نمیدهد. البته من هم ماهیها را دوست دارم ولی چه کنم، گرفتارم و محتاج درآمد. وقتی سایهام روی یکی از دبهها افتاد، یکی از ماهیها سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «بالاخره میخوای با ما چکار کنی؟»
گفتم: «دارم به شما خدمت میکنم.»
ماهی گفت: «بزار راحت باشیم از این آب به اون آب، از این ظرف به اون ظرف!. پاک زندگی مارو به هم زدی.»
ماهی را از دبه بیرون آوردم. آن را مقابل صورتم گرفتم
ماهی دهانش را مرتب باز و بسته میکرد. به صورتش
فوت کردم. ماهی جیغ بلندی کشید.
گفتم: « فضولی موقوف! من تصمیم میگیرم که چه کار کنم. هر بلایی که بخوام میتونم سر شما بیارم. شما بندهاید و من خدای شما هستم.»
ماهی بغض کرد و گفت: «قربونت برم چه خدای بدبخت و مهربونی!»
بدبخت و مهربون!. عجب حرفی زد این موجود خونسرد!. با هم جور در نمیآیند. حتما ماهی در به کار بردن این جمله اشتباه کرده بود... مادر لیوان چای را گذاشته بود نزدیکم.
نم بارانی فضا را مطبوع کرده بود. فضا روز به روز بهاری میشد. سه چهار روزی طول کشید تا ماهیها به فروش رفتند. بعد از آن دبههای خالی را در انبار چیدم تا سال دیگر و نوروزی دیگر... به شدت خسته بودم. خدای ماهیها کارش را به خوبی انجام داده بود. میرفت به دخل و خرج و حساب و کتابش رسیدگی کند و به فکر کار جدیدی باشد.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)