انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

انور قادر محمد

«انور قادر محمد» شاعر، مترجم، مدرس سابق دانشکده ادبیات دانشگاه سلیمانیه و مدیر مسئول مجله العاصفة (از ۱۹۷۸م) در بغداد و ناظر بر چاپ چند مجله ادبی و فرهنگی، دارای ترجمه از زبان‌های فارسی، روسی و عربی، زاده‌ی سال ۱۹۴۸ میلادی در شهرک عربت از توابع شهر سلیمانیه اقلیم کردستان است. او تحصیلات دانشگاهی را در دانشگاه بغداد به پایان رسانده است؛ و در دهه‌ی هفتاد میلادی به شعر روی آورد و همان موقع یک مجموعه شعر به نام «زریان / تندباد» را به چاپ رسانید و بعدها برای همیشه از شعر جدا شد. وی با همان مجموعه شعر جایگاه والایی را در شعر معاصر کردی کسب کرد و از وی به عنوان یکی از چهره‌های سرشناس شعر معاصر کردی یاد می‌شود. 

انور بعدها راهی کشور روسیه گردید و تحصیلاتش را در آنجا تا سطح دکترا ادامه داد؛ ولی هرگز دوباره به شعر روی نیاورد. وی اکنون در کشور سوئد زندگی می‌کند و دو مجموعه‌ی شعری از وی در سوئد به چاپ رسیده است.



▪︎نمونه شعر:

(۱)

[خسرو گلسرخی در سرزمین مرگ آواز سر می‌دهد] 

دیدم…

تعدادی پرنده‌ی سرکش را،

به سوی سرزمین برف بال می‌زدند.

گفتم: کجا؟!

دیدم…

درخت را، که قصد سفر بیابان داشت.

گفتم: کجا؟!

در قله‌ی خاموشی من می‌سوختم 

در دامنه‌ی خاموشی ایستاده بودم و خیره می‌نگریستم.

گفتند: آفتاب این شهر مرده‌ای‌ست 

در تابوت ابرها خفته است.

گفتند: آفتاب این شهر رخش‌سواری‌ست 

اندامش به خون آغشته است.

 -چطور توانستی؟

که بسپاری خویشتن را به دست این سفر نافرجام

چطور توانستی «بدون پا از پله‌ها صعود کنی؟» 

«دامون» را چراغی کردم

و در خیابان بی‌مهری آویختمش 

و آنگاه به دست صاعقه و بارانش سپردم.

آتش شوق...

جنگل سبز قلبم را فراگرفت 

باران‌های شدید آسمان همه باریدند و

آتش و دودش فرو ننشست.

دریچه قلبم را برای شَبان باد باز کردم.

آمد و گله‌ی دود غم مرا

از راه سرزمین سیاه «نیستی» با خود برد.

من پنجره‌ی چشمانم را برای سپیده باز کردم.

        - چرا دستانت را بریده‌اند؟

        - چرا انگشتانت ریخته‌اند؟

چطور می‌توانی...

دستان بریده‌ات را به سوی آسمان بلند کنی؟

و آنگاه آنها را برقصانی 

و «مرا ببوس» شان یاد بدهی‌

به من بگو:

در این دریای پر از گِرداب روزگار

چطور توانستی...

سیلاب سرخ گِرداب را آغوش بگیری؟

به زندانیان خطاب کنی: «ای دوستان!

امروز روز «روزبه» است.

و این نقش‌های روی دیوار

همان حرف‌های روزبه‌اند.»

چطور توانستی؟ چطور توانستی؟

***                

- مرگ... مرگ ساحلی‌ست آبی و خیس 

دیرهنگام در آن قدم خواهم زد

می‌پندارم، رگبار گلوله‌ بارانی گرگ‌زاد است 

و روی سینه و افق شانه‌هایم رنگین‌کمانی میکِشد.

«صبحدمان ناله سر می‌دهم و گام بر می‌دارم

لیلی‌ام در آن سوی پنجره گرفتار خواب عمیقی‌ست.

بیدار می‌شود و می‌فهمد...

می‌فهمد که دستانم را بریده‌اند 

و توان باز کردن پنجره‌اش را ندارند.»

مرگ راهی است 

و ای لیلی جان!

ای دامون عزیز!

دلگیر نشوید که در آن قدم خواهم زد

تا از جزیره‌ی دورافتاده‌ی صبح 

نیلوفر و نان را برای میلیون‌ها «دامون» بیاورم.

مرگ راهی‌ست 

و می‌روم تا نقشه‌ی تازه و زیبای

سرزمین غریبان را از آن بیاورم.




گردآوری و نگارش:

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)






منابع 

http://rijaldb.com/fa/14834

http://kllawroojna.blogfa.com/post/184


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.