▪چند شعر کوتاه از زانا کوردستانی
(۱)
با،،،
لالههای سرخ،
[محصورِ سیمخاردار]
پیامیست!
***
--تو، هم میشنوی؟!
(۲)
سَرِ کوچه،
آذین بستهاند.
***
دریغ از:
شهید!
(۳)
روسریات را
محکم گره بزن.
بگذار
این بادِ وحشی؛
--خانه خرابم نکند!.
(۴)
آه آزادی، آزادی:
به دنبالِ تو
یک نفس خواهم دوید!
(۵)
نیلبک میزند و،
هی میکند
گوسفندان و آرزوهایش را
--چوپانِ کوچک!
(۶)
در میدانِ نبرد
درخت سرو
هنوز پا برجاست.
(۷)
جوخهی اعدام؛
در خوابی آشفته
به تفنگش تکیه دادهست...
***
لعنت به:
--اطاعتِ کورکورانه!
(۸)
آه،
ای گاوِ سمینتال!
وقتِ نشخوار
به کدام سو شاخ میزنی؟
(۹)
رو به آسمان آبی خوابیده
--رازقی.
***
پهلو به پهلوی سبزه!
#زانا_کوردستانی
استاد "تقی جهانبخشی"، شاعر خوزستانی، زادهی ششم خرداد ۱۳۴۴ خورشیدی، است.
آقای "امیرتیمور زحمتکش" شاعر خراسانی، زادهی سال ۱۳۶۳ خورشیدی، در مشهد است.
زندهیاد "سید منصور میراحمدی"، شاعر مازندرانی متخلص به "تحفه" و از یاران سلمان هراتی زادهی سال ۱۳۲۶ خورشیدی، در تنکابن بود.
آقای "یزدان سرگزی" شاعر سیستان و بلوچستانی، زادهی سال ۱۳۷۲ خورشیدی، در زابل است.
استاد "رضوان ابوترابی" متخلص به "حسرت"، شاعر، منتقد، نویسنده و مترجم نامآشنای ایرانیست.
بانو "لیلا فلاحی سرابی" شاعر و پژوهشگر لرستانی، زادهی سال ۱۳۶۴ خورشیدی، در خرمآباد است.
داستان کوتاه بازگشت
هفده سال بیشتر نداشت. ته ریشی درآورده بود و صدایش کمی مردانه شده بود. خودش را مردی میدانست؛ اما به چشم بیبی هنوز همان "محولی" نقنقو بود. حاجی خدابیامرز "محولی" صداش میکرد.
"محولی" بند پوتینهایش را بست و کولهی برزنتیاش را به شانه انداخت. پلاک استیل آویز به گردنش با تابش نور آفتاب، برقی زد و دوباره میان پیراهن خاکیاش جا گرفت.
همدم و یار و یاور بیبی بود. اما با خواهش و التماس بیبی را راضی کرده بود که برود. سه روز لب به آب و غذا نزده بود که بتواند رضایت بیبی را بگیرد.
گلابدون را گرفت و مقداری از گلاب را داخل دستش پاشید و به ریش و صورتش مالید. قرآن را از داخل سینی برداشت و بوسید. نگاهی به آب داخل کاسهی سفالی دست بیبی کرد. مثل حالش مشوش بود.
به چشمان خیس بیبی چشم دوخت. بیبی نگاهش را دزدید. نخواست که ارادهی "محمود" را سست کند.
- رسیدی خبری بهم بده!
- به روی جفت چشام بیبی جون!
- نندازی پشت گوش! دل نگرونتم...
- به محض رسیدن به مقر خبردارت میکنم، خیالت تخت!
از حیاط خانه خارج شد و وارد کوچه شد. چند نفر از همسایهها آمده بودند که بدرقهاش کنند. از همگی حلالیت خواست و خداحافظی کرد. دلش طاقت دیدن اشکهای بیبی را نداشت. راه افتاد. وقتی داشت میرفت؛ به عقب نگاهی انداخت. اشک توی چشمهایش حلقه بسته بود. به عقب برگشت. بیبی با چادر نماز گلگلی و چشمانم بارانیاش داشت دنبالش میآمد.
- محمود جان!...
- تو رو روحه مسعود گریه نکن!
"مسعود" داداش بزرگترش بود؛ پسر بزرگ بیبی، نانآور خانه بود، اما جنگ که شد جبهه رفت. شش ماه بعد جنازهاش برگشت، بیدست، بیپا!
بیبی یاد "مسعود" برایش تازه شد. آهی کشید و قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند؛ "محمود" گفت: زود بر میگردم! من مثل مسعود نامرد نیستم! بخدا! قول دادم که!.
- اما...
"محمود" با انگشت، جلوی دهان بیبی را گرفت و نگذاشت دیگر چیزی بگوید. چند تار از موهای سپید بیبی که از چادر بیرون زده بود را با انگشت زیر چادر کرد و گوشه خاکی چادرش را بوسید و رفت.
بیبی همانطور که با چشمان خیسش، رفتن، "محمود" را نظارهگر بود با خود زمزمه کرد: مسعودم نامرد نبود...
***
بعد از ۱۷ سال که خبر برگشتش را دادند. چادرش را سرش انداخت. پاهایش واریس داشت. چشمهایش هم کم سو شده بودند. عصا به دست، به کوچه رفت. از سر خیابان پاکتی شیرینی خرید و برگشت. زنگ تک تک خانههای محله را زد. به اهالی شیرینی تعارف کرد و خبر برگشتن "محمود" را داد.
- محمودم برگشته!
- پسر نازنینم برگشته!
- نگفتم بر میگرده!
***
وقتی استخوانهای بیجمجمهی پسرش در تابوتی تحویل گرفت؛ مثل موقع رفتنش در ۱۷ سال پیش، اشک در چشمانش حلقه بست.
- میدونستم بر میگرده! پسرم، سرش ببره، قولش نمیره!.
و چادر خاکیاش را روی تابوت انداخت.
#زانا_کوردستانی
▪دو شعر کوتاه از لیلا طیبی (رها)
(۱)
تمام دردهایم را،
--به [دریا] سپردم!
گمان بردم؛
گوشی شنوا دارد وُ
محرم اسرار است.
غافل که
معشوقهای دارد؛
به نام [ساحل]...
(۲)
گمم،
—گوشه کناری!
لای ورقهای کتاب و دفترهای تو!
بین پیراهنهای چروکات!
میان افکار مشوشات...
***
کاش به خود بیایی وُ
--پیدایم کنی!
#لیلا_طیبی (رها)
#هاشور_در_هاشور
▪چند شعر کوتاه از زانا کوردستانی
(۱)
درخت؛
از ترس ذغال شدن؛
کتاب شد!.
(۲)
باران،،،
به نرمی میبارد
بر چتر مولتیمیلیاردر
***
اما،،،
سیلی ویرانگرست
برای مرد کارتن خواب!
(۳)
تنهایی،،،
سربازیست کلافه
که اسمش را
روی دیوارهی برجک،
رج میزند!
(۴)
پا تووی کفش هر کس کردم
باز لنگ میزد...
***
زندگی،،،
هیچگاه همگامم نبود!
(۵)
آفتاب،،،
هدایتگر ما بود اما،
تن به شبپرههائی دادیم که،
دورِ سرمان میچرخیدند!
(۶)
زندهایم اما،،،
بیشک با پُتک جهالتِ طالبان
روزی،
مثلِ تندیسِ بودا
نابود میشویم.
(۷)
دکمههای زندگی را باز میکنم؛
و در میآورم این پیراهن گشاد را.
***
آه،،،
--زندگی به ما نمیآید!
(۸)
فرا میرسد روزی که
در سطرهای یک کتاب
زندگی کنیم...
***
کاش آیندگان
با تبسم یاد ما کنند!
(۹)
فردا،،،
اعلامیهی نصب بر دیوار
مرگِ ما را فریاد میزند.
***
غافل که امروز
ما مردههای
لاشه بر دوشیم!
(۱۰)
پالتوی پدرم را،،،
سخت در آغوش میفشارم...
***
تو؛... همیشه در منی پدر!
(۱۱)
به گمانم اندوه،
پرندهایست،
[غمگین]
در غم جفتاش.
(۱۲)
باغ،،،
در سکوتی غمناک فرورفتهست
***
-- کو زمزمههای باران!؟
(۱۳)
قطاری بر ریل
انتظاری بیهوده را
به دوش میکشد...
***
وقتی،
در ایستگاهی متروک افتادهست!
(۱۴)
مادربزرگ باغچهای داشت؛
که هر روز،
آرزوهای پیر و جوانش را،
-درونش دفن میکرد!
(۱۵)
غرش موشکهایش
گوش جهانی را کر کرد؛
حاکمی که،،،
سکوت کودک گرسنه را
--هرگز نشنید!
#زانا_کوردستانی
#هاشور
استاد زندهنام "نجف آزادبخت" که از شاعران چیره دست، و از پایهگذاران ادبیات شعر لکی بود، از طایفهی آزادبخت شهرستان کوهدشت است.