انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

آیدا مجیدآبادی شاعر ارومیه‌ای

بانوی روشندل "آیدا مجیدآبادی" شاعر، مترجم و قهرمان شنای بانوان نابینای ایران، زاده‌ی یک مرداد ۱۳۶۹ خورشیدی (۲۳ جولای ۱۹۹۰ میلادی) و ساکن ارومیه است.

  

وی از بدو تولد کم بینا بود، اما گردش روزگار روز به روز بر روشندلی و گسترش بینشش افزود.

علاقه‌ای که از کودکی به شعر و هنر داشت، وی را به تحصیل در رشته‌ی ادبیات فارسی سوق داد و تا اخذ مدرک کارشناسی ارشد این رشته پیش برد.

تاکنون، اشعار، نقدها و ترجمه‌های مختلفی از ایشان در نشریات داخلی و خارجی فارسی زبان منتشر شده است و در حوزه‌ی ترجمه نیز، اشعار شاعران مطرح ترکیه را به فارسی ترجمه می‌کند.

همچنین اشعاری از این او توسط "تمام میهوب" و "تورگوت سای" به زبان‌های عربی و ترکی ترجمه شده و  در نشریات سوریه و ترکیه منتشر شده است.



▪کتاب‌شناسی:

- پروانه‌ها اتو بر نمی‌دارند: نشر مایا ۱۳۹۴ (مجموعه شعر) 

- خورشیدهای همیشه: سال ۱۳۹۸، نشر سیب سرخ:  (مجموعه‌ی نقد و گفتگو در باب پنج شاعر معاصر ایران:  حسین منزوی، احمد شاملو، سیمین بهبهانی، عمران

صلاحی و فروغ فرخزاد) 

- عشق همچنان مذکر است: سال ۱۳۹۹  نشر گویا: (مجموعه شعر) 

و...



▪نمونه‌ی شعر:

(۱)

بدرقه‌ام کن

با فنجانی چای

و پیاله‌ای توت

که مرا در استوانه‌ای سرد 

به جنگل می‌برند 

گاهی یک تلفن  

تمام نسبت‌های خونی را قطع می‌کند 

و تو با چاقوی تیزت

پشت میز آشپزخانه می‌مانی 

راه می‌روی و گل‌های نیاورده‌ات

بر سر گورم می‌ریزند 

بر سر استوانه‌ای که در تنم آتش گرفت 

و هیچوقت به جنگل نرسید 

مادر من یک درخت بود

درختی که در آشپزخانه سبز می‌شد 

و در اتاق خواب میوه می‌داد

تو دیر می‌رسی و من 

در آستانه‌ی زایمان یک درخت می‌میرم.



(۲)

به تو فکر می‌کنم 

به گندمزاری 

که توی جیب‌هایت برایم می‌آوری 

من گرسنه‌ام 

و کودکانی که در رحمم  

اسهال خونی گرفته‌اند 

اگر خدا به سمت ما برگردد 

نیم کره‌ی دیگر  

به روز ما می‌افتد؟



(۳)

جهان با دکمه‌ی پیراهن من شروع می‌شود

هیچ زنی در چشم‌های تو 

به اندازه‌ی من 

گریه نکرده است 

و تنها من می‌دانم که خون قاعده‌گی 

تنها قاعده‌ی زیستن بود

تا خونی ریخته نشود

زمین بارور نخواهد شد 

من باکره می‌میرم

حتی اگر هزاران کودک

نام مادرشان 

آیدا باشد.



(۴)

سر در نمی‌آورم از زندگی  

وقتی به راه راه پیراهنت پیچیده‌ام

روی عقاب‌ها را زمین انداخته‌اند 

دیگر قله‌ها جایی برای پیامبر شدن نیست 

تو از کناره‌ی تختت بلند می‌شوی 

و به عروج می‌رسی 

و من در حافظه‌ی یک زن

منتظرت می‌مانم 

تو بر نمی‌گردی

و خدایان، جنازه‌ات را

در ماهواره تشییع می‌کنند 

و من از پشت ابرها 

برای ماه بوسه می‌فرستم 

جهان دیگر به پیامبر احتیاجی ندارد

و تو می‌توانی از آنجا  

برای دختران محله‌ات نامه بنویسی  

و دست‌های مرا از سرت به در کنی 

که به پیراهن خودم برگردم.


(۵)

گلوله‌ای

رنگ پیراهنت  

روی سرم می‌افتد 

و من 

به اندازه‌ی تمام چراغ‌های توقف 

قرمز می‌شوم

تکه‌هایم را جمع کن 

توی پیراهنت 

و بگذار مادرم

با چشم‌های بسته 

بغلت کند 

بگو یک روز

در میدان آزادی

چادر کهنه‌ی تو را 

پرچم می‌کنند.


(۶)

نادیده گرفتنت  

چشم‌های مرا نمی‌بندد 

من زن نیستم  

من همه‌ی زنانم 

که در آینه تکرار می‌شوم 

چشم‌های گرسنه‌ام تو را از هم می‌درند  

و تنهایی در تنم  

به خون می‌نشیند  

ماده گرگ تو 

پا به ماه می‌میرد.


(۷)

آهوی من 

کجای تنت از شب بازمانده است 

که راه را گم کرده‌ای؟

آغوش من  

دیگر انسان نیست 

و تو می‌توانی از خطوط تنم 

خانه‌ات را پیدا کنی 

و به جای در، حرف بزنی.


 (۸)

آواز غمگین گیسوانم را می‌شنوی؟ 

وقتی که هیچ چنگی را

به لرزه نمی‌اندازد.


(۹)

چشم‌هایی در باران تیر 

به هم وصل می‌شوند 

و چشم‌هایی در تیر باران 

از هم می‌پاشند 

جهان هم برای جلب مشتری 

با دو دست کار می‌کند...


(۱۰)

دستت را دراز می‌کنی  

و دلت را از پنجره می‌تکانی بیرون

و آخرین خاکستر  

خودش را می‌کُشد که روی آسفالت‌های این شهر نمیرد.


  (۱۱)

زبان بریده‌ام را کجا انداخته‌ای

می‌ترسم سگ‌های گرسنه را محاکمه کنند.


  (۱۲)

زمین، قطب‌هایش را

فراموش کرده است 

و خورشید را

به کوره‌های آدمپزی می‌فرستد 

می‌گذاری پشتم را

به لب‌های تو گرم کنم؟


 (۱۳)

ماه پشت سرت

به نیمه رسیده است  

و من در قحط سالی ستاره‌ها  

انگشت به دهان پنجره مانده‌ام

برگردی بد نیست 

مردم این شهر به بهانه‌ی باران

آسمان را هم  

خاک برداری می‌کنند.


(۱۴)

معنی رگبار را رگبرگ‌ها می‌دانند 

درخت 

همیشه می‌تواند از اول شروع کند...


 (۱۵)

مگذار کار ایمانم  

به صلیبی بکشد 

که هیچ زنی را 

به عروج نرسانده است.


  (۱۶)

پرها و پنجره‌ها از خاطرم گذشت 

وقتی که پرواز در ذهن آسمان، یخ زده بود 

و خورشید، چون آرزویی شرم‌آلود 

به خواب‌هایمان سر می‌زد.


  (۱۷)

دل کنده‌ای 

و جای خالی‌ات

با هیچ حرف مناسبی پر نمی‌شود.


(۱۸)

نامه‌ات را 

تکه تکه چون بغضی فرو خوردم

تا بعد از من 

دست هیچ غریبه‌ای به آن نخورد

می‌دانی مادر

سربازی که من کشتم 

پیش از مرگ

مادرش را صدا می‌کرد؟


 (۱۹)

خاک را گل نکنید 

من دیگر 

توان انسان شدن 

ندارم.


 (۲۰)

پیشانی تو 

از بخت من 

بلندتر است 

که در مقیاس بوسه‌هایم 

نمی‌گنجد.


  (۲۱)

قحطی خورشید که شود

غروب را هم 

تیغ می‌زنند.


(۲۲)

امشب  

صدای النگوهایم 

تو را یاد بره‌ای بیندازد 

که گرگ‌ها  

آدمش کرده‌اند.

  

 (۲۳)

حق با شماست 

نفس من 

همیشه از جای گرم بلند می‌شود

از جایی 

که قلبم را 

به آتش کشیده‌اند.


(۲۴)

آنقدر در خودم

فرو رفته‌ام

که سیگارهایم  

نفس نفس می‌زنند 

می‌خواهم زندگی را

از زیر خاک شروع کنم 

از لابه‌لای کرم‌هایی 

که استخوان‌هایم را 

تعریف کنند 

و آن روز 

در اولین جشن تولدم 

تو 

می‌توانی 

اولین کسی باشی 

که اولین شمع را 

روشن می‌کند 

من  

برای داشتنت 

بکارت تمام دختران دم بخت را

قرض گرفته بودم

و آن قدر روی آینه 

رقصیده بودم

که دیگر 

جنازه‌ام را

تشخیص نمی‌دهد.


(۲۵)

تو را به آغوش می‌کشم 

درست مثل دردی

که تازه از نافم بریده باشند 

گلوی من 

تنها  

زبان‌زد توست 

و خوشبختی 

تخیلی‌ست 

که دست‌های تو بر سرم آورده

با شانه‌ام حرف بزن 

از راز گیسوانی که سال‌ها 

سر بسته مانده است 

من امشب از زخم‌هایی پرم

که یک روز آیینه‌ی دستم بود.


 (۲۶)

به جرم سبکسری 

سر از آغوش تو در می‌آورم

حتی اگر باد

روی پنجره‌ها را باز کند 

تا کی برای اثبات دست‌هایم 

عقربه‌ها را بچرخانم 

و بدون انگشت

به جفتگیری مریم‌ها اشاره کنم؟

حق با شماست 

عروسک من هم قدیسه‌ای‌ست 

که زندگی را پاک باخته است.


 (۲۷)

هرگز نخواستم به جای خودم باشم 

وقتی دامنش را پر از سنگ می‌کند  

تا کوه بار بیایم  

آیا سیزیف از زخم بستر می‌ترسید  

که به کارگری خدایان تن داد؟

آیا اینبار آتش طور 

جان تمام ماهی‌ها را خواهد سوزاند؟

ادامه‌ی دریا را از موج‌ها بپرس

و ادامه‌ی انسان را از درد

شاید فرشته‌هایی که به خواب‌هایمان سر می‌زدند 

مرگ مغزی شده‌اند 

که دیگر هیچ معجزه‌ای

اتفاق نمی‌افتد.


 (۲۸)

«بادها خبر از تغییر فصل می‌دهند» *

و من هنوز دوستت دارم

پادری‌ها پرواز نمی‌کنند 

و سلیمان پسر بچه‌ی افلیجی‌ست 

که از بالشش پر در می‌آورد

دردها در شب به اوج خود می‌رسند 

وقتی زندگی دستش را در ماتحتمان فرو می‌کند 

و ماه را به خیمه شب بازی‌اش دعوت

وقتی که تو از آینه کنار می‌روی

و من صورتم را

غریبانه به امتداد شب می‌چسبانم.


* بادها خبر از تغییر فصل می‌دهند: عنوان رمانی است از جمال میرصادقی


  (۲۹)

بنفش می‌رسی به من 

و هزاران ستاره از دنبالچه‌ام طلوع می‌کند 

لحظه‌ی بشارت نزدیک است 

نطفه‌ای که در باران شکل بگیرد  

جهان را سبز خواهد کرد 

پرستش از دهان شروع می‌شود

وقتی که برهنگی‌ات

تنها راه راست رستگاری‌ست  

و لرزش چنگت بر گیسوان من  

تمام بیدهای جهان را

مجنون خواهد کرد

سیاه‌مستی امشب را

بر ما می‌بخشند 

خورشیدهایی که سال‌هاست  

پشت در مانده‌اند.


 (۳۰)

تو را در آستانه‌ی شب شلاق می‌زنند 

و من زیر پاشنه‌های آزادی کبود می‌شوم 

گناه این خاک چه بود

که عقوبتش در تن ما تسفیه می‌شود

و تن بی‌وطن می‌ماند 

مگر بوسه با خون گل می‌دهد 

که جای لبان مرا بر شانه‌ات داغ زده‌اند؟

مگر عشق گناه نخستین بود

که رد مرا تا قلبت گرفته‌اند 

مادرت با پارویی شکسته  

در اتاق می‌چرخد  

که در اشک‌هایش غرق نشود

و من می‌دانم  

اشک‌ها 

بخت کسی را روشن نمی‌کنند.


 


گردآوری و نگارش:

#لیلا_طیبی (رها) 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.