انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

عبدالکریم تمنا شاعر افغانستانی

استاد زنده‌یاد "عبدالکریم تمنا هروی"، شاعر معاصر افغانستانی، زاده‌ی سال ۱۳۱۹ خورشیدی در روستای سروستان واقع در جنوب شرق شهر هرات ‌بود. 

  

در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود و در نوجوانی به کارهایی نظیر میرزایی (حسابداری) مشغول بود.

او خواندن دیوان حافظ را در سال‌های کودکی، نزد بانویی بنام "قریش" (مادر ابوبکر و غلام‌حیدر یقین) آموخته بود و شاعر پر تلاش و مدیری خوب بود.

وی ۱۴ سال مسئولیت کتابخانه‌ی عمومی هرات را برعهده داشت و همچنین در مجلس لویه‌جرگه تشکیل قانون اساسی در زمان "داودخان" به‌عنوان وکیل از ولسوالی گلران هرات حضور داشت.

در اواخر حکومت "داودخان" مدتی را بنا به خواهش والی وقت هرات، به عنوان ولسوال ولسوالی زنده‌جان (فوشنج) ایفای وظیفه نمود.

وی از سال ۱۳۴۰ اقدام به انتشار شعرهایش در نشریات افغانستان، ایران، اروپا و آمریکا نمود و سبک شعرهای وی بیشتر خراسانی است.

و سر انجام در ۲۰ مرداد ۱۴۰۲ چشم از جهان گشود.



▪ نمونه‌ی شعر:

(۱)

[این شعر را در پنجم میزان ۱۳۷۱ خورشیدی، یعنی در گرماگرم جنگهای خانمان سوز داخلی کشورش سروده است] 

فغان که شب شد و خورشید در پس کوه است            

بهار، مرثیه ساز خزان اندوه است 

رسید از پس شام فراخ، شام دیگر              

برنده تیغ برون گشت از نیام دیگر 

چمن ز خشم سیه باد فتنه گشت تباه      

گل مراد فسرد از هجوم هرزه گیاه

کویر، تنگدل از وسعت نبرد بود  

به کوچه کوچه‌ی ما شهر شهر درد بود

نموده دیو به تن کسوت سلیمانی    

دم از مسیح زند، دیو طینت جانی 

هزار چاه بود در رهی تهمتن ما     

ستم کشیده‌ی گرسیوز است بیژن ما 

گهی به چاله و گاهی فتاده در چاهیم   

اسیر خدعه فرعونیان خود خواهیم 

هنوز خون سیاووش حریت جاری است   

هنوز بیشتر از پیش محنت و خواری‌ست 

هنوز کوکب امید زیر میغ بود  

ز باغ تشنه، زلال بقا دریغ بود

هنوز ساحل اندیشه را لب تر نیست    

حرم، نشیمن زاغان بود، کبوتر نیست 

هنوز غول زمستان تگرگ می‌بارد   

جفای دست خزان تخم مرگ می‌کارد

هنوز بر سر ما سایه‌ی تفنگ بود   

ز صلح اگر سخنی هست بهر جنگ بود

هنوز قافله سالار و دزد، انبازند    

ز شیر بسته چه خیزد، سگان ده بازاند 

هنوز سنگ دلان‌اند ایمن و خرسند  

هنوز طالب جاه‌اند، جاه جویی چند 

خوشا به اوج خطر رفتن و خطر کردن   

ز کام مرگ جسورانه جان به در کردن

شعار و شیوه‌ی خود ساختن، قفس شکنی   

ستیزه جوی شدن با نظام اهرمنی 

به ما رسیدن و یک باره ترک من گفتن   

به بام قله‌ی آزادی وطن رفتن 

اگر چه غزنی و پروان و بامیان وطن است  

ولی به مشرب آزادگان، جهان وطن است 

پی اسارت مرغان خاطر افسرده 

به هر کجا نگری دام‌هاست گسترده

فریب حیله‌ی صیاد را نباید خورد 

به دوش، کوله‌ی بیداد را نباید برد.



(۲)

[تقدیم به دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی] 

[زیره به کرمان] 

تا بهار آرزو گل در گلستان آورد

صحبت روشندلان اقبال و عرفان آورد

عشق را نازم که هرکس می‌برد فرمان او

می‌تواند عالمی را زیر فرمان آورد

راه بسیار است، اما رهنوردان غافلند 

راه دانی کو که این ره را، به پایان آورد

بینوایان را نوایی هست در ملک وجود

خرم آن کش رحمتی بر بینوایان آورد

آن که چون سرو سهی بار تعلق بر نداشت 

سر گرانی‌ها چه سانش سنگ طفلان آورد

از پی رستم شغاد از پا در آید بی‌درنگ 

روزگار این طرز بازی‌ها هزاران آورد

گاه تازد لشکری بر کشوری دیوانه‌وار

حق ستیزی ارمغان بر حق گزاران آورد

ملتی آشفته حال و بی‌سر و سامان شود

تا سراسیمه به هر سو رو شتابان آورد

من یکی زان محنت‌آباد و مصیبت دیده‌ام

کاندر ایرانم قضای روزگاران آورد

از هری افکند در ری دست تقیرم ز لطف 

کز کرم زی اوستاد اوستادان آورد

باستانی وارث والاتبار بیهقی 

آن که کلک زرنگارش دل دهد جان آورد

گرچه کرمان را بود مرد سخندان بی‌شمار

کی تواند مثل او مرد سخندان آورد

مام ایران زاد اگر دانشوران بی‌بدیل 

کی بدیل باستانی مام ایران آورد

آن که از "پاریز تا پاریس" گشته رهسپار

می‌سزد کز قاف همت، آب حیوان آورد

آن که "زن را بگذاراند از گدار زندگی"

راد مردان هم ز "شهر نی سواران" آورد

گه شتابد بر "کویر" و راه پر پیچ و خمش 

گه فروزان‌تر ز مه "شمعی ز طوفان" آورد

آسیا سازد، ولی از "هفت سنگ" حادثات

تا حدیث از فهم پیر آسیابان آورد

گه برد ما را به بام "کوچه‌های هفت پیچ"

گه حکایت‌ها ز "پیر سبزپوشان" آورد

در هزارستان اگر خواهد کسی یابد حضور

خار در چشمش نیاید، گل به دامان آورد

می‌نماید خامه‌اش در هر طرف سیر و سفر 

زیر این هفت آسمان خواهد که طیران آود

غافل "از سیر و پیاز" مزرع سبز فلک 

یاد اگر از سیرجان و گر ز ماهان آورد

از دل تاریخ بیرون می‌نماید لعل ناب

آنچنان لعلی که نتواند کس از کان آورد

نظم را با نثر آن سان می‌دهد پیوند و ربط 

تا به دل‌ها رغبت و شوق فراوان آورد

یک سخن نا استوار از خامه او سر نزد

هرچه گوید، مدرک و اسناد و برهان آورد

نیست تنها اسوه‌‌ی تاریخ خاور اوستاد

باختر بر فضل او پیوسته، اذعان آورد

شصت دفتر هر یکی آراسته با صد هنر 

کیست جز او تا مکرر بهر یاران آورد

طنز دشوار است، اما پیر «یاد و یادبود» 

در بیانش نیش و نوش از طنز آسان آورد

گاه گوید از طبیب و شیخ بیمار عبوس 

گه حدیث از بوسعید و پیر خرقان آورد

از الا یا ایها الساقی ز حافظ چون گذشت 

ماجرای حبس و شعر سعد سلمان آورد

آخر شهنامه سر تا پای طنز و عبرت است 

گر سخن از ترک و گر از قوم افغان آورد

لنگ لنگان تا کند تیمور در گرمابه جای

طنز تلخی را که گفتش رند کرمان آورد

راست گوید، پخته اندیشد، نترسد از کجان

آنچه خواهد خاطرش، در خامه‌اش آن آورد

زشت و زیبا را نویسد گه نهان، گه آشکار

بی‌تعصب صحبت از گبر و مسلمان آورد

بر گدا و شاه از چشم حقیقت بنگرد

داستان‌ها گرچه از بیداد سلطان آورد

خویشتن‌ را مشت‌مالی می‌نماید چون‌ نمد 

در بهار خودپرستی تا زمستان آورد

سر نساید بر در ارباب قدرت هیچ گاه

پیش ذرّه سجده کی مهر درخشان آورد

آن که با "نون‌ جوین و دوغ گو" قانع شود

کی پسندد کز پی نان، رو به دونان آورد

تا بیفزاید به دانشگاه تهران افتخار

عشق و ایمانش، به دانشگاه تهران آورد

باز باشد خانه‌اش بر روی اصحاب ادب

بی‌تکلف ماحضر در پیش مهمان آورد

شعر من در وصف او دانی که می‌ماند به چه 

مور لنگی هدیه‌ای چون بر سلیمان آورد

یا به فردوسی فرستد داستان باستان

یا خداوند "گلستان" را "پریشان" آورد

یا به رسم تحفه بر حافظ، غزل سازد گسیل 

یا چکامه بر سخن پرداز شروان آورد

جای دارد گر پذیرد چامه‌ام را، اوستاد

زیره را گرچه نشاید کس به کرمان آورد.



(۳)

[همت] 

"ما اعتناء به عالم و آدم نمی‌کنیم" 

سر پیش پای ناکس و کس خم نمی‌کنیم 

ما را متاع صبر و مناعت فراهم است 

اسباب حرص و آز، فراهم نمی‌کنیم 

در تیره‌چاه خشم، چو بیژن فتاده‌ایم 

یاری، طلب ز همت رستم نمی‌کنیم 

دست طمع به دست مسیحا نمی‌دهیم 

دل را رفو به رشته‌ی مریم نمی‌کنیم 

لب تشنه‌گان وادی حرمان و حسرتیم 

آبی، طلب ز چشمه‌ی زمزم نمی‌کنیم 

ما را جنون و داغ دل و موج غم، بس است  

چون لاله، التفات به شبنم نمی‌کنیم 

هرگز شگفته خاطر و خرم دلی مباد       

گر خاطری شگفته و خرم  نمی‌کنیم 

عنقای پر صلابت معراج همتیم    

خود را رهین همت حاتم نمی‌کنیم 

جز غم که هست محرم جان، در حریم دل 

کس را در این حرم‌کده، محرم نمی‌کنیم 

فرمان پذیر خالق شیطان و گندمیم 

هر چند سجده بر گل آدم نمی‌کنیم 

گیرم که نیست معنی رنگین به شعر ما 

الفاظ یاوه درج در آن هم نمی‌کنیم.



(۴)

[گنهکاره] 

یکی عاشق و رند و بی‌باک و مست 

که دل در گرو داشت با دلبری 

به بزم خراباتیان دوش گفت 

به آواز محزون دردآوری:

خدایا اگر شاد و عریان شبی 

به آغوشت افتد پری پیکری

تو گر بی‌گنه رستی از چنگ آن

گنهکارگان را بده کیفری!.



گردآوری و نگارش:

#زانا_کوردستانی 



 منابع 

www.bordoo1990.blogfa.com

www.payam-aftab.com

Www.sabzmanesh.net


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.