انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

داستان کوتاه مرخصی

داستان کوتاه مرخصی



محکم پا کوبید و سر جایش سیخ ایستاد. نگاهی توی صورت‌اش انداخت. 

- قربان عرضی داشتم!.

صدایش می‌لرزید.

- بفرمایید!؟

- مشکلی برایم پیش آمده!؛ سرگروهبان اعتمادی به من مرخصی نمی‌دهد!.

و بعد با شرم و سرافکندگی نگاهی کوتاه، به چشمانش انداخت!

- با چند روز مشکلت حل می‌شود، پسرم؟!

سرباز خوشحال، که به این راحتی با درخواست مرخصی‌اش موافقت شده است؛ جواب داد:

- سه چهار روز قربان! 

چند ثانیه سکوت برقرار شد. سرباز از شدت هیجان، صدای ضربان قلبش را می‌شنید.

- برو پسرم! انشالله مشکلت که حل شد برگرد.

- ممنون جناب!

سرباز به تصویر منعکس شده‌ی خودش در آیینه‌ی چسبیده به دیوار آسایشگاه، احترام نظامی گذاشت و خارج شد.

دقایقی بعد از دیوار پادگان بالا کشید و رفت.


 

#زانا_کوردستانی


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.