انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

حسین ارسلان

حسین ارسلان

شهید "حسین ارسلان" شاعر و معلم یزدی، متخلص به "رخشا"، زاده‌ی ۲۵ بهمن ۱۳۲۴ خورشیدی بود.

  

وی در سال ۱۳۴۶ به عنوان سپاهی دانش در "گلیرد طالقان" به خدمت فرهنگی مشغول شد و یک سال از حساسترین دوران خدمتش را در محضر آیت‌الله طالقانی، سپری نمود و شیفته‌ی بیانات ایشان گردید.
پس از پایان ماموریت در شهرستان رفسنجان به استخدام آموزش و پرورش در آمد و سال‌ها به تدریس ادبیات فارسی پرداخت.
وی عضو کانون اسلامی شورای اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی رفسنجان بود، که در تاریخ یازدهم آذر ماه ۱۳۶۴، به همراه شاعر شهید «ماشاالله صفاری» و دیگر شعرای استان کرمان، به مناطق جنگی رفتند تا صدای انقلاب و جنگ را با سلاح شعر به گوش همه‌ی عالم برساند، و در ۲۰ آذر ۱۳۶۴، بر اثر اصابت ترکش، به شهادت رسید.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
عاشقت را می‌کشی آنگاه حاشا می‌کنی
همچو من عاشق مگر در شهر پیدا می‌کنی
در میان مجمع صاحب دلان با ناز خود
عاشق بیچاره‌ات را از چه رسوا می‌کنی
همچو یوسف بر سر بازار حسن و دلبری
تا کی آخر جان من این‌گونه غوغا می‌کنی
من یقین دارم که با خون دلم ای نازنین
نامه مرگ مرا آخر تو امضا می‌کنی
خوب می‌دانم که با تیر نگاهت عاقبت
قصد پر خون کردن چشمان رخشا می‌کنی.

(۲)
تا به دست دل سپردم اختیار خویش را  
تیره کردم همچنان شب روزگار خویش را
تا به گوش دل ببستم حلقه عشق تو را     
بر رخ عالم کشیدم افتخار خویش را
من همان نخلم که روییدم به دشت آرزو 
وای بر من که ندیدم برگ و بار خویش را
عزم دیدارت چو کردم با سرشک دیده‌ام    
پاک کردم دیدگان اشکبار خویش را
وای اگر در انتظار دیدن رخسار تو    
خسته بینم دیده شب زنده‌دار خویش را
همچو رخشا با سرشک دیده خوناب دل  
پرورش بایست دادن گلعذار خویش را

(۳)
الهی به مستان درگاه تو
به سوداگران غم راه تو
به آنان‌که شب با دلی پر ز راز
به سوی تو دارند دست نیاز
به آه غریقان گرداب عشق
که مستند و مدهوش و بی‌تاب عشق
به عشاق مهجور خلوت‌نشین
به درد غزیبان عزلت گزین
به آن مست مدهوش ساغر به دست
که گردیده از باده‌ی عشق مست
به ذرات بنهفته در آب و گل
که روزی شود دست و رخسار و دل
به باغ و گل و دشت و آلاله‌ها
که بلبل به پایش کند ناله‌ها
درون دلم آتشی بر فروز
که گردد شب تار من همچو روز
صفایی ببخشا به جان و تنم
که هرگز نگویم که هان این منم
ز من گفتنم دور کن دور کن
مرا غرق دریایی از نور کن
چو تنها تویی مانده در باورم
بکش دستی از لطف خود بر سرم
همه جا تو هستی و هستی ز توست
می و میکده شور و مستی ز توست
تو بی‌مثل و مانند و یکتاستی
تو دیروز و امروز و فرداستی
تویی قادر و مقتر بی‌زوال
تویی مصدر جود و حسن و کمال
چو عارف که مست از می جام تست
چراغ دلم روشن از نام توست
بده ساقی آن جام آتش فروز
که روشن کند شام من همچو روز
بده می که بر دوش موجم برد
ز قعرم بر آرد به اوجم برد
بده باده تا گردم از خود جدا
شود زین همه درد و محنت رها
من آن باده خواهم که باکم کند
به پاکی چنان خون تاکم کند
نشانم دهد آنچه نادیدنی است
هر آن گل که در باغ دل چیدنی است
به بال نسیمم نماید سوار
نشانم دهد جلوه‌ی نوبهار
ز عشق تو سوزد مرا همچو عود
مرا بگسلاند ز هم تار و پود
ز آتش بده باده سوزنده‌تر
که دودم بر آید چو آه از جگر
انیسم شود گاه درماندگی
که بتوانم او را کنم بندگی
به وقت نیایش مجالم دهد
چو زهاد شب شور و حالم دهد
بهشت سعادت نشانم دهد
مسیحا صفت روح و جانم دهد.

 

(۴)
[زینت دیوان]
می‌چکد از دیده به دامان من
وای که دل نیست به فرمان من
گو چه شود گر که نگاهی کنی
بر من و بر حال پریشان من
زهر جفای تو مرا می‌کشد
عاقبت ای دلبر جانان من
باختن جان به ره عشق تو
بوده بتا سرخط پیمان من
بوده به شب‌های سیاه فراق
روی تو چون ماه درخشان من
از چه سبب ای بت نامهربان
شاد و خوشی از غم هجران من
نام تو ای لعبت طناز مست
گشته کنون زینت دیوان من
چهره‌ی رخشای تو ای زیبا صنم
نیست مگر شمع شبستان من. 

(۵)
کی شود یار از سفر آید مرا
زان سفر کرده خبر آید مرا
سینه را دیگر مجال آه نیست
کس ز غم‌های دلم آگاه نیست
روز و شب اشکم به دامان غم‌ست
زندگانی در فراقت ماتم‌ست
دل ز هجرانت بسی افسرده شد
مرغ جانم خسته و دلمرده شد
کی شود از عاشقان یادی کنی
بانگ حق سر داده فریادی کنی
پرتو خورشید و مه از روی توست
کعبه دل نازنینا کوی توست
عالمی را کرده‌ای چشم انتظار
پرده از چهرت بزن دیگر کنار
این جهان را مایه هستی تویی
باده نوشان را می و مستی تویی
یاد رویت زنده سازد مرده را
بس به وجد آرد دل افسرده را
چشم امیدم همیشه سوی توست
پای جانم بسته‌ی گیسوی توست
یار مظلومان و محرومان تویی
چون طبیبی یار مصدومان تویی
زندگی بگرفته جان از نام تو
باده نوشان جمله مست جام تو
عاشقان از عشق تو شیدا و مست
جام وحدت روز و شب بگرفته دست.

 

(۶)
بهر دیداد رخش عزم سفر باید کرد
از در میکده‌ی عشق گذر باید کرد
چشم سر هیچ که با دیده اندیشه خویش
در رخ یار پریچهره نظر باید کرد
گر نشد وصل نصیب دل عاشق باری
خانه‌ی دل زه غمش زیر و زبر باید کرد
یا بباید که بشد خاک در حضرت دوست
یا که عشقش ز دل خویش بدر باید کرد
آری ای دوست در این معرکه همچون رخشا
در ره پر خظر عشق خطر باید کرد

(۷)
کوله باری پر ز مهر انبیا دارد شهید
سینه‌ای چون صبح صادق با صفا دارد شهید
این نه خون است ای برادر بر لب خشکیده‌اش
بر لب خونرگ خود آب بقا دارد شهید
گرچه در گرداب خون افتاده بیجان و خموش
در دل خون همچو نی صدها نوا دارد شهید
کعبه دل را زیارت کرده با سعی و صفا
در ضمیر جان خود گویی منا دارد شهید
دانی از بهر چه جانبازی کند در راه دوست
زانکه سرمشقی چو شاه کربلا دارد شهید
می‌تواند تا مس دل را بدل سازد به زر
زان سبب که در کف خود کیمیا دارد شهید
پیکر عریان او در خاک و خون افتاده لیک
از شرف بر جسم خود خونین قبا دارد شهید
یا خدای خود دلی درد آشنا دارد شهید
پرتویی در چهره از نور خدا دارد شهید
می خود از خوان رحمان نعمت بی‌منتها
بر لبانش چشمه‌ی آب بقا دارد شهید
در امید ول جانان جان ببازد بی‌دریغ
چونکه دیدار ابد با کبریا دارد شهید
گر دوای درد تو چون کیمیا نایاب شد
غم مخور زان رو که بر دردت دوا دارد شهید.

(۸)
[قبای عشق]
خدا را با زبان دل صدا کن
پس آنگه لب به ذکر توبه وا کن
فضای سینه‌ی محزون خود را
مکان نغمه‌های ربنا کن
بشو با آب توبه روی خود را
به درگاه خدا شب‌ها دعا کن
دلت را چون سحرگاه بهاری
به نور معرفت غرق صفا کن
اگر در سر فتادت شور عشقی
به عشق او دلت را مبتلا کن
دو روزی عمر دنیا بیش نبود
بیا دامان دنیا را رها کن
به نعمت‌های یزدانی تو مدیون
به اخلاص عمل دینت ادا کن
به ویرانخانه‌ی دنیا میندیش
بیا اندیشه دار بقا کن
دمی هم خویش را با درد مردم
تو ای بیگانه آخر آشنا کن
اگر در راه حق انفاق کردی
چو الطاف خدایی بی‌صدا کن
به بحر خون همانند شهیدان
میان موج و توفان‌ها شنا کن
برای مکتب توحید و وحدت
سر و جان و تن و هستی فدا کن
بنه گردن به فرمان ولایت
به جنت شاد جان مصطفی کن
تو ایران را ز خون پیکر خویش
قرین ماجرای کربلا کن
ز تار عشق و از پود محبت
برای جسم و جان خود قبا کن.

(۹)
بر اوج فلک می‌رسد آوای شهیدان
در هاله‌ای از نور شده جای شهیدان
در سنگری از ایمان و فداکاری و ایثار
آغشته به خون گشته سراپای شهیدان
گر باز کنی گوش دل از پاکی و اخلاص
آهنگ خدا بشنوی از نای شهیدان
صد گنبد خضرا و هزاران افق دور
پیداست از آن دیده‌ی بینای شهیدان
در سایه‌ی آزادی آن نخل حقیقت
بس فضل توان دید به بالای شهیدان
در خیل ملائک به سماوات هیاهوست
پیچیده در افلاک چو غوغای شهیدان
این باغ پر از لاله‌ی خونین که تو بینی
حاصل شده از ذره‌ی اعضای شهیدان
هر قافله‌ی نور که در صحن جهان است
دارد اثری از ید بیضای شهیدان
آنجا که دلی پاک بسوزد ز غم عشق
افتاده در آن آتش سودای شهیدان
هم زاهد و هم عارف و هم عامی و ساقی
مستند همه از می مینای شهیدان.

(۱۰)
خوشا با بال خونین پر کشیدن
به دیدار رخ جانان رسیدن
خوشا با گوش دل از بلبل عشق
نوای شور و مستی را شنیدن
خوشا چون صیدی از زندان صیاد
به سوی عرش آزادی پریدن
خوشا چون قطره اشکی گاه شادی
به روی چهره و دامان چکیدن
خوشا از بهر دیدار رخ دوست
به سر در راه کوی او دویدن
خوشا همچون شهیدان گاه هجرت
چنان بسمل به خون خود تپیدن
خوشا در بستر گرم شهادت
بیاد وصل رویش آرمیدن
خوشا از خرمن تقوا و پرهیز
به دست صدق و پاکی خوشه چیدن
خوشا رخشا از این دنیای فانی
به امید وصالش دل بریدن.

(۱۱)
شهیدان عاشق‌اند و سر فرازند
که همچو شمع در سوز و گدازند
شهیدان همچو شمعی غرقه در سوز
همه خندان و مست و شاد و پیروز
مزین باغ جنت از شهید است
که دیدار خداوندش نوید است
بزن این نقش را بر سینه و سر
شهیدان زنده‌اند الله اکبر.

 

گردآودی و نگارش:
#زانا_کوردستانی

┄┅═✧❁

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد