انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

ماندانا زندیان شاعر ایرانی ساکن آمریکا

بانو "ماندانا زندیان" شاعر، نویسنده و پزشک، از اعضای کادر پزشکان پژوهشگر در بیمارستان، سیدر-ساینای، لس‌آنجلس است.

   

او زاده‌ی ۷ فروردین ماه ۱۳۵۱ خورشیدی، در اصفهان، و دانش آموخته‌ی رشته‌ی پزشکی در ایران و عضو هیات تحریریه فصلنامه «ره آورد» است. 


ایشان پیشینه‌ی یازده سال تهیه و اجرای بخش شعر برنامه رادیویی هفتگی هما سرشار را در لس‌آنجلس در کارنامه خود دارد.


از او علاوه بر شعر، مقالاتی فرهنگی - اجتماعی نیز در مجلات مختلف خارج از کشور به چاپ رسیده‌است.



▪︎کتاب‌شناسی:

- نگاه آبی (نشر پژوهه/ایران) 

- هزارتوی سکوت (نشر پژوهه/ایران) 

- وضعیت قرمز (انتشارات شرکت کتاب لس‌آنجلس ) 

- در قلب من درختی‌ست (انتشارات شرکت کتاب لس‌آنجلس) 

- چشمی خاک، چشمی دریا (نشر ناکجا/پاریس) 

- ما خورشید سایه‌های خویشیم (انتشارات اچ اند اس لندن) 

- صدای سایه‌های هم بودیم (انتشارات شرکت کتاب، لس‌آنجلس) 

و...



▪︎نمونه‌ی شعر:

(۱)

[من نور می‌شوم]

دستم را اگر نگرفته بودی

چگونه می‌آموختم 

در غیبت خورشید هم 

می‌شود خندید؟!


صدایت که ببارد

یک قطره ماه هم 

در کاسه‌ی آبم بیفتد 

کافی‌ست:

من نور می‌شوم.



(۲)

[میلاد] 

حقیقت دارد که تو می‌توانی 

با دست‌های من 

سه تار قلم مو را بنوازی 

و نُت‌های رنگ پریده را

فیروزه‌ای کنی 

(باید بسیار زیسته باشی 

که این همه از آسمان

آکنده‌ای)


حقیقت دارد که من می‌توانم 

با شعرهای تو 

با باران مشاعره کنم 

و بند نیایم 

(باید بسیار گریسته باشم 

که این همه در واژه‌های تو 

غوطه‌ورم‌)


تا من بنفشه‌ها را

میان شب‌های زمستان

قسمت کنم،

تو یک خوشه انگور به صدایت 

تعارف کن 

خطی از شعرهایت را که بخوانی،

سال، تحویل می‌شود


حقیقت دارد که در حضور تو 

بودن

همیشه از نبودن زیباتر است.



(۳) 

جان نمی‌گیری وُ

جان می‌دهد گلوی سینه‌ام،

کنار انگشت‌های بی‌نشانت 

که بی‌گریه از خواب سردخانه‌های جهان می‌پرند وُ

آب می‌آورند 

برای شام غریبانِ خاوران، بی‌نام، وُ

این نسیان 

که از جدار جریده‌ها نمی‌ریزد،

از کابوس‌های من رد نمی‌شود

وَ تکه‌های تو سرگیجه می‌گیرند، سنگین، وُ دیگر 

هیچ چیز شبیه خودش نمی‌گذرد، اینجا،

حتی برای درد

تا روی تمام خیابان‌های بی‌جان،

بی اسم، بی طلسم بنویسد:

من دانش‌آموز پیشاورم

نام ندارم

وَ صدایم 

منفجر می‌شود

روی سکوت شما.


 

(۴)

و پایان تذکره این بود

که میله‌های سُربی 

شبستان سفر شدند وُ

قفل،

قناری سبزی که رواقِ آوازش

رگبار قلمکاریِ آینه‌ای

که قرار بود به یاد نیاورَد

که مرگ،

مرگ مهربان

که صدایش در اضلاع بادگیر قدیمی شناور بود وُ

صورتش در معرّق‌های آبی، معلّق وُ

نامش در ایوان کویر آزاد،

دستش را از آب گرفته بود وُ

نقطه‌چینِ یادِ تو را روشن می‌کرد.


 

(۵)

نگران نباش

این پرتگاه هم پنجره‌ای دارد مثل پاگردِ راه‌پله‌ 

آرام اگر بمانی وُ پلک نزنی 

سقوط می‌کنی در خودت، صبور، وُ

سکوت

زخم‌‌هایت را در گلوی گلدان‌های کهنه‌ می‌کارد وُ

یک‌روز

دوباره در آسمان رها می‌شوی، سبک 

وَ چیزی از تو گرم می‌کند این ویرانی را.


 

(۶)

یک تکه ظلمت بگیرم

خراش دهم تیرگی را با درد

که تیر می‌کشد در رگ‌های مرگ وُ

می‌لرزد، می‌ریزد از زخمِ خاک وُ شکاف کتفِ «حلب»،

که تیر می‌خورد سکوتِ جهان

در استخوان‌ شکسته‌اش، سخت، وُ

تنگ می‌شود نَفَس 

در گلوی گزاره‌ای

که زل می‌زند به جنازهٔ دست‌های ما 

شاید زمین خورده باشد جهان وُ

خراشیده باشد پوستش 

سرد وُ گود وُ کبود

وَ یک تکه ظلمت تکان دهد به زمان

وَ روز شود این روزنه از انسان

که نامِ دیگرِ آزادی‌ست.



(۷)

[نشانه‌های مسمومیت با بوی نفت]  

دیگر از هیچ خبری نمی‌ترسید

گوشش را هم نمی‌گرفت 

چشمش را هم نمی‌بست 

صبحانه اش را می‌خورد و

بریدن سر یک انسان را

تا آخر تماشا می‌کرد

و متلاشی شدن هفده غیر نظامی عرب

و دو سرباز غربی را نیز.

فقط نمی‌دانست 

چرا هر وقت جهان اول مهربان

برای همسایه‌های عقب مانده‌اش

بذر دموکراسی می‌آورَد

دست و پای بچه‌هایشان را هم در باغچه می‌کارد کنارش

و بزرگترها 

که از شدت آزادی

در جان خود نمی‌گنجند 

مدام پوست می‌ترکانند و

تکه پاره می‌شوند 

کنار دست و پای فرزندانشان

و سایر نشانه‌های مسمومیت با بوی نفت.



(۸)

چه ناشکیبا دست خاک را رها کردی

تا هفت قطره باران

به شمع‌‌های نوروز تعارف کنی 

نگاه آینه،

بوی عید می‌‌دهد 

لبخند تو در دیوان حافظ معلق است.



(۹)

[شب‌ها بدون نام تو می‌آیند] 

و نبودنت، دیگر،

جای خالی‌ات را پر نمی‌کند 

کاش چراغ ماه را خاموش می‌کردی،

شب را نمی‌دیدم.



(۱۰)

[گاهت نمی‌وزد]  

نگاهت نمی‌وزد

تا با خودم یگانه شوم

خاطره‌ات را عریان می‌کنم 

و روح بیابان در خالی شعرم تَرَک می‌خورد.



(۱۱)

[آنقدر حقیقت داری]  

آنقدر حقیقت داری

که رؤیای من از خواب می‌پرد

من از صبوری خاک عاشق‌ترم 

بیا با هم جوانه کنیم 

دلتنگی شاید زمستانی است 

در انتظار یک لحظه بهار.



(۱۲)

[مثل زن‌های کولی]  

مثل زن‌های کولی 

دنبال جاده‌های

بی‌مقصد می‌گردم

در گوشه‌های آغوشت 

هوای دریا به سرم زده

و شرجی شانه‌هایت 

و امواج تنت 

که بومی تنم شده‌اند 

تو رفته‌ای

و آفتاب‌گردان‌های حاشیه‌ی دامنم 

تا جنوبی‌ترین رؤیای خدا

قد کشیده‌اند.



گردآوردی و نگارش:

#لیلا_طیبی (رها) 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.