انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

قاسم امیری

قاسم امیری، شاعر رنج مدام

  

زنده‌یاد "قاسم امیری"، شاعر، منتقد و نویسنده‌ی کُرد، زاده‌ی سال  ۱۳۳۲ خورشیدی، در یک زاغه، در محله‌ی چوب فروش‌های کرمانشاه بود. 

در دو سالگی والدینش از هم جدا شدند و او با مادرش زندگی کرد. خودش می‌گوید: تنها کار مثبتی که خانواده یعنی مادرم در موردم انجام داد همین بود که مرا به مدرسه فرستادند اما از مدرسه خوشم نمی‌آمد. تا کلاس ششم درس خواندم و دوبار هم رفوزه شدم.

در ۱۸ سالگی و وی پس از انقلاب به همدان مهاجرت و در این شهر ازدواج و زندگی را پی گرفت.

بلوغ شعری او نیز در همین شهر اتفاق افتاد. کتاب اول او با عنوان «عمر، ماهور ارغوان» سال ۱۳۸۱ در همدان به کوشش انتشارات گنج نامه منتشر و در همان سال بزرگداشتی به مناسبت انتشار مجموعه اشعارش به همت کانون بچه‌های اعماق و آسمان در همدان برگزار که با استقبال خوبی رو به رو شد. 

او پس از سال‌ها مشقت در کارهای طاقت‌فرسا از کار در کوره‌ی آجرپزی تا کارخانه‌ی مقوا‌سازی، از حدود سال ۱۳۸۰ کار کتاب‌فروشی را به صورت بساطی شروع کرد و به آرامگاه بوعلی می‌رفت و در کنار نرده‌های آرامگاه به چینش و فروش کتاب می‌پرداخت.

سرانجام وی، در ۲۲ شهریور ۱۴۰۱ بر اثر بیماری چشم در همدان درگذشت و روز بعد در در آرامستان روستای شورین همدان به خاک سپرده شد.



◇ آثار شناسی:

- عمر، ماهور ارغوان - انتشارات گنج نامه - ۱۳۸۱ 

کلید خوشید را بزن خوابم می‌آید - همدان - ۱۴۰۰ 

- پدران دشنه پسران پهلو - نشر دیباچه/ با مقدمه‌ای از فریبرز ابراهیم‌پور 

- مجموعه اشعار (کلید خورشید را بزن، خوابم می‌آید) 

- ادبیات افشاگر ادبیات ماندگار (نقد) 

- من همیشه تو بودم - انتشارات نسل نواندیش - ۱۳۹۱ 

نوشته‌های دیگر او ‌که شامل نظم و نثرهای ادبی می‌شود، در بسیاری از نشریات (سراسری و استانی) همچون: نافه، دنیای سخن، گردون، فردوسی و در نشریات استانی‌ هگمتانه (شهرداری همدان)، پیک همدان (دبیر صفحه‌ی ادب و هنر این هفته نامه بود) آوای الوند، نشر اندیشه، بیستون (کرمانشاه) و نویسار و هفته‌نامه صفیر غرب (کرمانشاه) به چاپ رسیده است.



◇ نمونه‌ی شعر:

(۱)

[شعر بلند دو قسمتی] 

{بانو آیدا! بخوان برای زمانی که نیستم} 

 -۱- 

تو را 

با کدام چشمه در میان بگذارم 

با تشنگیِ کدام عابر 

                       و هوشِ بختْ‌برگشته  

با عطش تو 

کدام سرابی را باید فریفت 

                              تا بفریبم 

با مهر تو 

تیغ از کفِ کدام زنگیِ مست باید ستاند  

                                                     تا که بستانم 

جانا!

به تاراج پیراهن‌اَت وا نخواهم‌گذاشت

***

در این الفبای مسکین 

حرف به حرف آواره شدم 

و نام تو را نیافتم. 

 -۲-

دوشیزه‌ی نام تو 

آغاز کدام واژه 

نعره‌ی کدام پارینه‌سنگ  

زار 

     زارِ 

           پنجه‌ی کدام باربد بر گیسوی بریده‌ی چنگ بود 

که تیغ  

جهاد کرد 

و آوازه‌اَت 

به کُنج دل خزید. 

چشمه که از عطش تو کام‌یاب شود 

من کویر لوت را به ساغری می‌نوشم  

ای هوش ازلی! 

در غروب کدامین سرما  

از دلِ خارای کدام پارینه‌سنگ  

زبانْ‌آواز کدام ترانه شدی 

که کشته به کشته  

رسیدی به شباهت بختْ‌برگشته‌ی من  

در معبد سنگیِ کدام نیاز 

در رقص باکره‌ی کدام (بوگام‌داسی)  

                                  نجوایت کنم  

در آوای این نی‌لبک مقتول 

                               چه‌سان دلِ سنگ خدایان نرم کنم  *                                           

بکارت تو را 

                   با کدام حرف ناخوانده‌ای در میان بگذارم 

که رقص عاشق‌کُش‌اَت 

استخوان مرا سپید 

و زهر به آفاق پاشید. 

***

جانا! 

چگونه به جامه‌اَت بسپارم.



(۲)

[برای دکتر پرویز اذکائی] 

فتح‌الفتوح 

صفیر ذالفقار کبیر 

بر رگان دخترکان حریر 

مبارک باد

رامشگران پرده‌ها ساز کردند 

و کاتبان بر مصطبه بنشستند 

و فتح‌الفتوح را به خط سرشکسته نستعلیق روایت نمودند.



(۳)

[درخت] 

صدای خروس و صفای درخت 

و مردی که خوابیده پای درخت 

تبر دارد این مرد، بیدار شد 

الهی بمیرم برای درخت!.



(۴)

پدران دشنه، پسران پهلو

 سایه ها مست تماشا

 نوشدارو در جیب



(۵)

کودکان را به ضیافت ماه

بخوانید

کر گوشان را به ضیافت

سمفونی

تبارک‌الله

دست مبارک، آسمان را در قفس انداخت

تا

پرنده را آزاد کند.



(۶)

در 

همین که حرفی از حروف اَم

جمله ی شما را تاریک می کنم

یکسانی ، مناظر جهان را هراس انگیز می کند

دیگر نمی خواهم رقمی در میان ارقام باشم

دیگر «آدم» بشو نیستم .



(۷)

لب  

    بر لبان خاک

دست 

    در کمرگاه توفان

آنک 

    به آرزویم شلیک کنید!.



(۸)

محبوب 

بر غیبت من تکیه بزن 

که چنگال موران

از جمالت کوتاه باد!.



(۹)

بامداد: شک 

نیمروز: شک 

و عصر زعفرانی: شک 

شامگاه:

           دل ماه شکسته‌ام؛ 

         سر بر شانه‌ی خواب -  

                       می‌گذارم. 


صبح 

قدم‌ها را بر دوش می‌کشم و 

در از پاشنه‌ی دنیا می‌کنم. 



(۱۰)

تفاله‌ام را 

به تدبیر سرانگشتان خاک بسپارید 

تا که دستی 

بر گردن یاری اندازم.  



(۱۱)

اسفندیار از فراز جاودانگی 

رستم از ارتفاع رخش

                      به زیر

                         افتاد. 


زال زر

       خم گشت و

سیمرغ از شاهنامه پر کشید. 



(۱۲)

پس از تقدیم سلام 

با دهانی پر از سرما  

      رقص آتش می‌کنیم 

و اگر فراغتی دست دهد 

بر شاخه پاییز می‌نویسیم:

                             گل 

                               بلبل 

                                  سنبل 

و گوش می‌سپاریم به تپش قلبی مندرس 

از خیل مهره‌داران عاشق 

که روزگاری نیلوفر کبود لبخندش را  

به نهر جهان پرتاب نمود

از آن پیش  

که دل برفرق دنیا شکند 

...

اگر از احوالات ما خواسته باشید  

در سرمای هزار درجه زیر صفر 

مشق کفش می‌کنیم 

مشق کلاه می‌کنیم 

مشق لبخند می‌کنیم 

و اگر فراغتی حاصل شود

                  می‌میریم و  

با زنگ ساعت شماطه‌دار   

              زنده می‌شویم

پس هستیم! 

جانا به سلامت باشید 

که دل در چنگ پیراهن 

از نازکای گلو

         آواز تیغ می‌خوانیم

و هماره 

ماه را بر گونه‌ی چروکیده‌ی شب 

تکرار می‌کنیم 

تا ستاره قاتق نانمان باشد.  

در پایان 

از ما 

   دستی شوریده به چنگ 

از ما 

     گلی به شاخه سرما یاد آرید 

و بر قبورمان حک کنید:

    آسمان را 

به رنگ چشمان خویش آفریدیم. 



(۱۳)

از کار خیر

بسی فربه گشته‌ای.

مؤمن 

چربی جانت بالا رفته است 

زنهار 

محض عافیت 

شری به پا کن!.



(۱۴)

[رها] 

جاده را گم کرده‌ام

یا 

پاهایم را؟

ستاره را گم کرده‌ام

یا چشمانم را؟ 

خدای را گم کرده‌ام 

یا طوق بندگی را؟

چه جای تسلیت گفتن است 

که دوش به دوش زنده‌هایتان

دارفانی را وداع گفته‌ام. 



(۱۵)

[یوغ] 

شعله‌ای نه 

آبی بر آتش می‌ریزم و 

            روزگار می‌گذرانم 

ما 

آواز باختگانیم 

ما 

لبخند باختگانیم 

ما 

نسیم باختگانیم 

تصویرکانی جاری

در حاشیه‌ی آئینه و آب

سفره بر گشوده گانیم 

     در گذرگاه کرکسان

چشم بربند

که آفاق با ما تنهاتر است!.



(۱۶)

گوش جان به آواز خیس پرنده‌ای 

که دشت را 

به سرسبزی می‌خواند و

در کنج قفس 

در هزار توی آبی آسمان

                پر می‌شوید.



(۱۷)

تازیانه پاییز برگرده گاه جنگل 

در سرمای چشم 

جهان

رقص برگی‌ست 

که بر آب نقش می‌بندد.



(۱۸)

زمستان جلوس کرد و 

کرگدن کرشمه کنان 

            بار عام یافت 

...

کى می‌شود 

ایمان قاتل  

از ساز نسیم و آواز بدبده 

                          بلرزد.



(۱۹)

در آفتاب تابستانى 

گاوها به آسودگى لمیده‌اند  

و با چشمان نیم بسته نشخوار مى‌کنند 

خرمگسى با وزوز غمگین 

در انجمن گوش‌ها مى‌چرخد و 

هیچ گوشى بدهکار نیست.



(۲۰)

تمنای چشم تو و سکه‌ی خورشید؟

        حاشا 

خرج یک روزه و تاوان لبخنده‌ای است 

ماه در آستینت نیست؟

با این همه مسکین نئی 

بی‌حشمت چشمت  

آفاق سر به زانوست 

و باد سر شکسته 

در آستانه هر دری به دریوزگی

...

سایه‌ات بر کوچه 

مهتاب را معنا می‌کند.



(۲۱)

[به خلیل جلیلیان و خاطره‌ی دردناک مرگ او] 

در خط و خال پاییز 

با ما دمی نشست  

              تا به ابد 

آنکه در حلول سپیدش 

شب از ارتفاع می‌شکست 

حدوث شکننده‌ی تردید 

در محبس عتیق ایمان

آنکه از قطره

       به دریا می‌نگریست 

آنکه از فراز ارغوان تماشا می‌کرد

شبان بی‌روزن و 

دوزان ابر اندود

...

غمباره مرغ

با خیل دوزخیان نشست و    

      سرود و

          سوخت و  

جست از بیداد پاییز 

در از دیوار خاموش‌تر 

   زندگی از مرگ دلگیرتر 

پشت دیوار 

شب  

     هر شب 

      ستاره می‌ریخت بر خاک...



◇ قسمتی از کتاب "من همیشه تو بودم":

 آن روز برف بود و کولاک، و من بودم و آن پنجره، که زیر مشت‌های طوفان و تگرگ، طاقتش را از دست داد و باز شد به روی هر چه بادا باد. تمام بالش‌های داخل اتاق هم نتوانستند قد مرا به پنجره‌ای برسانند که حالا دیگر چیزی به شکسته شدنش نمانده بود. در آن کولاک، مادرم رفته بود تنور را آماده‌ی نان پختن کند و من دعا می‌کردم، ای کاش گرسنگی نبود تا مادرم مجبور نباشد در آن هیاهو، به جنگ طبیعت خدا برود. سختی آن روز، گره خورد به گرمای کرسی شبانه و جمع خانواده. هر چند که صدای سگ‌ها و زوزه‌ی گرگ‌های دور و نزدیک، ته دل مرا خالی کرده بود و من برای جبران آن ترس، خودم را چسبانده بودم به مادرم که هنوز، سرمای روز از پیراهنش بیرون می‌زد. پدرم، زیر نور شمع و فانوس روی کرسی، نقشه‌ی فردا را می‌کشید که چگونه به حیوانات محبوس در طویله، علیق برساند؛ طویله‌ای که در محاصره‌ی برف بود و تنها از شکاف‌های آن می‌شد علوفه‌ای تقدیم چهارپاها کرد. چه خوب شد که آن شب، زود خوابم برد.



گردآوری و نگارش:

#زانا_کوردستانی 




 سرچشمه‌ها 

- خبرگزاری کردپرس.

https://telegram.me/qasem_amiri_hamedan

www tananegivije.blogfa.com

www.setaremahi.blogfa.com

www.shahrbanpress.com

www.hamedannameh.ir

www.iranketab.ir

www.balout.ir

و...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد