انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

شعر و ادبیات و کمی سیاست

ئیمام ره‌زا

ئه‌یمام ره‌زا

شاجوانەکەم

مه‌مکوژه‌ له‌ی دوریه، 

کاش به‌زانی

له‌ سه‌ر خه‌یاڵه‌کانم

گوڵیان له‌ باخی جوانیت ده‌کرده‌وه‌.

له‌سه‌ر دڵم

که‌ له‌ خوله‌کێکدا،

حه‌فتاو دوو نارنجۆکی

ناوه‌ به‌ 

ده‌رگا پۆڵاینه‌که‌ی

دڵی تۆوه.

 سه‌عید فه‌لاحی (زانا کوردستانی)

آواز آزادی

 از حال ما نپرس

تلخ کامیم همه

بـرای  پـر  زدن

یک آسمان کمه


 من بـاورم شده

تبر بَرنده نیست

جنگل محل هیچ

گرگ درنده نیست


 تو بـاورت شود

پیروز شود امید

آوازِ  آزادی

روزی شود شنید


 من خوابی دیده ام

پیروز، ما می شویم

بـا  اتحـاد و جِـد

راهی که می رویم


 رویای یک وطـن

فاقد دزد و کیـن

ملت به  زنـدگی

فارغ ز رنگ و دین


 تساوی حقوق

مابین مرد و زن

چه رویایی شده

این بوده خواب من


 من خوابی دیده ام

شکسته هر قفس

جلادی ورشکست،

آزادی بود و بس


 صــدای  قهـقـه

از خانـه ها بلنـد

بجـای نوحـه ها

تـرانـه و لبـخنـد


 من خواب  دیده ام

ما سبـز می شـویم

از ایــن زمستــان

مـا رد می شـویـم.

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

تردید


ای هم قبیله ی من

ای از تبار خورشید

راهی شدی چرا تو

در جاده های تردید

 تو شرحِ یک جفایی

بر قلب پاره ی من

رحم ات نمی شود تو

بر اشک و چکه ی من

 تابوتِ قلب منو

تو میخ آخر بزن

تا مطمئن بشی تو

همیشه رفته ام من

 تردید نکن عشق من

بزن خنجر به سینه م

نترس از تلافی، تو

من عاشقی بی کینه م

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

تسکین


دلم گرفته از غم 

نشسته ام به ناکجا

دوباره شد جدایی و

یکریز بگم خدا خداااا

 دلم پره از غم و هم

غم نبودن و ندیدنت

میون لحظه های بی کسی

اومدن و خندیدنت

 کجایی ای مهربونم

مونس شب‌های سرد من

داشتن تو خوشبختیه

تسکینی تو به درد من

 صدات که آرومم می‌کنه

دستات گرمای بی کسیه

تو این بحران بی کسی

نبودنت بد حسیه

 نشونم و خوب بلدی

تو نباشی، آواره ام

بیا و پیدا کن منو

آرامشم، بیچاره ام

 دوا و درمان من تویی

بودن تو ی خواهشه

گرفتن دستای تو

حس خوب آرامشه

 بیا و تعبیرش بکن

خواب های هر شبونه رو

نشستنت کنار من

بیا ببر بهونه رو.

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

 


تمنا

برایم گریه کردی ، باز تو امشب 

رد پای اشکات رو گونه س هنوز

صدای هق هقت را می شناسم

چشات زیر بارون اشک هر روز

 میون ناله های هر شبه تو

خدایا گفتنت را می شناسم

مخواه پنهان کنی از من غمت را

جریحه دار میشه روحه احساسم

 دلت در حسرت پایان هجر است

تمنایی جز دیدارم نداری

تموم سال و ماه و روز و هفته‌ت

منتظری سر رو شونم بذاری

 نمی خوام تو رو غمگین ببینم

نگاه عاشقت بگذار بخنده

بشور از سر و صورت گرده غصه

بزار دنیا در دردو ببنده

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

تو


نگاتو ندیدم

صداتو نشنیدم

اما در عشقت

عاشقی شهیدم


 غرور و تکبر

تو چش و دلم بود

طعنه و تشرت

دلم رو آزرد


 برای عشق تو

هرچه که دویدم

نشدی راضی

به پستی رسیدم


 من از پیله به تو

یه پروانه چیدم

اما از باغ و برت

هیچ ثمر ندیدم


 من بارون دردم

نگیر تو امیدم

یه قطره غمم من

از چشمات چکیدم


 یه حال غریبم

مثل عصر جمعه

دنیایی از دردم

یه دنیام باز کمه

 

 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


جاده

 توی ماشینم و برف پاک کن داره

اشک ابرا رو یکریز پاک میکنه

تو جاده سرگردون دارم پیش میرم

ذهنم داره یادتو خاک میکنه

 با خودم میگم چی میشد مگه

کنارت رفتن توی جاده ها

کاش میشد که دید خنده های تو

میون رقص گل و پروانه ها 

 کاش میشد لبات گونه‌‌مو بازم

دوبارو صدبار نشون می گرفت

دلمردگی های هر روزو شبم

با بوسه های تو جون می گرفت

 

پره تو ذهنم، حضورت کنارم

نگاه می کنم؛ صندلیت خالیه  

ولی تو همیشه کنار منی  

حضورت همیشه این حوالیه

 چشام جاده ها رو نمی بینه ؛ دیگه

پر از اشک و خیس و  بارونیه

گمونم توی جاده باز گم شدم  

دلم بین درد و غصه زندونیه

 

بغض غریبی گلومو گرفت

سر پیچ؛ یکدفعه ترمز زدم

اومدی کنارم، دستمو گرفتی  

و باز توی آغوشت گم شدم 


 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

روزهای بدون تو

کجا رفتی که من بی تو

شب و روزم سیاه گشته

برای دیدنت عشقم

ی سر کوهم ی پام دشته

 چه روزهایی بدون تو

فقط همدم من، یادت بود

تو که رفتی قول دادی

که بر می گردی زوده زود

 اما نتونستی، نیومدی

زدی زیر حرفت و دلگیرم

اما حالا چند وقته با خودم

برای فراموش کردنت، درگیرم

 دوباره دلتنگی رفیق راهم شد

تموم ذهنم شد پر از ای کاش

تو رو جون اقاقی ها قسم میدم

بیا و برگرد و کنارم باش

 نذار اینجا زبون حال مردم شم

که اینجا عاشقا رو دیوونه میخونن

مانند یک جزامی، یک اعدامی

همه عاشق ها رو میرونن

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

ما رو باش...

ما رو باش خیال می کردیم

همیشه یکی رو داریم

یکی که به وقتِ گریه 

سر رو شونه هاش بذاریم


ما رو باش خیال می کردیم 

یکی به فکر ما هست

میون این همه وحشت؛‌

بین این مردمون پست


من که واسه ی چشمات 

قرصِ ماهـو می شکستم

من رو بـاش چه بچگونه

کی رو عاشق می دونستم


توی کوچه باغِ رویا

واسه کی شبا نشستیم

ما رو باش دل به کی بستیم؛

کی رو عاشق می دونستیم


ما رو باش خیال می کردیم

گلِ عشقی که شکفتی

راز شب های بغض رو

به هیچ نامحرم نگفتی


ندونستم میری یه روزی

تموم عشق تو پوچه

حیفِ اون همه مدت

که نشستم سرِ کوچه


ما رو باش خیال می کردیم

که از تو جدا نمیشم

خالی از آرزو گشتم 

وقتی رفتی تو از پیشم


افسوس چه عاشقونه

شعرِ چشماتو می گفتم

هنوزم خیس میشه چشمام

وقتی یادِ تو می اُفتم


من همون ترونه سازم 

که بغضِ شبو خوندم

پای حضورِ‌ سبزت

عمریه منتظر موندم


تو لایقِ عشقم نبودی؛

از محبتم نسوختی

نگفتی اون همه عشقو 

بی معرفت تو چند فروختی؟


حالا می فهمم چی ساختم

یه کاخِ ویرونه از رویا

حیفِ اون همه کاغذ

الکی واست شد سیا


منتظر واست می موندم

اگه می گفتی عاشقم هستی

درِ دروازه ی دل رو

پیشِ روی همه بستی


تازه فهمیدم چه آسون

چشمِ تو به من دروغ گفت

چون با شنیدن عشقم

گلِ چشمات بر آشفت


هنوزم میای تو خوابم

توی شبای پر ستاره

هنوزم میگم خدایا

کاشکی برگرده دوباره


سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

ماهی دلخوش به بارونه


تو داری میری از یادم

مثل من که از یادت رفتم

از اون روزی که رفتی تو

با تو رفت اقبال و هم بختم

 نباشی دنیا هیچ قشنگ نیست

فقط یک سیاه چاله ترسناکه

مردم میگن جنون داره

نمی‌دونم چرا چشمام نمناکه

 همه حجم دلم این روزا

پر از حس نفرته و ترسه

از عابرای شهر هر دم

فقط آدرستو میپرسه

 دلم گیره خنده هات بود

بیا و پس بده دلخوشی هاشو

ماهی دلخوش به بارونه

نه حوض و نقش کاشی هاشو


 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

چشمان لیلا

آبی چشمان سیاهت لیلا

بارانی تر است از ابرای پاییز

وی خورشید نگاهت روشن تر از

روشنای همه صبحِ دلاویز

 ای دلیل لحظه های خرابم

وی دغدغه ی شب های سیاهم

خواهی بمیرانم یا که دهی جان

ای باعث خنده و غم و آهم

 تو رب النوع و خداوند عشقی

تا چند کنی بدین ره تو تباهم

کز غیر تو کرده اند جوابم

افیون نگاهت شده گناهم

 تا چند کنی دوری و باز نگردی

بی سایه ی تو یار، خانه خرابم

ای جانم به فدایت حضرت لیلا

پیکی بفرست و بده جوابم

 گفتی تو و قصد جدایی، هرگز!

سوگند به تو و سوگند به خدایم

تا تو نیایی و نخندی ای یار

از جان و جهان و خوشی جدایم.


 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

محاکمه

محاکمه

داستانی از سعید فلاحی{زانا کوردستانی}


دادستان؛ با لحنی محکم و قاطع شروع به قرائت کیفرخواست کرد و برای اینکه قاضی و حضار را تحت تاثیر قرار بدهد با قرائت هر بند از کیفر خواست با دست به سوی متهم اشاره می کرد و می گفت: همین قاتل رذل!.

متهم مردی است حدودا 45 ساله، با موهای جوگندمی و پوستی سبزه و پر از کک و مک، با چشمانی از حدقه در آمده که هر چند لحظه یک بار تیک عصبی باعث پرش گوشه پلک چشم چپ اش می شد. قدی متوسط در حدود 170 سانت داشت اما هیکل اش ورزیده و عضلانی بود. 

جرمش قتل و اسمش خبات است و مشهور به خبات آهنگر.

خبات را به جرم قتل و غارت و سرقت اموال مقتولین در کوهستان های شاهو در کردستان دستگیر و محاکمه می کردند. قل افرادی که به قصد فرار از کشور و پناهنده شدن به اقلیم کردستان در عراق را داشتند و برای این کار به او مراجعه می کردند و با پرداخت پول، آنها را از مرز رد می کرد.

خبات سالیان درازی در منطقه ی شاهو زندگی کرده بودو با تمامی کوره راه ها و مالروهای آن کوهستان وسیع و سر به فلک کشیده آشنایی داشت.

منشی دادگاه به سرعت و با دقت موارد مطرح شده در دادگاه را ثبت می کرد. تعداد زیادی از خانواده ی مقتولین و شاهدین و خبرنگاران در دادگاه حاضر بودند. فضا کوچک و گرم بود، بوی عرق و بازدم افرادا مختلف با عطر و ادکلن مردان و زنان در هم آمیخته بود و تنفس هوت را سخت و مشمئز کننده کرده بود.

متهم با لباس های محصوص زندانیان بر روی صندلی نشسته بود و پابندی آهنی بر پاهایش و به دو دستش، دستنبند زده شده بود. وکیل تسخیری اش کنارش نشسته بود و به متن کیفر خواست به دقت گوش می داد.

دادستان قرائت کیفرخواست را تمام کرد.

قاضی دادگاه گفت: متهم موارد اتهامی خود را شنیدند؟

خبات با سر جواب داد.

قاضی بلند تر گفت: اگر شنیدید و تفهیم اتهام شدید، بلند و رسا اعلام نمایید.

متهم با صدایی گرفته و مغموم گفت: بله شنیدم.

قاضی: جناب منشی، ممکن است شاهدان را به نوبت احضار بفرمایید؟!

منشی: شیرکو ابراهیمی در جایگته شهود قرار بگیرند.

با عنوان شدن نام شیرکو ابراهیمی، خبات تکانی خورد و رنگ از چهره اش پرید. گوشه ی پلک چشم چپ اش تند تند می زد و حالت انقباضی در دل اش حس کرد. این واکنش بعد از شنیدن اسم شیرکو طبیعی بود، چون شیرکو ابراهیمی تنها کسی بود که از کشتارهای خبات جان سالم به در برده بود. او که نیمه جان رها شده بود، توانسته بود از دست خبات و فرشته ی مرگ فرار کند و اکنون علیه قاتل شهادت می داد.

قاضی شروع به پرسش کرد: متهم آیا این آقا را می شناسند؟

خبات دوباره با سر جواب مثبت داد.

قاضی: لطفا جواب سوال های مرا رسا و بلند بگویید، نه با سر و هر علامتی دیگه... آیا ایشان را می شناسید؟!

خبات: بله؛قرار بود که از مرز ردش کنم.

قاضی: ماجرا را کاملا شرح دهید.

خبات: ایشان یک شب به مغازه ی من در پالنگان مراجعه کرد و از من درخواست کرد که او را از مرز رد کنم. می گفت عضو گروهک های مخالف نظام بوده و الان شناسایی شده و هر لحظه ممکن اشت دستگیر و اعدام شود. من برای اینکه او را از مرز رد کنم، بیست هزار تومان درخواست کردم. ده هزار موقع حرکت و ده هزار تومان دیگر سر مرز. قبول کرد. ساعت یک نیمه شب با از طریق کوره راه هایی که می شناختم گذشتیم تا اینکه به مرز رسیدیم. 

خبات که به اینجا رسید سکوت کرد. حاضرین در دادگاه منتظر شنیدن ادامه ی ماجرا از زبان متهم بودند.

قاضی: ادامه بدهید.

خبات سرش را پایین انداخته بود و از حرف زدن امتناع می کرد.

دادستان وسط ماجرا پرید و ادامه داد: از آنجا به بعدش ایشان و سایر قربانیان را به یک جای خلوت و پرت می بردید و به قتل می رساندید! درست گفتم؟!

وکیل متهم از جا برخواست و با اعتراض گفت: اما ایشان هفده نفر را نیز بدون هیچ حادثه ای از مرز عبور دادند. اگر اتفاقی برای آقای شیرکو افتاده تصادفی بوده، نه از عمد و توطئه!

دادستان: بله تصادفی دو تیر از کلت برتا مستقیم به سوی شاهد شلیک شد و اتفاقی متهم بر روی جنازه رفت و تیر خلاص به سر او شلیک می کند و از همه اتفاقی تر پول و جواهرات شاهد و سایر مقتولین به سرقت می رفت.تنها شانسی که شاهد حاضر آورده بود، این بود که به علت تاریکی هوا متهم تیر خلاص را طوری شلیک کرده بود که صورت شاهد را خراشیده بود و قاتل به خیال اینکه کار را تمام کرده است از محل متواری می شود.

وکیل: طبق اعترافات مفصل موکل بنده هیچ گونه دزدی و سرقتی انجام نداده اند و این امکان را در نظر بگیرید که شاید افرادی که بعدا بر سر صحنه ی حادثه حاضر شده اند، دست به سرقت زده اند.

قاضی: بر فرض شما، دزدی کاری ایشان نبود، پس قتل و اقدام به قتل را چگونه توجیه می کنید. نکند اهداف سیاسی در این قتل ها دخیل بوده.

خبات: خیر، من نه وابسته به گروه و جریان سیاسی خاصی بوده ام و نه از سیاست وسیاستمداران خوشم می آید.

قاضی: پس هدفتان از این قتل ها چه بوده است؟!

خبات: با لحنی به دور از هرگونه پشیمانی و وجود ندامت و با جسارت گفت: من قبلا هم به بازپرس گفتم که زمانی به مرز رسیدیم، من صدای پاهایی از پشت سر شنیدم، احساس کردم که شیرکو مرا به پاسداران کمیته لو داده و آنها آمده اند که مرا هنگام انجام جرم دستگیر کنند. ضمنا وقتی که به طرف او رفتم که از او توضیح بخواهم او با سنگ بزرگی که در دست داشت به طرف من حمله ور شد و با آن سنگ ضربه ای محکم به شقیقه ام وارد کرد.

شیرکو: من آن موقع ترسیده بود، و وقتی که او با اسلحه ای که در دست داشت به طرف من می آمد فکر کردم که قصد قتل من را دارد و من به قصد دفاع از خودم سنگی برداشتم و به او حمله ور شدم.

خبات: اما من در طول کل مسیر اسلحه در دستم بود. غیر از این است؟!

شیرکو در پاسخ به سوال متهم ساکت شد.

دادستان: این اتفاقات هیچ دلیلی بر بی گناهی شما و حق شما در انجام این قتل ها نمی شود.

قاضی: درباره ی قتل آقا و خانم کیکاووس چه توضیحی دارید؟

خبات: کیکاووس از خوانیان منطقه ی ما بود. در سال 1341 بعد از اینکه برادر من عروسی گرفت، سنجر خان پسر کیکاووس، بهزور زن بردار من را گرفت و تا صبح با او خوابید. برادرم از داغ و غصه ی این بی غیرتی خودکشی کرد. وقتی که به کیکاووس شکایت بردیم به جای رسیدیگ به ما، با دست و پای شکسته و سر و صورت زخمی برگشتیم و ما را از ده و خانه و زندگیمان بیرون کرد...این داغ آن موقع که قصد فرار از کشوررا داشت در ذهنم پنهان کرده بودم تا اینکه فرصت دست داد تا از او انتقام بگیرم. حتی برای رد کردن آنها پولی درخواست نکردم. اما آنها خود گفتند که چهل هزار تومان بابت رد کردنشان به من خواهند داد. 

قاضی: پس گناه زنش چه بود؟ چرا او را کشتید؟!

خبات: من قصد کشتن زنش را نداشتم، اما هنگام فرار از محل، زن کیکاووس با اسلحه ای که در زیر لباس اش پنهان کرده بود به من شلیک کرد و تیر به پشت کمر من خورد و هنوز جای گلوله در پشت ام باقی من مانده. من هم در دفاع از خود او را کشتم. ناچار بودم وگرنه او مرا می کشت.

دادستان: این توجیهات بچگانه بر روی رآی دادگاه می توان داشته باشد. چه دفاعیات ضعیف و سخیفی. شما می توانستید به جای قتل این آقا و خانم، از آنها به دادگاه عدلیه اسلامی شکایت ببرید. آیا این کار را کردید؟! بگذارید من جواب بدهم> خیر!!! چون روح پلید و وجدان کثیف شما، خود تصمیم به انتقام گرفته بود و انتقامی فراتر از گناهی که آنها انجام داده بودند.


قاضی: در مورد قتل فلک بخت که جسدش را همین تازگی ها پیدا کرده اند؛ توضیح بدهید.

خبات: کار من نبوده است. من تا نیمه ی راه با او بودم، بعد خودش اصرار داشت که تنها برود. منطقه را خوب می شناخت. به نزدیکی های مرز رسیده بودیم. من هم برگشتم. احتمالا بعد از رفتن من اتفاقی برایش افتاده است.

دادستان: احتمالا نه بلکه حتما... چون او به قتل رسیده است و احتمالا هم کسی او را به قتل رسانده که احتمالا یک کلت برتا با کالیبر کلت شما داشته است.

وکیل: اعتراض دارم.

قاضی: بفرمایید.

وکیل: هر امکانی وجود دارد جناب دادستان. تنها به این دلیل که موکل بنده در یک لحظه عصبانی شده و به خاطر مسایل ناموسی دو نفر را که بر علیه جان اوهم تهدید به شمار می رفتند، کشته، نباید همه ی جنایت هایی را که در ارتفاعات شاهو اتفاق افتاده، به گردن او انداخت. حتما خیلی در این بلبشوی فعلی مسلح به انواع و اقسام سلاح ها هستند و خیلی ها هم از کلت برتا با یک کالیبر استفاده می کنند. آیا شما هم آنها را متهم به قتل می دانید؟!

این اعتراضات باعث جدال لفظی مابین وکیل مدافع و دادستان شد. همهمه در فضای دادگاه اوج می گیرد و دقایق سخت و نفس گیربرای خبات پیش میروند.

قاضی احمدی که مردی بلند بالا و تکیده با ریش و محاسن مرتب و بلندی است، دادگاه را تعطیل و ادامه ی جلسه ی دادگاه را به بعد از ظهر بعد از نماز و صرف نهار موکول کرد.

خبات نفس راحتیکشید و از این فرصت کوتاه پیش آمده شادمان شد. بعد از دقایقی که دادگاه از ازدحام افراد خلوت شد، خبات در معیت دو پاسبان از دادگاه خارج و به بازداشگاه موقت دادگستری منتقل می شود.


جلسه ی بعد از ظهر راس ساعت 15:15 عصر آغاز می شود. دختر جوانی به نام ئسرین اسماعیل در جایگاه شهود حاضر می شود. لباس محلی قرمز رنگ اش از زیر چادر سیاه خودنمایی می کند. زیبایی و جذابیت چهره اش هر بیننده ای را مجذوب و مایل به تماشایش می کند. خود را معرفی می کند و سوگند می خورد که شهادتی دروغ و خلاف واقع اظهار نکند. 

خبات با نگاهی ملتمسانه و دردمند به او چشم دوخته است. قاضی از ا می پرسد که: آیا متهم قرار گرفته در جایگاه را می شناسد؟

ئسرین: بله قربان!

قاضی: چگونه او را می شناسید؟!

ئسرین: موقعی که پدر و برادر و دو عمویم در عضویت گروهک پیکار، در جنگ علیه نیروهای حکومتی کشته شدند؛ از ترس تهدیدات قصد داشتم به اروپا پناهنده شوم. برای این کار می خواستم با فرار از مرز به عراق رفته و آنجا از طریق کمک دایی ام، که ساکن شهر سلیمانیه است، به اروپا بروم. برای عبور از مرز یک نفر از روستاییان آشنا، آقای خبات را به من معرفی کردند. وقتی که با ایشان ملاقات کردم؛ با گرمی و محبت بسیار مرا پذیرفتند و حتی برای بیست هزار تومانی که برای عبورم قرار گذاشته بودیم، تنها پنج هزار از من گرفت. شبانه از کوره هایی که بلد بود من را از مرز عبور داد. آن طرف مرز با یک نفر که معتمد دایی ام بود،قرار گذاشتیم و به او ملحق شدم و ایشان برگشتند.

قاضی: آیا در طول مسیر اتفاق خاص مثل تهدید یا هر اقدام دیگری از سوی متهم بر علیه شما، صورت نگرفت.

ئسرین: خیر جناب قاضی. در طول راه ایشان بسیار به من لطف و محبت کردند. حتی از قمقمه ی آب خود به من برای رفع تشنگی آب می داد. حتی کل وسایل شخصی من از جمله کوله پشتی ام را در تمام مسیر حمل کرد.

دادستان: یعنی کل آن چند ساعت، هیچگونه حرکت مشکوکی از متهم، توجه شما را جلب نکرد.

ئسرین: خیر، اصلا و ابدا، حتی حاضرم که قسم بخورم که ایشان در شرافت و پاکدامنی و امانتداری بی همتا هستند.

قاضی: ممنون از شما خانم. لطفا شاهد بعدی را وارد کنید.

چند لحظه بعد، زنی دیگر اما چند سال مسن تر و پخته تر از شاهد قبلی، در جایگاه ایستاد. زیبایی اش از دیگری بیشتر نباشد، کمتر نبود. لباس سیاه محلی به تن پوشیده و اندام زیبایش زیر آن لباس کاملا مشهود و گیرا بود. صورت اش پریده رنگ و معصوم بود. انگار روی پوست اش با گچ پوشانده بود. او همسر سابق متهم بود. اسم اش جیران مرادی است. پنج سال پیش از متهم متارکه کرده بود. الان در مغازه ای با پخت نان سنتی، امرار معاش می کند.

خبات با دیدن جیران، چنان متعجب شد که گمان کرد، الان چشم هایش از حدقه بیرون بزند. چند قطره اشک بر گونه های خبات سرازیر شد و از میان انبوه ریش سیاه و نا مرتب اش، راه گرفت و زیر گردن اش گم شد. گلوی اش خشک شد. دلش اش می خواست که صندلی دهان باز می کرد و او را در خود می بلعید.

قاضی: شما از سال 1351 تا 1356 با هم زندگی کرده اید. از خصوصیات اخلاقی متهم طی آن مدت زندگی مشترک برای دادگاه، سخن بگویید.

جیران نگاهی به دور از هرگونه احساسی به شوهر سابقاش انداخت و با اعتماد و هرگونه نگرانی و آشوبی گفت: باور کردنی نیست که او دراینجا به اتهام قتل دارد محاکمه می شود. کسی با دیدن مرگ هر کدام از هم روستاییان اش طی جنگ از ناراحتی تا چند روز، لب به آب و غذا نمی زد و همیشه در فکر کمک و یاری به دیگران بود؛ نباید در اینجا باشد. شوهر سابق ام فقط بی ثباتی روحی داشت. گاهی خشمگین بود و گاه مهربان. گاهی شاد بود و اوقاتی غمگین. بدون دلیل رفتارش عوض می شد. گاهی با من هم جر و بحث می گرفت و حتی مرا زیر باد کتک می گرفت، اما بلافاصله پشیمان می شد و با محبت و مهربانی با چشمانی گریان و قلبی آکنده از غم و غصه از من معذرت خواهی می کرد و درصدد دلجویی از من بر می آمد. 

دادستان: چرا از او طلاق گرفتید؟

جیران: مرا با کودکی که در شکم داشتم تنها، و بدون خرجی رها کرد و رفت.

دادستان: چند وقت؟

جیران: حدود دو سال تمام.

دادستان: در طول این مدت به دیدار فرزند اش نمی آمد؟!

جیران: فرزند من مرده به دنیا آمد.

حزن و اندوهی عمیق کل فضای دادگاه را در بر گرفت و برای لحظاتی سکوت بر جو سالن حکمفرما شد.

وکیل مدافع به طرف خبات خم شد و درگوشی با او شروع به صحبت کرد.

دادستان از جو حاکم استفاده کرد و با صدای بلند گفت: آقای قاضی و حضار شریف!

توجه همه به سوی او جلب شد. دادستان چند قدم به میز قاضی نزدیک شد و ادامه داد: عرض نکردم! دربرابر شما یک قاتل بالفطره و انسانی خائن و شخصی شرور و فاقد هرگونه بوی انسانیت که حتی به فرزند خود رحم نکردهچه برسد به سایر انسان ها، قرار دارد. او نه تنها با اقدامات خبیثانه ی خود، خانواده اش را از هم پاشیده، بلکه حیات را از چند نفربی گناه، گرفته، این قتل ها در زمانی انجام شده که کشور در بحران سیاسی و اقتصادی و مورد سوء ظن دوست و دشمن قرار داشته و دارد و این فرد قاتل و خائن به جای کمک به مملکت در این شرایط سخت، کاری کرده که دشمن و ضد انقلاب از این واقعه به عنوان ابزار فشاری بر حکومت و پرونده سازی بر علیه نظام مقدس اسلامی، بهره برداری کنند. این قتل ها نه تنها که بر پیکره ی خانواده ی متوفیان تاثیر گذار بوده بلکه بر پیکره ی نظام اسلامی نوپای ما هم ضربات کاری وارد کرده به گونه ای که همه ی دشمنان آن را به گردن نظام اسلامی وعوامل زحمت کش انقلاب انداخته و شروع به تبلیغ های کذب بر علیه حکومت اسلامی نموده اند. پیرو این مباحث از محضر شریف دادگاه، تقاضای اشد مجازات را برای این جانی و خائن دارم تا باشد درس عبرتی شود برای سایر دشمنان نظام و انقلاب وآنهایی که چنین توطئه های شومی در سر می پرورانند. والسلام علیکم و الرحمه الله و البرکاته.

خبات توی دلش خالی شد. روشن بود که سخنان دادستان دیگر جای امیدی نگذاشته بود. با این سخنان نه تنها او در مقابل خانواده ی مقتولین قرار داده شده بود، بلکه حالا در مقابل نظام سیاسی جدید بر کشور نیز قرار داده شده بود و حداقل حکم آن می توانست محاربه بر علیه حکومت اسلامی باشد.

وکیل مدافع با تلاش بیهوده ای سعی داشت که حکم قاضی را تغییر دهد. تلاشی بیهوده برای اتهامات آدمی که حالا در بند تصمیم دیگران قرار داشت و خود هیچگونه مسئولیتی در قبال سرنوشت اش نداشت. 

او با پرداختن به شهادت شهود، اظهار داشت که آنها همگی اعلام داشتند که متهم آدمی با خلق و خوی متغیر است. گاه مهربان است و گاه خشمگین و از ثبات شخصیتی برخوردار نیست. گاه چنان مهربان و رئوف است که با کوچکترین کنشی به گریه می افتد و بعضی اوقات چنان قصی القلب می شود که هر جنایتی از او انتظار می رود. خلاصه اینکه به نظر او خبات دچار نوعی بیماری روانی نا مشخص است که چنین موردی بیش از هرچیز به درمان و تیمارستان نیاز دارد تا زندان و دار اعدام.

دادگاه با پذیرش درخواست وکیل مدافع، ادامه ی کار را به جلسه ی بعد موکول و مقرر کرد که پزشکی قانونی با معاینه ی متهم گزارش مکتوب خود را درباره ی سلامت روح و روان متهم به دادگاه اعلام دارد.

گزارش پزشکی قانونی دلالت بر سلامت کامل روان خبات داشت.

ماده ی 27 قانون جزا شامل حال او نشد و قاضی بعد از یک ربع ساعت، سخن راندن، با لحنی جدی حکم را اعلام کرد:

                                                   "مجازات تیر باران" 


تنهای تنها

● تنهای تنها:


کاش می شد

دست خودم را می گرفتم

تنهای تنها

تا آنجا می رفتم که کسی نبود.


#لیلا_طیبی (رها)

#هاشور

مجموعه سه‌گانی ۵

گریبان یار

فارغ نشوم دمی ز این کار

والله که ندارم ز گفتنش عار.

 

- زهر در کام:

به سینه فروزنده اخگری

در چشم، لاله و سنبل و گوهری

به کامم زهری گرچه شکری.

 

#سه_گانی

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

http://mikhanehkolop3.blogfa.com


وقت دیدار

❆ وقت دیدار:


برای دیدنم 

ساعتش را کوک میکرد 

اما وقت دیدار را

زنگ نمی خورد

هیچوقت


#لیلا_طیبی (نسیم)

پرنده

♡ پرنده:

▪به آزادگان میهن:


گرچه در قفس نشسته اند

اما از همه پرندگان

رهاتر اند.

آتش عشق

♡ آتش عشق:

▪به شهدای گمنام:


در آتش عشق چنان سوخته ای

کز تو،

دو سه تکه استخوان و

پلاکی

آمده است.


خط عاشقی

♡ خط عاشقی:


نوشته بودی

به خط خونین عاشقی

کسی که شهید نگردد

نمی رسد جایی.

ای زن...

مرا در شعر هایم پیدا کن ای زن

و عشقت را کمتر حاشا کن ای زن 

بیا در خلوتم تنها ی تنها 

کم امروز و فردا کن ای زن

بیا با من بزن بر طبل مستی 

بیا در من هی تو غوغا کن ای زن 

بکن عاشق ترین بدنام شهرم

نمی ترسم مرا رسوا کن ای زن 

بیا قافیه ی اشعار من باش

عشق را پشت هم معنا کن ای زن

برایت سورپرایز دارم امشب

بیا و تو کم بد تا کن ای زن



سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

بهشت

بەهەشت

جەزیرەیگە

دە نامڕاس دەریای بوونی توو.


- برگردان:

بهشت

جزیرەای است

در میان دریای حضور تو.



سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

جهنم

جەهەنەم؛ 

جاییگە 

په‌ر لە بێکەسی

ئەڕا هەر کسێک که تنیاترە.


- برگردان:

جهنم؛

جایی است

پر از بی کسی

برای هر کە تنهاتر است.


سعید فلاحی

گلبوته

گلبوته ی عاشقـانه هایـم

شکوفا است

مادام که تــو

مخاطب خاصم باشی.


#لیلا_طیبی (رها)

#هاشور

خلق جهان

این صدا چیست 

در دل کوه

ای گل سرخ؟

 شاید نغمه ی چوپانی

در تنهایی…

 شایدم تن زخمی ز تیر

آهویی است

در دل دشت

که به خیال بره ی گشنه اش

می میرد…


شاید نغمه رودی است 

که ره می پوید

 

یا که شاید 

سوز دل ریش ریش

عاشقی شبگرد است

که شباهنگام

دل دریا زده اش را

به کوه بنهاد

 *

 ناگهان قطره ای شبنم

از چشم گل سرخ 

چکید

سراپا لرزید

و به شرم

که سرخ نمود گونه هایش را

گفت:

همه این نغمه و خاطره و خواهش و نجوا

در دل این صحرا

که تو می گویی،

نقش کلک خیال انگیز «او» است

او که خالق کل است 

و گل است

و همه خلق جهان

شعری می ماند

که شبی گفت 

و پراکند در این صحرا

اینجا

آنجا و همه جا.

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

- اشارتی است بر خلق و خالق جهان

شب

 و از جیرجیرک می پرسم

کیست در دلت پنهان؟

ناله هایت با کیست؟

از سرِ تنهایست؟

 ناله زد و جهید

با نگاهی از تردید

گفت از سیاهی

از ظلمت

از دل پر سودای شب است

 شب به سکوتش زیباست!

شب قشنگ است به همین 

وهم تاریکی 

و پنهان کاری

رنجش خورشید صبور 

پسِ تابیدن 

رفتن و گم شدنش

در پس آن پرده شب

 شب قشنگ است

به همین تاریکی 

با نسیمی که خنک آلود کند

تن گرمای زده ی دشت و دمن 

در میان تن صحرای پر از عطر چمن

 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

پدرم شاعر نیست

پدرم شاعر است 

گرچه از اوج غزل آگاه نیست  

شعر او موی سپید 

شعر او 

تنی نحیف 

خسته از تنهایی و غم

 پدرم شاعر نیست

اما رنج هایش را

بیت بیت گریسته


پدرم شاعر نیست 

اما 

از وزن فراق آگاه است 

او خودش می داند 

درد با مرد 

هم قافیه است


پدرم حافظ نیست 

گرچه که می داند

خون دل 

از شاخه ی گل می ریزد...

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


جنگل بلوط

درون جنگل بلوط

کنار کلبه ای دنج، 

در هوای خیس و هوس آلود پاییز

کاش میشد

سر بر روی شانه هایت،

عطر سکرآور موهایت

و جرعه جرعه چای

لبخند پهلوی تو بنوشم.

 

 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


سرزمین مقدس من

 بانوی من

سرزمین مقدس ام 

به شکوه و آرامش 

بیستون می مانی

و ابروانت 

طاق بستان ساسانی است 


تندیس تنت 

گنج نامه من است 

که سر از هگمتانه در آورده است 

و قامت بلندت

به درختان بلوط 

زاگرس می ماند 

 و من،

به غربت کوردستان می مانم 

مهجور و ناشناخته و پر از درد.


 سعید فلاحی